در صبح دم براى صبوح از نسيم مى چندين هزار عاشق شيدا ز يك نظر نقشى كه كرده اند درين كارگاه صنع افكند بحر عشق صدف چون به هر طرف چندين هزار قطره ى درياى بي كران ناگه در آن ميانه يكى موج زد محيط در ساحت قدم نبود كون را ار آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانك جمله يكى بود، نبود از دويى خبر اين قطره اى ز قلزم توحيد بيش نيست توحيد لايزال نيايد چو در مقال برتر ز چند و چون جبروت جلال او نگذاشت و نگذرد نظر هيچ كاملى گر نيستى شعاع جمالش، همه جهان ورنه نقاب نور جمالش شدى جلال از لطف قهر باز نموده فراق او هر دم هزار عاشق مسكين بداده جان بس يافته نسيم گلستان ز رافتشاى بي خبر ز نفحه ى گلزار بوى او اى بي خبر ز نفحه ى گلزار بوى او
مستانه خفته را همه بيدار كرده اند نظارگى خويش به ديدار كرده اند در ضمن آن جمال خود اظهار كرده اند گوهرشناس بهر گهر نشكند صدف افشاند ابر فيض بر اطراف كن فكان هم قطره گشت غرقه و هم كون و هم مكان در بحر قطره را نتوان يافتن نشان توحيد بي مشاركت آنجا شود عيان او باشد و هم او بود و هيچ اين و آن نه عرش، نه ري، نه اشارت، نه ترجمان نايد يقين حقيقت توحيد در ميان روشن كنم ضمير به توحيد ذوالجلال بيرون ز گفت و گو صفت لايزال او گرد سرادقات جمال و كمال او ناچيز گشتى از سطوات جلال او عالم بسوختى ز فروغ جمال او وز قهر لطف تعبيه كرده وصال او در حسرت جمال رخ بي مال او زنده شده به بوى نسيم شمال اوآخر بنال زار سحرگه به كوى او آخر بنال زار سحرگه به كوى او