پرديس - پردیس نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پردیس - نسخه متنی

فرخنده آقایی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پرديس

كنار دريا بوديم. در هواي سرد آخر پاييز، در
آفتاب بي رمق سر ظهر شنا مي كرديم. با حركات شتابان، بدن خود را
گرم مي كرديم تا هر چه كمتر سرماي آب را احساس كنيم و بعد، نفس
نفس زنان به ساحل بر مي گشتيم و با پوستي كه از سرما مورمور
ميشد، در حوله هاي بزرگ پنهان مي شديم و باز مي نشستيم به حرف
زدن.

زنها بچه هايشان را به مدرسه مي رساندند و غذايشان
را با خود به ساحل مي آوردند و همان جا مي خوردند. من زبانشان را
بلد نبودم و آنها سعي مي كردند با همان چند كلمه محدودي كه
مي دانستم، با من حرف بزنند. با هم روزنامه ها را مي خوانديم و
مجله ها را ورق مي زديم و از جنگها و صلحها و از مذاكرات سران و
ديدارها و بازديدها و قتل عامها و تسخير ها و بمبارانها و ترورها
و كودتا ها صحبت مي كرديم. ما اهل هيچ كدام نبوديم. اهل حرف
بوديم. كار هر روزمان بود. كنار ساحل مي نشستيم و سرهايمان را در
حوله هايمان فرو مي كرديم و ساعتها با هم حرف مي زديم. تا آنكه
آسمان رو به تيرگي مي رفت و نم نم باران شروع مي شد. بعد زنها
ناگهان به ساعتهايشان نگاه مي كردند و بلند مي شدند و حوله
هايشان را در ساكها مي گذاشتند و لباسهايشان را مي پوشيدند و
سوار موتورهاي قراضه شان مي شدند تا به مدرسه بروند. كلاههاي
بزرگ مضحكشان را به سر مي گذاشتند و همان طور كه از ساحل دور
ميشدند برايم دست تكان مي دادند.

آن روز كه به ساحل آمدم،
نه حوله داشتم و نه شنا بلد بودم. آفتاب درخشاني بود. ظهر بود و
آدمها در ساحل مديترانه در چند رديف كنار هم دراز كشيده بودند و
حمام آفتاب مي گرفتند.

سگ قهوه اي پشمالو و خيلي بزرگي،
كنار دريا با بچه ها بازي مي كرد. انگار ولگرد بود. وقتي بچه ها
مي رفتند شنا كنند، با توپ پلاستيكي قرمز كم بادي بازي مي كرد.
توپ را به ميان موجها مي انداخت و بعد مي دويد و آن را مي آورد و
توي شنها چال مي كرد. بعد آنرا با سر و صدا از لاي شنها بيرون
مي آورد ومثل توله اي به دندان مي گرفت و واق واق كنان به ميان
موجها مي انداخت. چند دختر و پسر نوجوان هم توپهايشان را با سر و
صدا به ميان موجها پرتاب مي كردند و بعد شنا كنان مي رفتند و
آنها را مي آوردند.

روزهاي اول كه در ساحل قدم مي زدم، از
زنان برهنه مي پرسيدم جواب خداي خود را چه خواهند داد. آنها كه
زبان مرا نمي فهميدند، انگار شعر يا آوازي برايشان خوانده باشم،
مي خنديدند و برايم دست تكان ميدادند.

حالا ديگر هوا سرد
شده است و با حوله نويي كه به خود پيچيده ام ، همه ميدانند كه
تازه واردم و تمام تابستان آنجا نبوده ام. وقتي شنا كردن ياد
گرفتم، حوله ام را از حراجي خريدم. صورتي است با حاشيه قلاب
دوزي.

