بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
كوچه پس كوچه هاي قديمي شيراز، هنوز هم، به هواي دل كوچه پس كوچه هاي سحرگاهِ «ابواسحاق» به بهار، و پاييز «شجاع» خانه و پنجره هاي قديمي دارند. تنگ و طولاني، پيچ هاي ترسِ محتسب خورده اند و باريك راهِ مستقيم عاشقاني كه فرصت ديدارشان با هر قدم به سوي هم، كوتاه تر مي شود. آه شان را نه باد برده، نه نسيم ... سالك! مي تواني در اين كوچه ها، جهت را از كف وانهي. اژدهاي خود را گم كني و آن سوي خمِ پيچي، معجزه ي خود را ببيني كه مي آيي مي آيي و پسربچه اي بي اعتنا به تو، بر ديوار فواره مي زند.خانه ي ذبيح كژ و مژي بود فشرده شده بين دو خانه ي ديگر. درون رفت. در بست. بعد، پشت ديوار بلند و نم كشيده ي حياط، فرياد كشيد: «ارغوان ...» سمتِ آسمان آبي شيراز. هفتصد سال پيش هم، دهاني تلخ صبوحي، همين نزديكي ها، سوي همين آسمان، «شاخ نبات» را نعره كشيده بود ... صداي خزشي آمد از حفره اي زير تيرهاي چوبي سقف خانه ... معشوق چنان مي نمايد كه انگار سرگشتگي وظيفه ي عاشق است و ديگران هم. ارغوان، هر روز از دانشكده ي ادبيات مي آمد. وارد كه مي شد، نگاهي دزدانه به قسمت پسرها مي انداخت. لبانش شكنج گزيده شدن از شرم داشتند. مي نشست و كتابش را مي خواند. گفتم: «خاتون! جام سرت را پر نكن از تذكره ي شاعراني كه دُردند.» گفتم: «آنها كه مجبورت مي كنند مفاعلين مفاعيلن حفظ كني نباشان گورهاي پوكند.» گفتم: «خاتون! نخوان قصيده اي كه پيمان نشكسته است.» حيرت شد. روي گرداند. نديد كسي را پشت سر. دور، كنار در بودم. رنگارنگ از نوري كه از شيشه هاي رنگي در برِ من مي تابيد. اندكي هم سايه دار شده بودم. گفتم: «گوش كن صداي پاي آب! آب بپاش در كوچه تا باز «خضر » درآيد. كشتي سوراخ كند، كودكي بكشد، ديواري بر آورد و اما هيچ مپرس.» مي شنيد و وحشت زده به اطراف نگاه مي كرد. دور نمي ديدم به خود كه زماني فكرهايشان را هم بخوانم. ترس هم دارد اين اميد. مي ميرم اگر باز در فكر عاشقي ريا بخوانم. گفتم: «خاتون! نقطه اي بگذار پاي كلامي. خالي زير لبِ حرفي. آواها براي طواف، نقطه اي مي طلبند.» داس زلف را زير روسري رانده بود ...بهار پيمان شكن سر رسيده بود. از عطرهايش در امان نيستم. ناگهان، خيالي، از سايه روشني گريبانم را مي گيرد. به دست هايم مي گويم: چه فايده، چه فايده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل. ولي براي من، در همه بسترهايي كه خفته ام، گوهر يكدانه اي نبوده است. خاطرم نهيب مي زند كه با آن همه غوغاي فراق، با آن همه زمزمه ي وصال، حجاب كه افكنده مي شد، هيچ كدام حواي من نبود. حالا كه عشق ذبيح و ارغوان رنگ انار شيرين داده به غبار تنم، وحشت دارم. شكست آنها دورتر از هميشه پرتابم مي كند به آينده و تا مغز استخوانم مي رسد مرگ، اين بار ... «چكار مي كني؟ چكار مي كني؟ من مي ترسم.»