يافه گويان را ز راه لطف بدهى آب و نان جود چون دست تو بيند پوشد از حيرت لباس نكته ى يك دانشت را مشترى سازد كلاه وقت بار اصفيا رضوان كه پيش آيد ترا رو كه چرخ پير نيز از بهر نفع عام و خاص در دها و در سخا و در حيا و در وفا اى چو گل در باغ دين خشبوى و نورانى جمال لشكر خلق تو تا آورد سوى خلق رخ همتت را در نيابد گر فلك گردد بساط دير پايد ز ايران را با نوالت كار و بار تا ذكاء سيرتت فارغ شد از محو صفات ا زجمال نام تو نشگفت اگر از مهر باز لعنتت بر دشمنان چون وام باشد بر گدا يافتى علمى چو نفس ذات كلى بي كران از تو بگريزد خطا چونان كه درويش از نياز لعل رخسار از پى آنى كه آب روى تو لاجرم هر جا كه دست زر فشانت روى داد دل نگيرد بوى ايمان تا نباشد آن تو وقتها آنروز خوش گردد كه بخرامى به درسلون دشمن همچو زر گردد به غزنين چون به بلخ لون دشمن همچو زر گردد به غزنين چون به بلخ
مهرجويان را ز روى جودسازى كار و كام يمن چون پاى تو گيرد يابد از دولت مقام وعده ى يك بخششت را آسمان باشد غلام لفظش اين باشد كه پيش آى اى امام بن امام يك جوان هرگز چو تو بيرون نيارد والسلام در جمال و در كمال و در مقال و در خصال لفظ تو چون حاسدت بشنيد شد چون لاله لال يمن در اسم صبا شد يسر در نام شمال فكرتت را برنتابد گر جهان گيرد سوال يافه باشد شاعران را بي قبولت قيل و قال آفتاب دولتت بيرون شد از خط زوال سيم بد زرين شود از ميم و حاء و ميم و دال همتت بر حاسدان چون سنگ باشد بر سفال اينت علمى بي نهايت وينت فضلى با كمال در تو آويزد عطا چونان كه عاشق در وصال گوهرت را از سواد سود شست و ميل مال بخل بربندد نقاب و حرص بگشايد جمال لب نيايد بوى جنت تا نيابد خوان تو يك جهان در گيرد از يك لفظ در باران تولولو شكر نار جان كند مرجان تو لولو شكر نار جان كند مرجان تو