در هواي سرد پاييز، حوله پوشيده كنار زنها مي نشينم
و با هم روزنامه مي خوانيم و حرف مي زنيم بي آنكه زبانشان را
بدانم و آنها تك تك كلمه ها را براي همديگر تفسير مي كنند.
برجهاي دوقلوي نيويورك را ناشيانه روي ساحل رسم مي كنند و در
روزنامه، عكس مردان عرب را نشانم مي دهند كه آرزو دارند بعد از
عمليات انتحاري به پرديس بروند. با تعجب مي پرسند: « پرديس ؟» و
من جواب مي دهم: « بله، بله، پرديس.» مي خواهند بدانند پرديس
چگونه جايي است. برايشان مي گويم و بعد باز بحثهاي بي پايان شروع
مي شود. حالا ديگر همه مي دانند من از سرزميني آمده ام كه هيچ
كدام آن را نمي شناسند. طولي نمي كشد كه آدمهايي ناآشنا از فاصله
هاي دور مي آيند تا با زباني كه بلد نيستم، برايشان از پرديس
بگويم. مي خواهند بدانند آيا آن مردان عرب به پرديس خواهند رفت.
و آن ديگران چه، آنها كه در برجها بوده اند؟ ديگر فهميده ام كه
نبايد با بله يا نه جواب بدهم. بايد كمي تامل كنم و با ترديد
پاسخ بدهم. بايد نشان بدهم كه با خودم در جدالم و به آنها فرصت
بدهم صحبت كنند. مي خواهند نظر خود را بگويند و بعد نظر مرا
بدانند و باز آنچه را كه خود مي دانند، تكرار كنند. با دقت و
خونسردي گوش مي دهم. جوابهاي صريح و كوتاه را دوست ندارند. آنها
را مي رماند و از من رنجيده خاطر مي شوند. دوست دارند درباره همه
چيز با همه جزييات صحبت كنند. كلمات جاري مي شود و تداوم مي يابد
و بعد باز در هواي سرد آخر پاييز به دريا مي زنيم. با حركات تند
و شتاب آلود، ناشيانه بدنهاي خود را در آب سرد گرم مي كنيم تا
سرماي آب را هر چه كمتر احساس كنيم و بعد نفس نفس زنان، حوله
پوشيده كنار ساحل مشغول بحث مي شويم.

عصرها ميكله با حوله
بزرگي بر دوش به ساحل مي آيد. سگ بزرگش با رخوت دنبالش راه مي
رود و در گوشه اي از ساحل ولو مي شود. پرنده ها از دور به
استقبال پيرمرد مي آيند. روي شانه هايش مي نشينند و دور و برش
پرواز مي كنند. پيرمرد خندان به ساحل قدم مي گذارد و حوله را پهن
مي كند و از كيسه اي پارچه اي، مشت مشت گندم روي حوله مي ريزد.
پرنده ها مي پرند و دانه ها را از هم مي قاپند و بعد چون حيوانات
دست آموز به دنبال او جست و خيز مي كنند و به سر و صورتش نوك مي
زنند و پيرمرد غش غش مي خندد.

زنها مي گويند ميكله عاشق
ماريا است. و بعد باز حرف مي زنند و با هم مي خندند. يكي از
روزها زنها برايم معلم زبان پيدا كردند. معلم مدرسه فرزندانشان
است و همه او را مي شناسند. برادر كوچكتر ميكله و همبازي
كودكانشان است. اولين بار، ميكله مرا با خود به شهر برده بود. با
سگ بزرگش سوار كشتي شده بوديم. ميكله تقريبا شصت ساله است. به يك
گوشش گوشواره نقره كرده و در شهر به هر كس مي رسيد به عادت هندي
ها دو كف دست را به نشانه سلام به هم مي چسباند و روي بيني مي
گذاشت. هرجا چيزي جا مي گذاشت و بايد دنبالش مي رفتم تا كلاه
موتورسواري يا كيف كار چرمي كهنه و وسايل ديگرش را كه جا گذاشته
بود، به او بدهم. براي سوار شدن به كشتي مشكل داشتيم . سگ ميكله
از آب مي ترسيد و او مجبور شد سگ را كشان كشان سوار كشتي كند. در
اداره پليس، سگ را راه ندادند و ميكله او را به نرده آهني پياده
رو بست. سگ آن قدر پارس كرد و زوزه كشيد كه پلبس اجازه داد
ميكله، سگ را با خود بياورد تو. در تمام مدتي كه پيرمرد با مسئول
اتباع خارجي حرف ميزد، سگ از اين اتاق به آن اتاق مي رفت و به
همه جا سرك مي كشيد. بالاخره از ميكله خواستند قلاده سگ را به
دست بگيرد. سگ همان جا كنار باجه، روي زمين ولو شد و خوابش برد و
خرخرش بلند شد. انگار كه خواب ببيند، پلك هايش تكان مي خورد و از
خودش صدا در مي آورد.