ارغوان سكوت را شكست ولي فقط همين بيست و شش حرف را نشانه گذاشت در صفحه اي كه دن كيشوت براي نجات عروسكِ نيك به عروسك شرور خيمه شب بازي حمله مي كند. ذبيح در پاسخ او نوشت: «ديروز يك مار خانگي گرفتم. سال ها بود توي خانه مان بود. گاهي ديده بودمش. بزرگ است. انداختمش توي قفس يك قناري كه خيلي وقت ها پيش داشتيم. دور ميله هاي قفس را توري آهني كشيدم. شب ها، تا نصف شب ها مي نشينم، چشم در چشم مار. خيلي چيزها مي داند ولي نمي خواهد بگويد. آخر ازش مي فهمم. حتماً جفتي هم دارد. اين را فهميده ام ...» جمعه ي بعد از اين، به فكرم رسيد كه امروز حتماً همديگر را خواهند ديد. چون آسمان مصرفانه آبي بود. «حلاج» را ديدم. خرقه و تن شفاف، مستامستِ عطر گل هاي صحرايي كه از «دروازه قرآن» به شيراز مي آمدند، مي رفت به سمت باغ هاي «قصر الدشت». چهار مريد همراهش بودند. اندكي رنگ ازرق داشت خرقه ي مريدها. دانه هاي بالدار افرا، با باد مي رفتند به سوي درنگِ حق. با باد مي آمدند از درنگ حق. و گرده ي گل هاي بهاري را كسي در هوا نمي ديد.آنها را در قبرستان ديدم. دو طرف پشته اي نشسته بودند. ارغوان، سر را پايين انداخته بود، ذبيح سر انگشت بر خاك مي كشيد. قبر، سنگي نداشت. قطعه اي سيماني، عمود، بالاي آن در خاك نشانده بودند. از كنار آنها گذشتم و اسمي را كه با رنگي سياه روي سيمان نوشته شده بود خواندم. با خطي سرسري نوشته بودند: بي بي عطري ... كمي دورتر، پايين پاي قبري با سنگ مرمر اعلا نشستم. گفتم: «هزار كلمه داريد، هزار حرف حرف كه زيرشان نقطه است. براي شما طمع خام ها هزار و يك غنيمت است. زبان بياييد، زمان همان كهنه شدن عشق است، مي گذرد.» ذبيح به ارغوان نگاه كرد. ارغوان سر بالا كرد.ذبيح به دورِ غروب نگاه كرد. آن سمت، كوه «استسقا» ته رنگي سبز داشت از بهار. بعضي مي گويند كه شكل مردي است كه مرض استسقا دارد و آن قدر آب نوشيده كه شكمش برآمده. بعضي مي گويند شكل مادري است، خوابيده، زندگي نه ماهه اي در شكم دارد براي اين شهر؛ اگر دريابد. ذبيح و ارغوان هنوز ساكت بودند. گاهي چشم در چشم مي شدند، مدتي. شايد با نگاه حرف مي زدند. ارغوان، بعد سرخ مي شد رويش. سر زير مي انداخت. خيلي طول كشيد، به اندازه ي بر آمدن كوزه اي از خاك نگاري، كه سرانجام لب هاي ذبيح به قد چند كلمه جنبيدند. ارغوان هم كوتاه جواب داد. معلوم بود كه هر دو از اين وضع معذبند. هر از گاهي، اطرافشان را مي پاييدند. انگار اين كار تنها مفرشان بود. بر زمين بي بهار قبرستان، گورها يك رنگند. گفتم: «مرده اي بين شماست. يكي تان بلند شود كنار آن ديگري بنشينيد.» تكان نخوردند. مطمئن بودم اين حرف فكر مرا در ذهن مي شنوند. ولي ... گفتم: «نترسيد، كي به فكرش مي رسد كه بر سر قبر محل ديدار دو عاشق باشد ...» پس از دقيقه اي نگاهشان يك چشم شدن، ارغوان بلند شد. در باد، مانند پرچمي بود. در سياهي چشم هايش برق نشاط نبود. گود افتاده بودند. صداي شيون مي آمد از دور. كاش هيچ وقت در بهار بهار كسي نمي مرد ... ارغوان به زمزمه حرفي گفت. ذبيح سر زير انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او مي وزيد. ذبيح نگاه او مي كرد. مويه بر او مي وزيد. پسركي ژنده پوش روبرويم درآمد. يك قوطي حلبي دستش بود. پر از سيماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: «قبر را بشويم؟» گفتم: «آبي بريز كف دست هام.» پرسيد: «مگر اين قبر مال مرده ي تو نيست؟ قبرش را بشويم؟» گفتم: «راست گفتي. بشوي ...» آب ريخت روي مرمر. جزه ي غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاري بلند شد. پسرك دستش را براي مزد پيش آورد. دست بردم به خاك پاي گور. مشت كردم. مشت را كف دستش باز كردم. حيرتي و وحشتي به تلألو هاي كف دستش نگاه كرد. گفت: «تقلبي است.» گفتم: «بله.» گفت: «نه ... اين همه سنگين؟ تقلبي نيست.» گفتم: «نه.» مشتش را بست و دويد. قوطي اش را انداخت و دويد ...«چكار كنم؟ چكار كنم؟ نگهبان هاي حافظيه فهميده اند. عصر، مجبوري بيرون، سر چهارراه منتظرت مي مانم. خيلي دوست دارم وقتي از روبرو مي آيي. حالا هر وقت اتاقي را رنگ مي زنم اول روي ديوارهايش، بزرگ با قلم مو مي نويسم ارغوان، بعد با رنگ اسمت را قايم مي كنم. پدرت هم انگار فهميده توي كوچه تان مي گردم. با نوكرتان مي آيد دم در. چپ چپ نگاهم مي كند . اگر نخواهي نمي آيم. ماشين نامزدت به نظرم يك ديو است. كاشكي شمشير و نيزه داشتم حمله مي كردم بهش. خردش مي كردم. به غرورتان برنخورد خانم كه نشاني خانه را برايتان نوشتم. ننوشتم كه بياييد. نوشتم كه خيالتان بيايد. اگر بيايد دور مي نشينم. دورتر از توي قبرستان. نيايي، خيالم خيلي قوي شده ... «منطق الطير» را بخوان.» با گرم شدن هوا، مسافران نوروزي شيراز ناپديد مي شوند. نفوس بهارنارنج ها دود پيه سوز ميخانه مي شوند و خرقه پوش هاي شفاف زير آب آبنماها مي خوابند تا پري وش ها بيايند. از پيرمردي كه هميشه در طاق نمايي روبروي سرو قديمي حافظيه مي نشيند، فال مي گيرد، پول مي گيرد، فال خواستم.گفت: «نيت كن.» به دل گفتم: «گوهر يكدانه مان كو؟» ديوان را بوسيد. ناخن راند لاي آن. چشم بست و گفت: «اي خواجه حافظ شيرازي، تو كاشف هر رازي. من طالب يك فالم، تو را به شاخ نباتت قسم ...» پيرمرد چهل سال پيش، عصري، با معشوقش، اينجا، قرار دارد. دختر را برادران غيور، همان عصر مي كشتند دم در خانه. پيرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. ديوان را با سر ناخن باز كرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزيد و كتاب را بست. بي حال، سرش را تكيه داد به آجر چهارصد سال پيش. با صدايي نزديك گور گفت: «نمي خوانم.تا حالا نيامده بود. اين فال را براي هيچ احدالناسي نمي خوانم. عهده كرده ام ...» گفتم: «پس فهميده اي عاشق خيال خود بوده اي، نه او.» با تكان سر حاشا كرد. گفتم: « تو ديگر ريا نكن، عمري برايت نمانده.» چروك هاي صورتش مثل شيار يادگاري هاي كنده شده بر درخت درخت شدند. پرسيد: «چه نيتي كرده بودي؟» گفتم: «نيت يك سحرگاه ديگر.» راه افتادم. پشت سرم، بلند گفت: «حكماً پيمانه هاي زيادي شكسته اي؟» گفتم: «شراب هركدامشان فقط يك مستي كوتاه بدخمار داشت.» بلند شد. سايه ي سرو از رويش رفته بود. دستش را با انگشتي برافراشته بالا برد. گفت: «اصلت تشنه نبوده، اگر بودي با همان اولي مست مي شدي، تا ابدالآباد.» گفتم: «پس تو خودت چرا هزار فال گرفته اي ، يك فال، يك غزل براي هميشه.» تهديد كنان انگشتش را روي هوا تكان مي داد و فرياد كشان سر گرفت: «نماز شام غريبان چو گريه آغازم، به مويه هاي غريبانه ...» دور مي شدم. مردمان دورش جمع مي شدند. ... خرد ز پيري من كي حساب گيرد، كه باز با صنمي... دور دور مي شدم و صداي جوان شده اش مي آمد ...