پیراهن ابریشمی سبز رنگ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

پیراهن ابریشمی سبز رنگ - نسخه متنی

هاینریش بل؛ مترجم: محمد اسماعیل زاده قندهاری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

پيراهن ابريشمي
سبز رنگ

دقيقا همان طور که به من گفته شده بود عمل کردم
: بدون اين که دق الباب کنم ، در را به سرعت باز کردم و داخل شدم ،
اما چون ناگهان با زني درشت هيکل و فربه روبه رو شدم که صورتش
رنگ آميزي استثنايي و خارق العاده اي داشت و بيانگر چيزي
نادر و عجيب بود ، جا خوردم و وحشت کردم ، چهره اش سالم
و سرحال بود - کاملا سالم ، آرام و مطمئن ...

چشم هايش بي حالت و بي روح بودند
، سر ميز ايستاده بود و سبزي پاک مي کرد ، کنارش يک بشقاب باقي
مانده ي خاگينه قرار داشت که گربه اي درشت و چاق و چله
مشغول ليسيدن آن بود .هواي اتاقک تنگ و تاريک و محقر ،
بد و سنگين بود . بوي چربي به مشام مي رسيد . در حالي که
چشمانم هراسان و مردد بين خاگينه ، گربه و صورت بشاش
زن در حرکت بودند ، احساس خفقان آوري گلويم را فشرد

زن بدون اينکه به من نگاهي بيندازد
، پرسيد : شما چه مي خواهيد ؟

با دستاني لرزان زيپ ساکم را باز
کردم . سرم در حين بلند شدن با چارچوب کوتاه در برخورد
کرد . سرانجام موفق شدم شي مورد نظرم را از داخل ساک بيرون
آورم و به معرض نمايش بگذارم : يک پيراهن

با صداي گرفته گفتم : «
پيراهن ، فکر کردم ... شايد ... پيراهن »

« شوهرم به اندازه ي ده سال ديگرش پيراهن
دارد ! » اما نگاهش تصادفي بلافاصله متوجه بالا شد .
چشمانش به پيراهن سبز رنگ که خش خش مي کرد دوخته شده بود . هنگامي
که برق اشتياق و حرص سرکش و بي اندازه ي زن را در
چشمهايش ديدم ، فکر کردم توانسته ام توجه اش را جلب کنم
، و به هدف خود رسيده ام . پيراهن را بدون اينکه
دستهايش را قبلا پاک کند ، از من قاپيد و از شانه هايش گرفت
و آويزان جلوي خودش نگه داشت . آن را برگرداند
و همه ي درزهايش را به دقت وارسي کرد و زير لب به
شکلي نامفهوم با خودش غرغر کرد

هراسان و بي تاب او را نگريستم
که چگونه به پاک کردن گل کلم ادامه داد ، سپس به
سمت اجاق گاز رفت و در کتري را که آب در آن قل قل مي کرد
، برداشت . بوي گرم مطبوع چربي در سرتاسر اتاق گسترده شده بود ،
در اين بين گربه که آشکارا طعم ته مانده ي خاگينه به
مذاقش خوش نيامده بود ، دست از ليسيدن و بو کشيدن
برداشته بود . با ظرافت و تنبلي ابتدا روي صندلي و سپس
روي زمين جست زد و سر خورد و از مقابل من
از در خارج شد

چربي داخل قابلمه قل قل مي کرد ،
خاطره اي خيبي قديمي حدسم را تبديل به يقين
کرد که صداي داخل قابلمه مربوط به تکه هاي چربي
است که به يکديگر برخورد مي کنند . از دوردست ها صداي آرام
ماده گاوي به گوش مي رسيد و ارابه اي در آبادي دور
افتاده ي کثيف غژغژ کنان در حرکت بود

همچنان که زن با کلم ور مي رفت ،
من هنوز در آستانه ي در ايستاده بود و پيراهن سبز رنگم به دسته ي
صندلي کثيفي آويزان بود ، پيراهن نازنينم ، پيراهن لطيف
ابريشمي سبز رنگم که هفت سال تمام آرزوي لمس کردن پارچه ي نرم آن را
داشتم

در حالي که سکوت حاکم قلبم
را بي حد و حصر مي فشرد و به درد مي آورد ، احساس
مي کردم بر روي تلي از آهن گداخته ايستاده ام، ضمن
اينکه در اين بين مگس ها مانند ابري سياه رنگ
بر روي ته مانده ي خاگينه نشسته بودند و وز وز مي
کردند ، گرسنگي و انزجار باعث ايجاد نوعي تلخ کامي
شديد شده بود و گلويم را به سختي مي فشرد ... شروع به عرق
ريختن کردم .

سرانجام با دودلي دست به سوي
پيراهنم بردم و با صدايي گرفته تر از قبل گفتم : « شما ...
پيراهن را نمي خواهيد ؟ » خيلي خشک و سرد بدون اينکه نگاهش را
به بالا بياندازد ، از من پسريد : چه چيز در قبال آن مي
خواهيد ؟

انگشتان چالاک و ماهرش کلم را
تميز و حاضر کرده بودند ، برگ هاي کلم را جدا کرد و داخل
صافي ريخت و آب را روي آن گرفت . سپس سبزي را با
آن قاطي کرد و دوباره همه را زير آب گرفت ، در
قابلمه اي را که در آن چربي قل قل مي کرد
برداشت و برگ ها را داخل آن ريخت بوي دلچسبي به مشام مي
رسيد ، بويي که دوباره خاطره اي رابرايم زنده کرد که شايد
مربوط به هزار سال قبل بوده باشد - گرچه من تازه بيست و هشت سالم است
... اين بار بي طاقت تر از قبل پرسيد : « بالاخره چي شد
؟ چه چيز در قبال آن مي خواهيد ؟ »