موقع برگشتن هم در كشتي اجازه
ندادند ميكله در قسمت مسافران بنشيند و مجبور شد تمام مدت روي
عرشه كنار سگش باشد. ميكله به سگ پوزه بند زده بود و سگ كلافه
بود و بي تابي مي كرد. مردم موقع گذشتن از كنار سگ خم مي شدند و
نوازشش مي كردند. ميكله سيگار برگ بزرگش را مي كشيد و كاري به
كار سگ نداشت. شايد اگر هر كس يك لگد به شكم سگ مي زد، خلاص مي
شد و ديگر خودش را با آن هيكل گنده آن قدر لوس نمي كرد. به ساحل
كه رسيديم، ميكله سگ را سوار موتور كرد و با خود
برد.

وقتي به زنها گفتم معلم مرد نمي خواهم، همگي گفتند
كه او هم مثل برادرش مرد عجيبي است و مشكلي ايجاد نمي كند. بعد
در تاييد حرفم گفتند كه هيچ كدام حوصله معلم مرد مجرد را ندارند.
هر چند به برادر ميكله مي شد اعتماد كرد. بعد هم آهسته نجوا
كردند كه نبايد هيچ كدام به ميكله بگوييم كه به نظر آنها او و
برادرش عجيبند. اما من، به غير از ساحل، ميكله را فقط گاهي از
دور مي ديدم كه سگش را سوار موتور مي كرد و اين طرف و آن طرف مي
برد و برايم دست تكان ميداد.

چند راهبه موقع غروب به ساحل
مي آمدند و قدم مي زدند. كلاههاي بزرگ قايق مانند و لباسهاي
پوشيده داشتند. يكي از آنها كه جوانتر بود، پابرهنه روي ماسه ها
راه مي رفت. با يك دست گوشه دامنش را بالا مي گرفت و كفشهايش را
با دست ديگر نگه مي داشت و تا مچ پا به ميان موجها مي رفت و بر
مي گشت. چند بار مواظب بودم ببينم لخت مي شوند يا نه. چيزي
نديدم. شايد منتظر مي ماندند كه همه بروند.