«من مي ترسم چون نمي توانم جلو خودم را بگيرم كه نامه هايت را نخوانم. مي ترسم چون نمي توانم اين حرف ها را نشانه نگذارم. تو چطور مرا مي شناسي. از دور؟ نه، اين جور عاشق نمي شوند. از نزديك من فقط دوبار ترا توي قبرستان ديده ام و بعضي وقت ها حس كرده ام يك كسي پشت سرم مي آيد. اصلاً نمي شناسمت. فقط يك مقدار حرف نشانه شده از تو خوانده ام، به خط خودت هم نبوده. ما فقط با هم توي خيال بوده ايم. از كجا معلوم درست خيال كرده باشيم. اين رسمش نيست به خدا. ترا به خدا تمامش كن. ترا به خدا ديگر برايم اسم كتاب ننويس. تو را به خدا اقلاً به خودت برس. رنگت زرده شده، زير چشم هايت سياه شده. من همه ي امتحان هايم را خراب كرده ام. منطق الطير را براي امتحان بايد مي خواندم ولي نه فقط براي بعضي از حرف هايش كه هيچي از كتاب نفهمم ...» سه بار نوشته بود خداحافظ.پس از اين، نامه ها متقابل شد. براي اين كه كسي بو نبرد كتاب ها را زود به زود تحويل نمي دادند. گاهي هم بلافاصله پس از تحويل، عضو ديگري كتاب را امانت مي گرفت و آن يكي مجبور مي شد پانزده روز صبر كند تا به كتاب برسد. «... دوستم، همدمم مثل خودم دارد جنون مي گيرد. سرش را مي كوبد به ميله هاي قفس تا مي نشينم جلويش. بعد كه مي بيند فايده ندارد، زل مي زند بهم. مي گويم آره، به خودت بپيچ. تمام تنم طلب شده، مي سوزم. از تو مي كوبد به جدار پوستم. تو هم بسوز. تا نگويي چكار كنم آزادت نمي كنم. از چشم هايش يك سرمايي مي آيد توي خونم. آرام مي شوم. خوابم مي برد. اين روزها تو همه جا همراهم هستي. مي بيني وقتي صاحب كار زور مي گويد، طاقت نمي آورم، چون تو مي بيني، وقتي با مسافرهاي ديگر مي چپيم توي ميني بوس، مثل گوسفند، تو داري نگاهم مي كني. پياده مي روم همه جا. تو مي بيني وقتي كوپن هاي بي بي را مي فروشم، بردم بقيه شان را تحويل دادم. پنج شنبه ساعت چهار بيا برويم با هم قدم بزنيم. برويم «باغ ارم». گاهي فقط مي آيم بغل دستت، زود رد مي شوم، كسي نمي فهمد. دو سه متر دورترت مي آيم. مي خواهم هر چي تو مي بيني ببينم.» ... «خيلي اشتباه كردي آن وقت كه از كنارم رد شدي اسمم را صدا زدي. نگفتي يكي از روبرو مي آيد، مي شنود. كار خطرناكي كرديم. اگر آشنايي مرا توي باغ ارم مي ديد، تو را هم كه نمي ديد، نمي گفت اين دختر تنهايي اينجا چكار مي كند. توي خانه به رفتارم شك كرده اند. ما از هم خيلي دوريم، حتي اگر كتاب «حسن و دل» را حفظ باشيم. مي ترسم، گاهي انگار غير از تو، يكي ديگر هم تعقيبم مي كند. يك سايه اي هست، بعضي وقت ها جاهايي مي بينمش، انگار ناقص است. دلم گواهي بد مي دهد، ولي حالا همه چيز برايم تازه شده. همه چيز را دوست دارم. ديشب يك گلدان قديمي توي اتاقم داشتم، شكست. گريه كردم برايش. من هم دارم مي سوزم. كف دست