حكايت سفر حبشه
غريب آمدم در سواد حبش به ره بر يكى دكه ديدم بلند بسيچ سفر كردم اندر نفس يكى گفت كاين بنديان شب روند چو بر كس نيامد ز دستت ستم نياورده عامل غش اندر ميان وگر عفتت را فريب است زير نكونام را كس نگيرد اسير چو خدمت پسنديده آرم بجاى اگر بنده كوشش كند بنده وار وگر كند راى است در بندگى قدم پيش نه كز ملك بگذرى
قدم پيش نه كز ملك بگذرى
دل از دهر فارغ سر از عيش خوش تنى چند مسكين بر او پاى بند بيابان گرفتم چو مرغ از قفس نصيحت نگيرند و حق نشنوند تو را گر جهان شحنه گيرد چه غم؟ نينديشد از رفع ديوانيان زبان حسابت نگردد دلير بترس از خداى و مترس از امير نينديشم از دشمن تيره راى عزيزش بدار خداوندگار ز جان دارى افتد به خربندگى كه گر بازمانى ز دد كمترى
كه گر بازمانى ز دد كمترى