موعظه و تنبيه
خبر دارى اى استخوانى قفس چو مرغ از قفس رفت و بگسست قيد نگه دار فرصت كه عالم دمى است سكندر كه بر عالمى حكم داشت ميسر نبودش كز او عالمى برفتند و هركس درود آنچه كشت چرا دل بر اين كاروانگه نهيم؟ پس از ما همين گل دمد بوستان دل اندر دلارام دنيا مبند چو در خاكدان لحد خفت مرد نه چون خواهى آمد به شيراز در پس اى خاكسار گنه عن قريب بران از دو سرچشمه ى ديده جوى
بران از دو سرچشمه ى ديده جوى
كه جان تو مرغى است نامش نفس؟ دگر ره نگردد به سعى تو صيد دمى پيش دانا به از عالمى است در آن دم كه بگذشت و عالم گذاشت ستانند و مهلت دهندش دمى نماند بجز نام نيكو و زشت كه ياران برفتند و ما بر رهيم نشينند با يكدگر دوستان كه ننشست با كس كه دل بر نكند قيامت بيفشاند از موى گرد سر و تن بشويى ز گرد سفر سفر كرد خواهى به شهرى غريب ور آلايشى دارى از خود بشوى
ور آلايشى دارى از خود بشوى