هوا روز به
روز خنكتر و روزها كوتاهتر مي شد. زير نم نم باران، باز كنار
ساحل مي نشستيم و حرف مي زديم. يك روز ماريا آمد. دختر لاغر و
آفتاب سوخته اي بود. وقتي ميكله از دور پيدايش شد، زنها خنديدند
و به هم تنه زدند و دستهايشان را روي زانوهايشان كوبيدند. هوا
ابري بود. پيرمرد با سگ بي حس و حال و پرنده هايي كه دور و برش
مي پريدند به ما نزديك شد و حوله اش را پهن كرد و رويش گندم
ريخت. پرنده ها به گندمها هجوم آوردند. پيرمرد كنار ما نشست و با
ماريا حرف زد. زنها به پيرمرد گفتند كه ماريا مي خواهد شوهر كند
و بعد باز با هم خنديدند و از پشت سر، موهاي هم را كشيدند. ماريا
تمام مدت با عصبانيت حرف مي زد. پيرمرد لب ورچيده بود و زنها مي
خنديدند. بعد ماريا بدون خداحافظي بلند شد برود. پيرمرد مشتي
گندم به دنبالش ريخت. پرنده ها از روي حوله پر كشيدند و دنبال
ماريا رفتند. پيرمرد بلند شد و مشت ديگري گندم به پشت سر ماريا
پرتاب كرد. پرنده ها روي موهاي بلند و سياه ماريا مي پريدند.
ماريا با دست آنها را مي راند و به پيرمرد فحش ميداد. پيرمرد با
فاصله دنبال او مي رفت و از كيسه پارچه اي گندم مي ريخت. پرنده
ها دور ماريا بق بقو مي كردند و به موهاي بلندش مي پيچيدند.
ماريا با هيكل لاغر و آفتاب سوخته اش، چون كابوسي در ساحل مي
دويد و پرنده ها به سر و صورتش مي جهيدند و به او نوك مي
زدند.

زنها از خنده ريسه رفته بودند و با مجله ها و
روزنامه هاي لوله شده به سر و روي هم مي كوبيدند. مي گفتند
پيرمرد با همين كارها ماريا را از خود متنفر كرده است. بعد
ناگهان به ساعتهايشان نگاه كردند. بلند شدند و حوله هايشان را در
ساكها گذاشتند و لباسهايشان را پوشيدند و سوار موتور هاي قراضه
شان شدند تا به مدرسه بروند. كلاههاي بزرگ مضحك را به سر گذاشته
بودند و همان طور كه از ساحل دور مي شدند، برايم دست تكان مي
دادند.

راهبه ها از دور پيدايشان شد. با هم حرف مي زدند.
باران ريزي شروع شده و پرنده ها رفته بودند. پيرمرد كنار ساحل،
حوله اش را به دوش انداخته و نشسته بود. هر سه با هم راه
افتاديم. من و ميكله و سگش كه آبچكان از پشت سر مي آمد. پيرمرد
شروع كرد به حرف زدن. گوشه هاي لبهايش كف كرده بود و آب دهانش از
ميان دندانهاي سياهش بيرون مي جهيد. نمي فهميدم چه مي گويد. حوله
ام را روي سرم كشيده بودم و صداي او را بي وقفه از ميان شرشر
باران مي شنيدم. باران تند شده بود كه به خانه او رسيديم. مرا به
خانه اش دعوت كرد. دو اتاق بود، يكي در طبقه بالا و يكي در طبقه
پايين. انگشتش را به علامت سكوت روي بيني گذاشت. در اتاق طبقه
اول را باز كرد. سگ با شتاب وارد شد و ميكله فرياد زد: « مامان،
من آمدم.» و بعد با دست به من علامت داد كه به طبقه بالا بروم.
در اتاق بالا باز بود. اتاق نيمه مخروبه اي بود با تختخواب
دونفره چوبي و شكسته اي در ميان اتاق. يك عكس عروسي زردشده بزرگ
و قاب گرفته و چند صليب چوبي كهنه و عكس قديسين با پونز به
ديوارهاي گچي صورتي رنگ، چسبانده شده بودند. از چهار گوشه اتاق
آب باران، چك چك توي سطلهاي پلاستيكي كثيف مي ريخت. پيرمرد وارد
شد و از من خواهش كرد بنشينم. صندلي شكسته و خيسي از ايوان آورد
و ملافه اي رويش انداخت. شانه اي به موهايش كشيد. از زير سيگاري،
سيگار برگ نيمه سوخته اي برداشت و روشن كرد. روي لبه تختخواب
نشست. سرحال و هيجان زده بود و جوانتر به نظر مي رسيد. گفت كه
ميخواهد اتاق را تميز كند و بعد چند قوطي رنگ را از دستشويي آورد
و نشانم داد. مرا به ايوان سرپوشيده برد كه از يك طرف مشرف به
ساحل بود و از طرف ديگرش، سربالايي خانه من ديده ميشد. گاهي مرا
ماريا خطاب مي كرد و بعد معذرت مي خواست. دستهايم را مي گرفت و
همان طور كه حرف مي زد به چشمهايم خيره مي شد. بوي فضله پرندگان
مي داد و آب دهانش به صورتم مي پريد. آب سطلهاي پلاستيكي را در
ايوان خالي كرد و برايم گفت كه مي خواهد خانه را تميز كند و همه
چيز را تميز و نو كند. از كمد چوبي شكسته اي كه پر از كت و
شلوارهاي قديمي بود، يك چمدان پر از كراوات و لباسهاي زرد شده
بيرون آورد كه يادگار روزهاي دريانوردي اش بود. عكس سياه و سفيد
خودش را روي عرشه كشتي نشانم داد و بعد باز دستهايم را در دست
فشرد. مي خواست قول بدهم در كنارش خواهم ماند. مي دانستم كه
نبايد جواب بله يا نه بدهم. بايد كمي تامل مي كردم و با ترديد
پاسخ مي دادم. بايد نشان مي دادم كه با خود در جدالم و به او
فرصت مي دادم كه حرف بزند. كلمات جاري شد. مي خواست نظر مرا
بداند و باز حرفش را تكرار مي كرد. مي دانستم از جوابهاي صريح
رنجيده خاطر مي شود. به دقت گوش مي كردم. از من مي خواست بعد از
تعمير اتاق برگردم و آنجا بمانم. فقط بايد فرصت مي دادم كه خانه
را تعمير كند و رنگ بزند.

