حكايت
كسى گفت حجاج خون خواره اى است نترسد همى ز آه و فرياد خلق جهانديده اى پير ديرينه زاد كز او داد مظلوم مسكين او تو دست از وى و روزگارش بدار نه بيداد از او بهره مند آيدم به دوزخ برد مدبرى را گناه دگر كس به غيبت پيش مي دود
دگر كس به غيبت پيش مي دود
دلش همچو سنگ سيه پاره اى است خدايا تو بستان از او داد خلق جوان را يكى پند پيرانه داد بخواهند وز ديگران كين او كه خود زير دستش كند روزگار نه نيز از تو غيبت پسند آيدم كه پيمانه پر كرد و ديوان سياه مبادا كه تنها به دوزخ رود
مبادا كه تنها به دوزخ رود