حكايت جنيد و سيرت او در تواضع
شنيدم كه در دشت صنعا جنيد ز نيروى سر پنجه ى شير گير پس از غرم و آهو گرفتن به پى چو مسكين و بى طاقتش ديد و ريش شنيدم كه مي گفت و خوش مي گريست به ظاهر من امروز از اين بهترم گرم پاى ايمان نلغزد ز جاى وگر كسوت معرفت در برم كه سگ با همه زشت نامى چو مرد ره اين است سعدى كه مردان راه ازان بر ملايك شرف داشتند
ازان بر ملايك شرف داشتند
سگى ديد بر كنده دندان صيد فرومانده عاجز چو روباه پير لگد خوردى از گوسفندان حى بدو داد يك نيمه از زاد خويش كه داند كه بهتر ز ما هر دو كيست؟ دگر تا چه راند قضا بر سرم به سر بر نهم تاج عفو خداى نماند، به بسيار از اين كمترم مر او را به دوزخ نخواهند برد به عزت نكردند در خود نگاه كه خود را به از سگ نپنداشتند
كه خود را به از سگ نپنداشتند