حكايت
يكى برد با پادشاهى ستيز گرفتار در دست آن كينه توز اگر دوست بر خود نيازردمى بتا جور دشمن به دردش پوست تو با دوست يكدل شو و يك سخن نپندارم اين زشت نامى نكوست
نپندارم اين زشت نامى نكوست
به دشمن سپردش كه خونش بريز همى گفت هر دم به زارى و سوز كى از دست دشمن جفا بردمي؟ رفيقى كه بر خود بيازرد دوست كه خود بيخ دشمن برآيد ز بن به خشنودى دشمن آزار دوست
به خشنودى دشمن آزار دوست