گفتار اندر فضيلت خاموشى
اگر پاى در دامن آرى چو كوه زبان دركش اى مرد بسيار دان صدف وار گوهرشناسان راز فروان سخن باشد آگنده گوش چو خواهى كه گويى نفس بر نفس نبايد سخن گفت ناساخته تأمل كنان در خطا و صواب كمال است در نفس انسان سخن كم آواز هرگز نبينى خجل حذر كن ز نادان ده مرده گوى صد انداختى تير و هر صد خطاست چرا گويد آن چيز در خفيه مرد مكن پيش ديوار غيبت بسى درون دلت شهر بندست راز ازان مرد دانا دهان دوخته ست
ازان مرد دانا دهان دوخته ست
سرت ز آسمان بگذرد در شكوه كه فردا قلم نيست بر بى زبان دهان جز به لل نكردند باز نصيحت نگيرد مگر در خموش نخواهى شنيدن مگر گفت كس؟ نشايد بريدن نينداخته به از ژاژخايان حاضر جواب تو خود را به گفتار ناقص مكن جوى مشك بهتر كه يك توده گل چو دانا يكى گوى و پرورده گوى اگر هوشمندى يك انداز و راست كه گر فاش گردد شود روى زرد؟ بود كز پسش گوش دارد كسى نگر تا نبيند در شهر باز كه بيند كه شمع از زبان سوخته ست
كه بيند كه شمع از زبان سوخته ست