و من خطبه له و هى المعروفه بالشقشقيه - آشنایی با متون حدیث و نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

آشنایی با متون حدیث و نهج البلاغه - نسخه متنی

مهدی مهریزی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

و من خطبه له و هى المعروفه بالشقشقيه

اما و الله لقد تقمصها فلان و انه ليعلم ان محلى منها محل القطب من الرحى. ينحدر عنى السيل و لا يرقى الى الطير. فسدلت دونها ثوبا و طويت عنها كشحا. و طفقت ارتاى بين ان اصول بيد جذاء او اصبر على طخيه عمياء يهرم فيها الكبير. و يشيب فيها الصغير. و يكدح
مومن حق يلقى ربه. فرايت ان الصبر هاتا احجى فصبرت و فى العين قذى. و فى الخلق شجا. ارى تراثى نهبا حتى مضى الاول لسبيله فادلى بها الى فلان بعده " ثم تمثل بقول الاعشى:"




  • شتان ما يومى على كورها
    و يوم حيان اخى جابر



  • و يوم حيان اخى جابر
    و يوم حيان اخى جابر



فيا عجبا بينا هو يستقيلها فى حياته اذ عقدها لاخر بعد وفاته. لشد ما تشطرا ضرعيها. فصيرها فى حوزه خشناء، يغلظ كلمها و يخشن مسها. و يكثر العثار فيها. و الاعتذار منها، فصاحبها كراكب الصعبه ان اشنق لها خرم. و ان اسلس لها تقحم. فمنى الناس لعمر الله بخبط و شماس. و تلون و اعتراض. فصبرت على طول المده و شده المحنه.

حتى اذا مضى لسبيله. جعلها فى جماعه زعم انى احدهم. فيا لله و للشورى. متى اعترض الريب فى مع الاول منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر لكنى اسففت اذ اسفوا و طرت اذ طاروا. فصغى رجل منهم لضغنه. و مال الاخر لصهره، مع هن و هن. الى ان قم ثالث القوم نافجا حضنيه بين نثيله و معتلفه. و قام معه بنو ابيه يخضمون مال الله خضمه الابل نبته الربيع، الى ان انتكث فتله. و اجهز عليه عمله و كبت به بطنته. فما راعنى الا و الناس كعرف الضبع الى ينثالون على من كل جانب. حتى لقد وطى ء الحسنان. و شق عطفاى، مجتمعين حولى كربيضه الغنم فلما نهضت بالامر نكثت طائفه و مرقت اخرى و قسط آخرون كانهم لم يسمعوا كلام الله حيث بقول:'تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا فى الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين.' بلى و الله لقد سمعوها و وعوها. و لكنهم حليت الدنيا فى اعينهم وراقهم زبرجها.

اما و الذى فلق الحبه. و برا النسمه لو لا حضور الحاضر و قيام الحجه بوجود الناصر. و ما اخذ الله على العلماء ان لا يقاروا على كظه ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و لسقيت آخرها بكاس اولها. و لالفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عفطه عنز."قالوا و قام اليه رجل من اهل السواد عند بلوغه الى هذا الموضع من خطبته، فناوله كتابا فاقبل ينظر فيه. قال له ابن عباس رضى الله عنهما. يا اميرالمومنين لو اطردت خطبتك من حيث افضيت. فقال:" هيهات يا ابن عباس تلك شقشقه هدرت ثم قرت."قال ابن عباس فو الله ما اسفت على كلام قط كاسفى على هذا الكلام ان لا يكون اميرالمومنين عليه السلام بلغ منه حيث اراد."

و از خطبه هاى اوست كه به شقشقيه معروف است.

هان! به خدا سوگند جامه ى خلافت را درپوشيد و مى دانست خلافت جز مرا نشايد، كه آسيا سنگ تنگ گرد استوانه به گردش درآيد. كوه بلند را مانم كه سيلاب از ستيغ من ريزان است و مرغ از پريدن به قله ام گريزان.- چون چنين ديدم- دامن از خلافت درچيدم و پهلو از آن پيچيدم و ژرف بينديشيدم كه چه بايد و از اين دو كدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيشه گيرم و از ستيز بپرهيزم ؟ كه جهانى تيره است- و بلا بر همگان چيره- بلايى كه پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان پير و ديندار تا ديدار پروردگار در چنگال رنج اسير. چون نيك سنجيدم، شكيبايى را خردمندانه تر ديدم و به صبر گراييدم حالى كه ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شكسته. ميراثم ربوده ى اين و آن و من بدان نگران. تا آنكه نخستين، راهى را كه بايد پيش گرفت و ديگرى را جانشين خويش گرفت."سپس امام مثلى بر زبان راند و اين بيت اعشى برخواند كه:"

