پيراهن ابريشمي
سبز رنگ
دقيقا همان طور که به من گفته شده بود عمل کردم : بدون اين که دق الباب کنم ، در را به سرعت باز کردم و داخل شدم ،
اما چون ناگهان با زني درشت هيکل و فربه روبه رو شدم که صورتش
رنگ آميزي استثنايي و خارق العاده اي داشت و بيانگر چيزي
نادر و عجيب بود ، جا خوردم و وحشت کردم ، چهره اش سالم
و سرحال بود - کاملا سالم ، آرام و مطمئن ...
چشم هايش بي حالت و بي روح بودند
، سر ميز ايستاده بود و سبزي پاک مي کرد ، کنارش يک بشقاب باقي
مانده ي خاگينه قرار داشت که گربه اي درشت و چاق و چله
مشغول ليسيدن آن بود .هواي اتاقک تنگ و تاريک و محقر ،
بد و سنگين بود . بوي چربي به مشام مي رسيد . در حالي که
چشمانم هراسان و مردد بين خاگينه ، گربه و صورت بشاش
زن در حرکت بودند ، احساس خفقان آوري گلويم را فشرد
زن بدون اينکه به من نگاهي بيندازد
، پرسيد : شما چه مي خواهيد ؟
با دستاني لرزان زيپ ساکم را باز
کردم . سرم در حين بلند شدن با چارچوب کوتاه در برخورد
کرد . سرانجام موفق شدم شي مورد نظرم را از داخل ساک بيرون
آورم و به معرض نمايش بگذارم : يک پيراهن
با صداي گرفته گفتم : «
پيراهن ، فکر کردم ... شايد ... پيراهن »
« شوهرم به اندازه ي ده سال ديگرش پيراهن
دارد ! » اما نگاهش تصادفي بلافاصله متوجه بالا شد .
چشمانش به پيراهن سبز رنگ که خش خش مي کرد دوخته شده بود . هنگامي
که برق اشتياق و حرص سرکش و بي اندازه ي زن را در
چشمهايش ديدم ، فکر کردم توانسته ام توجه اش را جلب کنم
، و به هدف خود رسيده ام . پيراهن را بدون اينکه
دستهايش را قبلا پاک کند ، از من قاپيد و از شانه هايش گرفت
و آويزان جلوي خودش نگه داشت . آن را برگرداند
و همه ي درزهايش را به دقت وارسي کرد و زير لب به
شکلي نامفهوم با خودش غرغر کرد
هراسان و بي تاب او را نگريستم
که چگونه به پاک کردن گل کلم ادامه داد ، سپس به
سمت اجاق گاز رفت و در کتري را که آب در آن قل قل مي کرد
، برداشت . بوي گرم مطبوع چربي در سرتاسر اتاق گسترده شده بود ،
در اين بين گربه که آشکارا طعم ته مانده ي خاگينه به
مذاقش خوش نيامده بود ، دست از ليسيدن و بو کشيدن
برداشته بود . با ظرافت و تنبلي ابتدا روي صندلي و سپس
روي زمين جست زد و سر خورد و از مقابل من
از در خارج شد
چربي داخل قابلمه قل قل مي کرد ،
خاطره اي خيبي قديمي حدسم را تبديل به يقين
کرد که صداي داخل قابلمه مربوط به تکه هاي چربي
است که به يکديگر برخورد مي کنند . از دوردست ها صداي آرام
ماده گاوي به گوش مي رسيد و ارابه اي در آبادي دور
افتاده ي کثيف غژغژ کنان در حرکت بود
همچنان که زن با کلم ور مي رفت ،
من هنوز در آستانه ي در ايستاده بود و پيراهن سبز رنگم به دسته ي
صندلي کثيفي آويزان بود ، پيراهن نازنينم ، پيراهن لطيف
ابريشمي سبز رنگم که هفت سال تمام آرزوي لمس کردن پارچه ي نرم آن را
داشتم
در حالي که سکوت حاکم قلبم
را بي حد و حصر مي فشرد و به درد مي آورد ، احساس
مي کردم بر روي تلي از آهن گداخته ايستاده ام، ضمن
اينکه در اين بين مگس ها مانند ابري سياه رنگ
بر روي ته مانده ي خاگينه نشسته بودند و وز وز مي
کردند ، گرسنگي و انزجار باعث ايجاد نوعي تلخ کامي
شديد شده بود و گلويم را به سختي مي فشرد ... شروع به عرق
ريختن کردم .
سرانجام با دودلي دست به سوي
پيراهنم بردم و با صدايي گرفته تر از قبل گفتم : « شما ...
پيراهن را نمي خواهيد ؟ » خيلي خشک و سرد بدون اينکه نگاهش را
به بالا بياندازد ، از من پسريد : چه چيز در قبال آن مي
خواهيد ؟
انگشتان چالاک و ماهرش کلم را
تميز و حاضر کرده بودند ، برگ هاي کلم را جدا کرد و داخل
صافي ريخت و آب را روي آن گرفت . سپس سبزي را با
آن قاطي کرد و دوباره همه را زير آب گرفت ، در
قابلمه اي را که در آن چربي قل قل مي کرد
برداشت و برگ ها را داخل آن ريخت بوي دلچسبي به مشام مي
رسيد ، بويي که دوباره خاطره اي رابرايم زنده کرد که شايد
مربوط به هزار سال قبل بوده باشد - گرچه من تازه بيست و هشت سالم است
... اين بار بي طاقت تر از قبل پرسيد : « بالاخره چي شد
؟ چه چيز در قبال آن مي خواهيد ؟ »
آخر من تاجر نيستم ، گو اينکه تمام
بازار سياه هاي بين کاپ گريس نتز و کراسنودار را ديده ام
. با لکنت زبان گفتم : « چربي ... نان ... شايد قدري آرد ...