آخر من تاجر نيستم ، گو اينکه تمام
بازار سياه هاي بين کاپ گريس نتز و کراسنودار را ديده ام
. با لکنت زبان گفتم : « چربي ... نان ... شايد قدري آرد ...
فکر کردم ... »

براي اولين بار با نگاهي خشک و بي
حالت به بالا خيره شد و با چشمان آبي رنگ سردش به من
زل زد ، در اين لحظه پي بردم که تلاشم بي فايده بوده است
... هرگز ... ديگر در زندگي ام نخواهم توانست طعم لذيذ چربي تازه
را زير دندان هايم مزه مزه کنم . از چربي تا ابد
تنها خاطره اي دردناک از بويش باقي خواهد ماند ...
همه چيز برايم علي السويه بود . نگاهش تا ژرفاي
وجودم را مانند مته اي سوراخ کرد و دلم از ترس
فرو ريخت

زن خنده اي کرد و با کنايه
گفت : « من مي توانم در ازاي دو تا ژتون نان ، چند تا
پيراهن بگيرم »

روي ديوار زرد رنگ ، بالاي سر زم ،
شمايل بزرگ حضرت عيسي مسيح با نگاهتهديد آميزش آويزان بود .
پيراهن را از روي دسته صندلي کشيدم و آن را به دور گلوي زن -
که فرياد مي زد - محکم گره زدم و مانند گربه اي غرق شده از ميخ
زير شمايل آويزانش کردم ... امااينها همه اش تنها خيالات
من بودند ، در عالم واقع ، پيراهنم را از روي صندلي
برداشتم ، مچاله اش کردم و دوباره داخل کيفم گذاشتم
و به سمت در رفتم

گربه کر در گوشه اي از دالان
، کنار کاسه اي پر از شير چمباتمه زده بود و آن را ليس مي زد ، وقتي
از کنارش گذشتم سرش را بالا گرفت و تکان داد ، گويي مي خواست
با اين حرکتش به من سلام کند و دلداري ام دهد . در چشمان سبز رنگ
غم زده ي براقش مي شد همدردي وصف ناشدني حالتي
انساني را به وضوح ديد

اما از آنجا که به من گفته شده بود
بايد صبر داشته باشم ، خودم را موظف ديدم که يک بار ديگر بختم
را امتحان کنم ، براي گريز از دست آسمان گرفته و
غمگين ، با عبور از زير درختان خم شده ي سيب و از روي
چاله هاي پر از پهن ، بر فراز سر مرغاني که نوک
مي زدند ، داخل حياطي بزرگ تر شدم که کمي دور افتاده بود و
زير سايه ي درختان کهنسال زيزفون که به يکديگر فشرده شده بودند
، قرار داشت . اندوه و گرفتگي خاطر مي بايست ديدگانم را تيره و تار
کرده بوده باشد ، چون تازه در آخرين لحظه ، جوان دهاتي
قوي هيکلي را مشاهده کردم که روي نيمکتي جلوي خانه
نشسته بود و زير گوش دو تا از اسب هاي در حال نشخوار کلمات عاشقانه نجوا مي
کرد . وقتي مرا ديد ، خنده کنان رو به پنجره ي باز خانه فرياد
زد : « مامام ، ظماره ي هجده وارد مي شود » سپس با شادي به ران پايش
ضربه اي زد و پيپش راپر کرد ، در جواب خنده ي جوان ،
صداي قهقهه اي از داخل خانه به گوش رسيد . در يک آن
، صورت براق و بيش از اندازه سرخ زني ، که مانند خاگينه ي
برشته بود ، در چارچوب پنجره هويدا شد . بلافاصله به او پشت کردم و از روي
گودال ها ، مرغاي در حال نوک زدن وغازها پا به فرار
گذاشتم ، و در حالي که کيفم را محکم زير بغل زده بودم ،
ديوانه وار مي دويدم ، تازه وقتي دوباره به خيابان اصلي ده رسيدم ،
از کوهي که نيم ساعت پيش از آن بالا رفته بودم . قدري
آهسته تر پايين آمدم

هنگامي که دوباره جاده ي بلند و
خاکستري رنگ و دوست داشتني را رطيت کردم ، نفسي عميق
کشيدم ، همان جاده اي که حاشيه اش را درختاني که بر اثر وزش باد
تکان مي خوردند پر کرده بودند ، نبضم آهسته تر مي زد . وقتي سر چهار
راه نشستم خستگي ام رفع شد . خيابان بدبو و کثيف دهکده
به اين جاده ي شوسه که بوي آزادي مي داد منتهي مي شد . عرق از
بدنم مي چکيد

ناگهان لبخندي زدم و پيپم را روشن
کردم و پيراهن کثيف و کهنه ي چسبناکم را از تنم در آوردم
و پيراهن لطيف ابريشمي ام را به سرعت پوشيدم . نسيمي خنک تمام
رنج و درد و تلخکامي را از تنم زدود . نفسي تازه به
کالبدم دميده شد . هنگامي که دوباره قدم زنان بر روي جاده ي
شوسه به ايتگاه راه آهن نزديک مي شدم ، از اعماق
وجودم اشتياق ديدار سيماي فقير و تباه شده ي شهر اوج گرفت ، همان
سيماي در همکشيده و نفرت زا ، که در آن بارها انسانيت
فقرزده را ديده بودم ...








/ 1