ناگهان صداي فرياد پيرزن آمد كه
او را مي خواند: « ميكله، ميكله.» و صداي سگ كه به شدت پارس مي
كرد. پيرمرد انگشتش را به علامت سكوت روي بيني گذاشت و با هم
آرام به طبقه پايين رفتيم. سگ كنار در ايستاده بود و پارس ميكرد.
ميكله دستي به سر سگ كشيد و مرا بدرقه كرد. دو كف دست را براي
خداحافظي به هم چسباند و روي بيني گذاشت و به اتاق مادرش
رفت.

هوا ديگر كاملا تاريك شده بود و باران تندي مي
باريد. حوله خيس را روي سرم انداختم. از سربالايي سنگلاخي كه مرا
به خانه ام مي رساند، بالا رفتم. احساس مي كردم سندلهايم در
كثافت فرو مي رود. بارها ديده بودم كه به سگها موقع بالا رفتن
زور مي آيد و همه سربالايي را پر از كثافت مي كنند.

از
پنجره اتاق، دريا را نمي ديدم ولي صداي هوهوي باد مي آمد و سوز
آن از درز پنجره به صورتم مي خورد. در خلوت خانه كسي نبود كه
چيزي بپرسد. چشمهايم مي سوخت و گونه هايم داغ شده بود. صورتم را
روي شيشه ميز مي ديدم كه دو چشم متورم و سرخ به آن چشم دوخته
بودند.

حوله را روي سرم كشيدم و به ساحل برگشتم. راهبه ها
چتر به دست با هم راه مي رفتند و حرف مي زدند. دريا سياه و كف
آلود بود. موجهاي سنگين به ساحل مي خوردند و ساحل پر از صدفهاي
رنگارنگ بود. از آنجا پيرمرد را توي ايوان نمي ديدم. چراغ اتاقش
سوسو مي زد. سندلهايم را در آوردم و به آب زدم. آب سرد بود، خيلي
سردتر از هميشه. به سختي از ميان موجهاي سنگين جلوتر رفتم. حوله
ام با من بود. مي دانستم كه دلم براي آن تنگ خواهد شد. نو بود و
دوستش داشتم. براي اولين بار احساس مي كردم
خوشحالم.

/ 1