فکر کردم ... »
براي اولين بار با نگاهي خشک و بي
حالت به بالا خيره شد و با چشمان آبي رنگ سردش به من
زل زد ، در اين لحظه پي بردم که تلاشم بي فايده بوده است
... هرگز ... ديگر در زندگي ام نخواهم توانست طعم لذيذ چربي تازه
را زير دندان هايم مزه مزه کنم . از چربي تا ابد
تنها خاطره اي دردناک از بويش باقي خواهد ماند ...
همه چيز برايم علي السويه بود . نگاهش تا ژرفاي
وجودم را مانند مته اي سوراخ کرد و دلم از ترس
فرو ريخت
زن خنده اي کرد و با کنايه
گفت : « من مي توانم در ازاي دو تا ژتون نان ، چند تا
پيراهن بگيرم »
روي ديوار زرد رنگ ، بالاي سر زم ،
شمايل بزرگ حضرت عيسي مسيح با نگاهتهديد آميزش آويزان بود .
پيراهن را از روي دسته صندلي کشيدم و آن را به دور گلوي زن -
که فرياد مي زد - محکم گره زدم و مانند گربه اي غرق شده از ميخ
زير شمايل آويزانش کردم ... امااينها همه اش تنها خيالات
من بودند ، در عالم واقع ، پيراهنم را از روي صندلي
برداشتم ، مچاله اش کردم و دوباره داخل کيفم گذاشتم
و به سمت در رفتم
گربه کر در گوشه اي از دالان
، کنار کاسه اي پر از شير چمباتمه زده بود و آن را ليس مي زد ، وقتي
از کنارش گذشتم سرش را بالا گرفت و تکان داد ، گويي مي خواست
با اين حرکتش به من سلام کند و دلداري ام دهد . در چشمان سبز رنگ
غم زده ي براقش مي شد همدردي وصف ناشدني حالتي
انساني را به وضوح ديد
اما از آنجا که به من گفته شده بود
بايد صبر داشته باشم ، خودم را موظف ديدم که يک بار ديگر بختم
را امتحان کنم ، براي گريز از دست آسمان گرفته و
غمگين ، با عبور از زير درختان خم شده ي سيب و از روي
چاله هاي پر از پهن ، بر فراز سر مرغاني که نوک
مي زدند ، داخل حياطي بزرگ تر شدم که کمي دور افتاده بود و
زير سايه ي درختان کهنسال زيزفون که به يکديگر فشرده شده بودند
، قرار داشت . اندوه و گرفتگي خاطر مي بايست ديدگانم را تيره و تار
کرده بوده باشد ، چون تازه در آخرين لحظه ، جوان دهاتي
قوي هيکلي را مشاهده کردم که روي نيمکتي جلوي خانه
نشسته بود و زير گوش دو تا از اسب هاي در حال نشخوار کلمات عاشقانه نجوا مي
کرد . وقتي مرا ديد ، خنده کنان رو به پنجره ي باز خانه فرياد
زد : « مامام ، ظماره ي هجده وارد مي شود » سپس با شادي به ران پايش
ضربه اي زد و پيپش راپر کرد ، در جواب خنده ي جوان ،
صداي قهقهه اي از داخل خانه به گوش رسيد . در يک آن
، صورت براق و بيش از اندازه سرخ زني ، که مانند خاگينه ي
برشته بود ، در چارچوب پنجره هويدا شد . بلافاصله به او پشت کردم و از روي
گودال ها ، مرغاي در حال نوک زدن وغازها پا به فرار
گذاشتم ، و در حالي که کيفم را محکم زير بغل زده بودم ،
ديوانه وار مي دويدم ، تازه وقتي دوباره به خيابان اصلي ده رسيدم ،
از کوهي که نيم ساعت پيش از آن بالا رفته بودم . قدري
آهسته تر پايين آمدم
هنگامي که دوباره جاده ي بلند و
خاکستري رنگ و دوست داشتني را رطيت کردم ، نفسي عميق
کشيدم ، همان جاده اي که حاشيه اش را درختاني که بر اثر وزش باد
تکان مي خوردند پر کرده بودند ، نبضم آهسته تر مي زد . وقتي سر چهار
راه نشستم خستگي ام رفع شد . خيابان بدبو و کثيف دهکده
به اين جاده ي شوسه که بوي آزادي مي داد منتهي مي شد . عرق از
بدنم مي چکيد
ناگهان لبخندي زدم و پيپم را روشن
کردم و پيراهن کثيف و کهنه ي چسبناکم را از تنم در آوردم
و پيراهن لطيف ابريشمي ام را به سرعت پوشيدم . نسيمي خنک تمام
رنج و درد و تلخکامي را از تنم زدود . نفسي تازه به
کالبدم دميده شد . هنگامي که دوباره قدم زنان بر روي جاده ي
شوسه به ايتگاه راه آهن نزديک مي شدم ، از اعماق
وجودم اشتياق ديدار سيماي فقير و تباه شده ي شهر اوج گرفت ، همان
سيماي در همکشيده و نفرت زا ، که در آن بارها انسانيت
فقرزده را ديده بودم ...