اى دل ار جانانت بايد منزل اندر جان مكن ور ز رعنايى هنوز از جاى رايت آگهيست گرت بايد تا بمانى در صفات خود ممان گوى شو يكبارگى اندر خم چوگان يار از براى نام و بانگى چون لب خاموش او از جمال و روى جانان جز نگارستان مساز گر جهان دريا شود چون عشق او همراه تست با تو گر جانان حدي دل كند مردانه باش آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا چون شفاى دلربا از خستگى و درد تست در قبيله ى عاشقى آيين و رسم قبله نيست نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور مطل دارالملك تن را گوهر افسر مساز در مراعات بقا جز در خرد عاصى مشو آنچه او گويد بگو، ار چه دروغست آن بگوى علم عشق از صدر دين آموز زان پس همچنو زان كه عشق و عاشق و معشوق بيرون زين صفات اى سنايى دم درين عالم قلندروار زن تا كى از تردامنيها حلقه در مسجد زنىحد مى خوردن به عمرى تاكنون بر تن زدى حد مى خوردن به عمرى تاكنون بر تن زدى
ديده در گبرى مدار و تكيه بر ايمان مكن جاى اين مردان مگير و راى اين ميدان مكن ور بخواهى تا نيفتى گرد خود جولان مكن خويش را چون زلف او گه گوى و گه چوگان مكن نيست را پيدا ميار و هست را پنهان مكن وز خيال چشم او جز ديده نرگسدان مكن زحمت كشتى مخواه و ياد كشتيبان مكن جان به شكرانه بده بر خويشتن تاوان مكن با چنين آتش حدي چشمه ى حيوان مكن خسته را مرهم مساز و درد را درمان مكن گر قبولى خواهى اينجا قبله آبادان مكن شاه را در كلبه ى ادبار در زندان مكن نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مكن در خرابات فنا جز عشق را فرمان مكن و آنچه او گويد مكن، ار چه نمازست آن مكن تكيه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مكن يك تنند اى بى خرد نز روى نفس از روى ذات خاك در چشم هوسناكان دعوي دار زن خوى مردان گير و يك چندى در خمار زنحد ناخوردن كنون بر جان زيرك سار زن حد ناخوردن كنون بر جان زيرك سار زن