تا ز آشيان كون چو سيمرغ بر پرم بگذارم اين قفس، كه پر و بال من شكست در بوستان بي خبرى جلوه اى كنم شهباز عرشيم، كه به پرواز من سزد چه عرش و چه ري؟ كه همه ذره اى بود نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب سبحاني آن نفس ز من ار بشنوى بدانك اى بي خبر ز حالت مستان با خبر آنان كه گوى عشق ز ميدان ربوده اند خود را، چو گوي، در خم چوگان فكنده اند كشت اميد را ز دو چشم آب داده اند تا سر نهاده اند چو پا در ره طلب هر لحظه ديده اند عيان ژس روى دوست در وسع آدمى نبود آنچه كرده اند آن دم كه گفته اند اناالحق ز بيخودى در كوى بيخودى نه كنون پا نهاده اند آن دم كه جام باده نگونسار كرده اند از رنگ و بوى جرعه يكى مشت خاك را اين لطف بين كه بي غرض اين خاك تيره رااين بوالعجب رموز نگر كز همه جهان اين بوالعجب رموز نگر كز همه جهان
پرواز گيرم از خود و از جمله بگذرم زان سوى كاينات يكى بال گسترم وز آشيان هفت درى جان برون برم سدره مقام و كنگره ى عرش منظرم در پيش آفتاب ضمير منورم در بحر ژرف بيخودى ار غوطه اى خورم آن او بود، نه من، به سوى هيچ ننگرم بارى نظاره كن، به خرابات بر گذر بنگر كه وقت كار چه جولان نموده اند؟ گوى مرا از خم چوگان ربوده اند بنگر برش چگونه فراوان دروده اند بس مرحبا كه از لب جانان شنوده اند آيينه ى دل از قبل آن زدوده اند اينان مگر ز طينت انسان نبوده اند؟ آندم بدان كه ايشان، ايشان نبوده اند كز ما در عدم، همه خود مست زاده اند بر خاك تيره جرعه اى ايار كرده اند خوشتر هزار بار ز گلزار كرده اند از درديى سرشته ى انوار كرده اندآب و گلى خزانه ى اسرار كرده اند آب و گلى خزانه ى اسرار كرده اند