از براى آبروى عاشقان بردار عشق اين جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نيند در ميان عاشقان بى آگهى چشم و دهان گر همى خواهى كه گردى پيشواى عاشقان سنگ در قنديل طالب علم عالم جوى كوب گر ز چاه جاه خواهى تا برآيى مردوار تا تو بر پشت ستورى بار او بر جان تست از براى آنكه گل شاگرد رنگ روى اوست ور همى دندان ما را از لطف خواهى شكرين چهره چون دينار گردان در سراى ضرب دوست چون قبول مفخر دين بلمفاخر يافتى شيخ الاسلام و جمال دين و مفتى المشرقين آنكه از شمشير شرع اندر مصاف كفر و شر آنكه پيش راى و لفظش گويى اندر كار دين آن نكو نامى كه بيرون برد چون همنام خويش آنكه بهر ارغوانى رنگش از ايار نور كاذبات را حلم او چون صبح كاذب پرده وار هست پيش مدعى و مدعا از روى عدلگر قضا درياى ژرف آمد از آن او را چه باك گر قضا درياى ژرف آمد از آن او را چه باك
عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن پاى همت بر قفاى هر دو ده سالار زن خيمه ى عشرت برون زين هفت و پنج و چار زن اشك عاشق وار پاش و نعره عاشق وار زن شو نواى بيخودى چون ساز موسيقار زن چنگ در فتراك صاحب درد دردى خوار زن چنگ در زنجير گوهردار عنبربار زن چون به ترك خر بگفتى آتش اندر بار زن گر هزارت بوسه باشد بر سر يك خار زن ياد آب لب گير و بوسى بر دهان مار زن پس به نام مفخر دين مهر بر دينار زن آتش اندر لاف دى و كفر و فخر و عار زن سيف حق تاج خطيبان شمع شرع اقضى القضات رايت همنام خود را كرد همانم پدر روشنى گوهر فرامش كرد و شيرينى شكر رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در كرد خالى بر درخت ارغوان كيسه ى قمر صادقان را علم او چون صبح صادق پرده در آفتاب سايه دار و سايه ى خورشيدفرآفتاب و سايه را هرگز نكردست آب تر آفتاب و سايه را هرگز نكردست آب تر