بوستان سعدی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بوستان سعدی - نسخه متنی

مصلح بن عبدلله سعدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حكايت در عالم طفوليت





  • ز عهد پدر يادم آيد همى
    كه در طفليم لوح و دفتر خريد
    بدركرد ناگه يكى مشترى
    چو نشناسد انگشترى طفل خرد
    تو هم قيمت عمر نشناختى
    قيامت كه نيكان بر اعلى رسند
    تو را خود بماند سر از ننگ پيش
    برادر، ز كار بدان شرم دار
    در آن روز كز فعل پرسند و قول
    به جايى كه دهشت خورند انبيا
    زنانى كه طاعت به رغبت برند
    تو را شرم نايد ز مردى خويش
    زنان را به عذرى معين كه هست
    تو بى عذر يك سو نشينى چو زن
    مرا خود مبين اى عجب در ميان
    چو از راستى بگذرى خم بود
    به ناز و طرب نفس پروده گير
    يكى بچه ى گرگ مي پروريد
    چو بر پهلوى جان سپردن بخفت
    تو دشمن چنين نازنين پرورى
    نه ابليس در حق ما طعنه زد
    فغان از بديها كه در نفس ماست
    چو ملعون پسند آمدش قهر ما
    كجا سر برآريم از اين عار و ننگ
    نظر دوست نادر كند سوى تو
    گرت دوست بايد كز او بر خورى
    روا دارد از دوست بيگانگى
    ندانى كه كمتر نهد دوست پاى
    به سيم سيه تا چه خواهى خريد تو از دوست گر عاقلى برمگرد
    تو از دوست گر عاقلى برمگرد



  • كه باران رحمت بر او هر دمى
    ز بهرم يكى خاتم و زر خريد
    به خرمايى از دستم انگشترى
    به شيرينى از وى توانند برد
    كه در عيش شيرين برانداختى
    ز قعر رى بر ريا رسند
    كه گردت برآيد عملهاى خويش
    كه در روى نيكان شوى شرمسار
    اولوالعزم را تن بلزد ز هول
    تو عذر گنه را چه داري؟ بيا
    ز مردان ناپارسا بگذرند
    كه باشد زنان را قبول از تو بيش؟
    ز طاعت بدارند گه گاه دست
    رو اى كم ز زن، لاف مردى مزن
    ببين تا چه گفتند پيشينيان
    چه مردى بود كز زنى كم بود؟
    به ايام دشمن قوى كرده گير
    چو پروده شد خواجه برهم دريد
    زبان آورى در سرش رفت و گفت
    ندانى كه ناچار زخمش خوري؟
    كز اينان نيايد بجز كار بد؟
    كه ترسم شود ظن ابليس راست
    خدايش بينداخت از به خرما
    كه با او بصلحيم و با حق به جنگ
    چو در روى دشمن بود روى تو
    نبايد كه فرمان دشمن برى
    كه دشمن گزيند به همخانگى
    چو بيند كه دشمن بود در سراي؟
    كه خواهى دل از مهر يوسف بريد؟ كه دشمن نيارد نگه در تو كرد
    كه دشمن نيارد نگه در تو كرد


/ 272