حكايت
گدايى شنيدم كه در تنگ جاى ندانست بيچاره درويش كوست برآشفت بر وى كه كورى مگر؟ نه كورم وليكن خطا رفت كار چه منصف بزرگان دين بوده اند فروتن بود هوشمند گزين بنازند فردا تواضع كنان اگر مي بترسى ز روز شمار مكن خيره بر زير دستان ستم
مكن خيره بر زير دستان ستم
نهادش عمر پاى بر پشت پاى كه رنجيده دشمن نداند ز دوست بدو گفت سالار عادل عمر ندانستم از من گنه در گذار كه با زير دستان چنين بوده اند نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين نگون از خجالت سر گرد نان ازان كز تو ترسد خطا در گذار كه دستى است بالاى دست تو هم
كه دستى است بالاى دست تو هم