شیر و شکر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

شیر و شکر - نسخه متنی

محمد بن حسین شیخ بهایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فى العلم النافع فى العماد





  • اى مانده ز مقصد اصلى دور
    از علم رسوم چه مي جويي؟
    تا چند زنى ز رياضى لاف؟
    ز دوائر عشر و دقايق وى
    وز جبر و مقابله و خطاين
    در روز پسين، كه رسد موعود
    زايل نكند ز تو مغبونى
    در قبر به وقت سال و جواب
    زان ره نبرى به در مقصود
    علمى بطلب كه تو را فانى
    علمى بطلب كه به دل نور است
    علمى كه از آن چو شوى محظوظ
    علمى بطلب كه كتابى نيست
    علمى كه نسازدت از دونى
    علمى بطلب كه جدالى نيست
    علمى كه مجادله را سبب است
    علمى بطلب كه گزافى نيست
    علمى كه دهد به تو جان نو
    به علوم غريبه تفاخر چند
    سهل است نحاس كه زر كردى
    از جفر و طلسم، به روز پسين
    بگذر ز همه، به خودت پرداز
    آن علم تو را كند آماده
    عشق است كليد خزاين جود
    غافل، تو نشسته به محنت و رنج
    جز حلقه ى عشق مكن در گوش
    علم رسمى همه خسران است
    آن علم ز تفرقه برهاند
    آن علم تو را ببرد به رهى
    آن علم ز چون و چرا خاليست
    ساقي، قدحى ز شراب الست
    در ده به بهائى دلخسته تا كنده ى جاه ز پا شكند
    تا كنده ى جاه ز پا شكند



  • آكنده دماغ، ز باد غرور
    اندر طلبش، تا كى پويي؟
    تا كى بافى هزار گزاف؟
    هرگز نبري، به حقايق پى
    جبر نقصت نشود في البين
    نرسد ز عراق و رهاوى سود
    نه شكل عروس و نه مأموني
    نفعى ندهد به تو اسطرلاب
    فلسش قلب است و فرس نابود
    سازد ز علايق جسمانى
    سينه ز تجلى آن، طور است
    گردد دل تو لوح المحفوظ
    يعنى ذوقى است، خطابى نيست
    محتاج به آلت قانونى
    حالى است تمام و مقالى نيست
    نورش ز چراغ ابولهب است
    اجماعيست و خلافى نيست
    علم عشق است، ز من بشنو
    زين گفت و شنود، زبان در بند
    زر كن مس خويش تو اگر مردى
    نفعى نرسد به تو اى مسكين
    كز پرده برون نرود آواز
    از قيد جهان كند آزاده
    سارى در همه ذرات وجود
    واندر بغل تو كليد گنج
    از عشق بگو، در عشق بكوش
    در عشق آويز، كه علم آن است
    آن علم تو را ز تو بستاند
    كز شرك خفى و جلى برهى
    سرچشمه ى آن، على عاليست
    كه نه خستش پا، نه فشردش دست
    آن، دل به قيود جهان بسته وين تخته كلاه ز سر فكند
    وين تخته كلاه ز سر فكند


/ 8