حكايت
يكى متفق بود بر منكرى نشست از خجالت عرق كرده روى شنيد اين سخن پير روشن روان نيايد همى شرمت از خويشتن نياسايى از جانب هيچ كس چنان شرم دار از خداوند خويش
چنان شرم دار از خداوند خويش
گذر كرد بر وى نكو محضرى كه آيا خجل گشتم از شيخ كوي بر او بربشوريد و گفت اى جوان كه حق حاضر و شرم دارى ز من؟ برو جانب حق نگه دار و بس كه شرمت ز بيگانگان است و خويش
كه شرمت ز بيگانگان است و خويش