'روز مرا با حيان، برادر جابر، چه مشابهت؟ و اين دو را با هم چه مناسبت؟ من، همه روز در گرماى سوزان بر پشت شتر بوده و او آسوده، به راحت در خانه غنوده.'

شگفتا! كسى كه در زندگى مى خواست خلافت را واگذارد، چون اجلش رسيد كوشيد تا آن را به عقد ديگرى درآرد.- خلافت را چون شترى ماده ديدند- و هر يك به پستانى از او چسبيدند و سخت دوشيدند و- تا توانستند نوشيدند- سپس آن را به راهى درآورد ناهموار، پرآسيب و جان آزار، كه رونده در آن هر دم به سر درآيد و پى درپى پوزش خواهد و از ورطه به در نيايد. سوارى را مانست كه بر بارگير توسن نشيند، اگر مهارش بكشد، بينى آن آسيب بيند و اگر رها كند سرنگون افتد و بميرد. به خدا كه مردم چونان گرفتار شدند كه كسى به اسب سركش نشيند و آن چارپا به پهناى راه رود و راه راست را نبيند. من آن مدت دراز را با شكيبايى به سر
بردم، رنج ديدم و خون دل خوردم. چون زندگانى او به سر آمد، گروهى را نامزد كرد و مرا در جمله ى آنان درآورد. خدا را چه شورايى! من از نخستين چه كم داشتم، كه مرا در پايه ى او نپنداشتند و در صف اينان داشتند، ناچار با آنان انباز و با گفتگوشان دمساز گشتم.

اما يكى از كينه، راهى گزيد و ديگرى داماد خود را بهتر ديد و اين دوخت و آن بريد، تا سومين به مقصود رسيد و همچون چارپا بتاخت و خود را در كشتزار مسلمانان انداخت و پياپى دو پهلو را آكنده كرد و تهى ساخت. خويشاوندانش با او ايستادند و بيت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر كه مهار برد و گياه بهاران چرد،- چندان اسراف ورزيد - كه كار به دست و پايش بپيچيد و پرخورى به خوارى و خوارى به نگونگسارى كشيد و ناگهان ديدم مردم از هر سوى روى به من نهادند و چون يال كفتار پس و پشت هم ايستادند، چندانكه حسنان فشرده گشت و دو پهلويم آزرده به گرد من فراهم و چون گله ى گوسفند سرنهاده به هم. چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته شكستند و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند. گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند- يا شنيدند و كار نبستند-، كه فرمايد:'سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمى جويند و راه تبهكارى نمى پويند و پايان كار، ويژه ى پرهيزگاران است' آرى به خدا دانستند، ليكن دنيا در ديده ى آنان زيبا بود و زيور آن در چشمهايشان خوشنما.

به خدايى كه دانه را كفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعت كنندگان نبودند و ياران حجت بر من تمام نمى نمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابند و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته ى اين كار را از دست مى گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى انگاشتم و چون گذشته، خود را به كنارى مى داشتم و مى ديديد كه دنياى شما را به چيزى نمى شمارم و حكومت را پشيزى ارزش نمى گذارم."اين هنگام مردى عراقى بپا خاست و نامه اى به دست او داد و امام در
آن به نگريستن ايستاد، چون از خواندن نامه بپرداخت، پسر عباس گفت:'اى امير مومنان چه شود كه به خطبه بپردازى و سخن را از آنجا كه ماند بياغازى؟' فرمود:" پسر عباس، هرگز! آنچه شنيدى شعله ى غم بود كه سركشيد و تفت بازگشت و در جاى آرميد."پسر عباس گويد: به خدا سوگند، هرگز به هيچ گفتارى چنان دريغ نخوردم كه بر اين گفتار اندوه بردم، كه چرا اميرالمومنين نتوانست سخن را بدانجا رساند كه بايست."

/ 108