ها و پا هايم گر مي گيرند، صورتم ... نه، تو عاشق نيستي وگرنه دلت نمي آمد اين طور زندگي مثل بره ام را به هم بزني. خدا از سرت نگذرد. خوب كاري كردي. دلم شده تو، اي نامرد.» ... چرا پدرت مرا زد. مي گفت، ديگر نمي آمدم توي كوچه تان. وقتي با نوكرتان نصف شبي يقه ام را گرفتند، گفتم آقا من دخترشما را دوست دارم. مي دانم او را به من نمي دهي ولي وظيفه ام است خواستگاري كنم. مرا زد. مي خواست پليس خبر كند، من فرار كردم. زشت است فرار. به پدرت بگو آقا وقتي مي زني توي گوش كسي، مدتي صورتش مور مور مي كند. بعد درد خوب مي شود ولي يك چيز مي ماند. ديده نمي شود مثل جاي انگشت ها، ولي هميشه مي ماند ...» ... «چه صورت سنگي داري. دو تا از انگشت هاي بابا رگ به رگ شده اند. صبح و شب توي آب گرم مالششان مي دهد. خيلي گيجي. اصلاً نفهميده اي مدتي است صاحب ديو دنبالم نمي آيد. تاراندمش. ديوش شيشه ي عمر نداشت فقط پول داشت. تو قشنگ بودي وقتي پا به دو گذاشتي. من ترسيده بودم. از پشت پرده مي ديدمتان. خنديدم وقتي فرار كردي. زبل بودي. قشنگ بودي. به آنها گفتم نمي دانم تو كي هستي، هيچ وقت مزاحم من نبوده اي، به صلاح بود. ببخش كه اين طور گفتم.»از خيابان هاي مملو از جان هاي ارزان مي گريزم و به حافظيه پناه مي آورم. شاد باش. تابستان، پري وش هاي بنفش در باغچه هاي حافظيه انگار براي صد سال، وقوع برق هاي بي رعدِ ابرهاي بهاري هستند. بچه ها، مثل جغجغه هاي ساقط، روي سنگ هاي صيقلي كنار پلكان سر مي خوردند. فقط جاي سنجاقك ها خالي است. خيلي سال است كه تابستان ها نمي آيند ... «بي بي عطري حتماً صداي پايمان را مي شنود بالاي سرش. ولي حتماً مدام مي پرسد چرا با هم حرف نمي زنيد. قبل از اينكه بيايي خيلي حرف ها توي ذهنم آماده كرده ام ولي تا مي آيي همه شان مسخره مي شوند. كاش ما بالاتر از زن و مردي بوديم. ديشب آمدي خانه ي ما. نشستي. من دو زانو جلوت نشستم. مار چشم ديدن ما را با هم ندارد انگار. حمله مي كرد به ميله هاي قفس. نيش مي زد به ميله ها. دست دراز كردم طرف صورتت. زمين نلرزيد. دست آوردم نزديك تر. آن قدر نزديك صورتت، نرسيده به صورتت، انگار دست كشيدم روي نسترن آتش. دستم را پس كشيدم. وقتي توي خواب هم دستم نجيبي اش را نگه مي دارد، بيداري چه ترسي داري خانم» ... «چرا كف كوچه مان آن حرف را نوشتي؟ نگفتي آبروي مرا مي بري؟ بابا صبح زود كه بلند شد ديد. حرف بدي به من زد. شايد او درست مي گويد. من حتماً هستم همان كه كسي بهم نظر پيدا كرده. مادرم مي گويد همه ي حرف هاي مردها يك حرف است. حتا وقتي كه مي گويند يا مي نويسند دوستت دارم، منظورشان يك چيز است. منظور تو از اينكه نوشته بودي چيست؟ با چه آبي قشنگي نوشته بودي. پدر روي نوشته ات يك رنگ سياه زشت زد. رنگش تمام شد. يك كلمه مانده: قسمتم. ديگر هيچ بهانه اي ندارم كه بيرون بيايم. چقدر بايد دروغ بگويم. با اين همه دروغ و تظاهر پس چي مي ماند. حالا همه جا همراهم مي آيد بابا. مواظب باش. توانسته ام راضي اش كنم كه بيايم از كتابخانه كتاب بگيرم. دم در حافظيه توي ماشين مي نشيند تا زود بر گردم. چرا آن حرف را نوشتي؟» ... «روي ديوارهاي كوچه تان جا نبود. اگر هم بود لابلاي شعار هاي انقلاب، خط بي قدرمن چي هست. يا چطور مي شناختيش؟ براي راحتي خيال مادرت من هر فكر مردانه اي را توي سرم مي كشم. ولي باز همه جا مي نويسم دوستت دارم. همين جاها يك جايي بايد براي ما باشد كه دروغي نباشيم. دلم مي خواهد بزرگ ترين عاشق روي زمين باشم. يادم بده. كارهاي قشنگ هم يادم بده. مار توي قفس سلام مي رساند. خداحافظ.» ... بيشتر رمان هاي كتابخانه ي حافظيه را بعضي عضوها برده اند. يك زماني «مندني پور» نامي، ساده لوح، براي اين كتابخانه ها رمان خريده بود. ذبيح و ارغوان همان چندتاي باقي مانده را نقطه گذاشتند. اين حرف هاي خام شيرين، شور عرق وصال مي شوند و بعد ... نمي دانم؛ چه مي دانم، شايد هم گوهر يكدانه اي است براي وصال ابد ... دو عاشق، «خمسه ي نظامي» را نقطه گذاشتند. «غزليات شمس» را هم و در آخر نوبت رسيد به كتاب «بار هستي» ... بعد كتاب ها را دوباره گرفتند. نقطه ها را پاك كردند. نشانه هاي تازه گذاشتند و رسيدند به ديوان هاي حافظ: ده ها روايت است، هر كس با ظن خود، مكرر، مكرر. دلم نمي خواست اين طور شود. دلم مي گيرد هر بار، بار. در آن زمان اگر دل مي دانست، يك غزل بيشتر نمي سرود. از فالگير فال ديگري خواستم. كنار گور نشسته بود. ديوان را باز كرد و بست. همان فال آمده بود. وحشت زده مرا نگاه كرد. دست پيش آورد مي خواست صورتم را لمس كند. عقب كشيدم. گفتم: «تو چرا مويت را رها نكردي، خرقه نپوشيدي؟ آب منتظرت است. خاك منتظرت است. هزار بار فال گرفتي و اگر فهميدي نگفتي به آنها كه فالشان را گرفتي.» عربده كشيد: «با دومي دورتر شدي، با سومي دورتر شدي، همين طور عشق حرام كردي و دورتر شدي ...» گفتم: «مي دانم. اميد دورترم كرد. ولي چه مي داني؟ شايد ابد دور زده باشد، از آن سو رسيده باشد به ازل. دور كه مي شويم از اين سمت، نزديك مي شويم از آن سمت.»ارغوان، جلو در حافظيه منتظر پدرش ايستاده بود. نيامد پيرمرد. دختر به راه زد. ذبيح سر چهارراه ايستاده بود. هر روز عصر آنجا ايستاده بود. اميدش سبز مي شد، زرد مي شد و مي سوخت. هر روز، از آن ساعتي كه مي گويند چهار است تا آن زماني كه مي گويند هفت. ارغوان، بي هيچ توضيحي، يكباره، يك ماه بيشتر به كتابخانه نيامده بود. نمي دانم چه پيش آمده بود بين آنها. در آن قبرستان نامحرمم. ارغوان لاغر آمده بود، بي خطي بر چشم يا سرخي مصنوعي بر لب آمده بود. ذبيح را، دست ها بالا برده، وسط پياده رو كه ديد، خشكش زد. چند نفري از آن سمت مي آمدند. ايستادند. دهان ذبيح به فريادهايي بي صدا باز و بسته مي شد. او را، چرخان چرخان كه ديدند، خنديدند مردمان. خم شد. پريشان شد موي بلندش. خميده، تابي داد به گردن و تنه. و ديگر بعد وسط خيابان، آن قدر تند مي چرخيد بر دايره ي دايره ي هميشگي كه پاهايش ديده نمي شدند. ماشين هاي هزار و نهصد و نود و چهار بوق مي زدند. قورباغه اند، و ذبيح در هر آن، هم خميده بود، هم راست قامت. كفش هايش پرت شدند دور و فاصله داشت پاهايش از آسفالت. كتاب از دست ارغوان افتاد.