حكايت در معنى احتمال از دشمن از بهر دوست
يكى را چو سعدى دلى ساده بود جفا بردى از دشمن سختگوى ز كس چين بر ابرو نينداختى يكى گفتش آخر تو را ننگ نيست؟ تن خويشتن سغبه دونان كنند نشايد ز دشمن خطا درگذاشت بدو گفت شيداى شوريده سر دلم خانه ى مهر يارست و بس چه خوش گفت بهلول فرخنده خوى گر اين مدعى دوست بشناختى گر از هستى حق خبر داشتى
گر از هستى حق خبر داشتى
كه با ساده رويى در افتاده بود ز چوگان سختى بخستى چو گوى ز يارى به تندى نپرداختى خبر زين همه سيلى و سنگ نيست؟ ز دشمن تحمل زبونان كنند كه گويند يارا و مردى نداشت جوابى كه شايد نبشتن به زر ازان مي نگنجد در آن كين كس چو بگذشت بر عارفى جنگجوى به پيكار دشمن نپرداختى همه خلق را نيست پنداشتى
همه خلق را نيست پنداشتى