بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت پروانه و صدق محبت او





  • كسى گفت پروانه را كاى حقير
    رهى رو كه بينى طريق رحا
    سمندر نه اى گرد آتش مگرد
    ز خورشيد پنهان شود موش كور
    كسى را كه دانى كه خصم تو اوست
    تو را كس نگويد نكو مي كنى
    گدايى كه از پادشه خواست دخت
    كجا در حساب آرد او چون تو دوست
    مپندار كو در چنان مجلسى
    وگر با همه خلق نرمى كند
    نگه كن كه پروانه ى سوزناك
    مرا چون خليل آتشى در دل است
    نه دل دامن دلستان مي كشد
    نه خود را بر آتش بخود مي زنم
    مرا همچنان دور بودم كه سوخت
    نه آن مي كند يار در شاهدى
    كه عيبم كند بر تولاى دوست؟
    مرا بر تلف حرص دانى چراست؟
    بسوزم كه يار پسنديده اوست
    مرا چند گويى كه در خورد خويش
    بدان ماند اندرز شوريده حال
    يكى را نصيحت مگو اى شگفت
    ز كف رفته بيچاره اى را لگام
    چه نغز آمد اين نكته در سندباد
    به باد آتش تيز برتر شود
    چو نيكت بديدم بدى مي كنى
    ز خود بهترى جوى و فرصت شمار
    پى چون خودى خودپرستان روند
    من اول كه اين كار سر داشتم
    سر انداز در عاشقى صادق است
    اجل ناگهى در كمينم كشد
    چو بى شك نبشته ست بر سر هلاك نه روزى به بيچارگى جان دهي؟
    نه روزى به بيچارگى جان دهي؟



  • برو دوستى در خور خويش گير
    تو و مهر شمع از كجا تا كجا؟
    كه مردانگى بايد آنگه نبرد
    كه جهل است با آهنين پنجه روز
    نه از عقل باشد گرفتن به دوست
    كه جان در سر كار او مي كنى
    قفا خورد و سوداى بيهوده پخت
    كه روى ملوك و سلاطين در اوست؟
    مدارا كند با چو تو مفلسى
    تو بيچاره اى با تو گرمى كند
    چه گفت، اى عجب گر بسوزم چه باك؟
    كه پندارى اين شعله بر من گل است
    كه مهرش گريبان جان مي كشد
    كه زنجير شوق است در گردنم
    نه اين دم كه آتش به من درفروخت
    كه با او توان گفتن از زاهدى
    كه من راضيم كشته در پاى دوست
    چو او هست اگر من نباشم رواست
    كه در وى سرايت كند سوز دوست
    حريفى بدست آر همدرد خويش
    كه گويى به كژدم گزيده منال
    كه دانى كه در وى نخواهد گرفت
    نگويند كاهسته را اى غلام
    كه عشق آتش است اى پسر پند، باد
    پلنگ از زدن كينه ورتر شود
    كه رويم فرا چون خودى مي كنى
    كه با چون خودى گم كنى روزگار
    به كوى خطرناك مستان روند
    دل از سر به يك بار برداشتم
    كه بد زهره بر خويشتن عاشق است
    همان به كه آن نازنينم كشد
    به دست دلارام خوشتر هلاك پس آن به كه در پاى جانان دهى
    پس آن به كه در پاى جانان دهى


/ 272