باگذر از قرون قديم و رسيدن به قرون وسطى ، سياست هم تغيير مى كند، چرا كه تفكر فلسفى سازنده آن تغيير مى يابد. در قديم، جهان و طبيعت و آفرينش، محور تفكر بود، ولى در قرون وسطى ، با آمدن مسيحيت، خدا محور قرار مى گيرد.«فيلون»، (متوفاى اوايل قرن اول ميلادى)، تنها فيلسوف يهود است، او مطالب تورات را با فلسفه يونان درآميخت و «تثليث» را كه زيربناى افكار مسيحيان قرار گرفت، طرح كرد.(7) او مى گفت: فيلسوفان از كتاب مقدس استفاده كرده اند و هر دو منبع، يك حقيقت را در بردارد؛ بدين صورت، زمينه براى پذيرش عيسى(ع) و افكار الهى او آماده شد.دين مسيح تا چند قرن مورد بى مهرى بنى اسرائيل و حكومت ها قرار گرفت، تا بالاخره در سال 323 ميلادى، در زمان امپراتورى كنستانتين، در روم رسميت يافت و با حكومتِ وقت كنار آمد. مسيحيت در سياست و كشوردارى از خود نظرى نداشت و متوجه عبادت بود و ايمان را مقدم بر عقل و تعقل مى دانست، به طورى كه در تمام دوره هزار ساله قرون وسطى، بحث علمى تقريباً منحصر به تعليمات اولياى دين مسيح مى شد و براى اثبات اصول دين و استحكام ايمان به كار مى رفت؛ اين دوره تفكر را «اسكولاستيك» نامند و در طى آن، مخالفت با آراى كليسا، جرم محسوب مى گرديد و كيفرهاى سنگين داشت.بنا به نوشته انجيل متى، عيسى (ع) درباره پرداختن جزيه به قيصر چنين نظر داده است كه «مال قيصر را به قيصر بدهيد و مال خدا را به خدا»(9) . اين جمله، ملاك جدايى دين از سياست در آيين كليسا محسوب شده و از اين رو، ارباب كليسا در سياست امپراتوران روم دخالت نمى كردند و شأن خود را برتر از آن مى دانستند كه در اين امور پست و دنيوى دخالت نمايند و دولت ها موظف بودند همه گونه احترام به كليسا و آراى آن بگذارند.