حكايت در معنى بيدارى از خواب غفلت
فرو رفت جم را يكى نازنين به دخمه برآمد پس از چند روز چو پوسيده ديدش حريرين كفن من از كرم بركنده بودم به زور دو بيتم جگر كرد روزى كباب دريغا كه بى ما بسى روزگار بسى تير و دى ماه و ارديبهشت
بسى تير و دى ماه و ارديبهشت
كفن كرد چون كرمش ابريشمين كه بر وى بگريد به زارى و سوز به فكرت چنين گفت با خويشتن بكندند از او باز كرمان گور كه مي گفت گوينده اى با رباب برويد گل و بشكفد نوبهار برآيد كه ما خاك باشيم و خشت
برآيد كه ما خاك باشيم و خشت