حكايت زاهد و بربط زن
يكى بربطى در بغل داشت مست چو روز آمد آن نيكمرد سليم كه دوشينه معذور بودى و مست مرا به شد آن زخم و برخاست بيم از اين دوستان خدا بر سرند
از اين دوستان خدا بر سرند
به شب در سر پارسايى شكست بر سنگدل برد يك مشت سيم تو را و مرا بربط و سر شكست تو را به نخواهد شد الا به سيم كه از خلق بسيار بر سر خورند
كه از خلق بسيار بر سر خورند