پس از درگذشت آخرين ايلخان، ابوسعيد، در سال 736/1335، امپراتورى مغومل در ايران تجزيه شد. در آغاز، خاندانهاى مغولى منطقهاى از قبيل جلايريان در بينالنهرين و آذربايجان جايگزين اين امپراتورى شدند. پس از آن، دو اتّحاد بزرگ قبيلهاى در شمال سوريه و شرق آسياى صغير از قبايل تركمان يا اغوز كه از قرن يازدهم ميلادى بتدريج به اين نواحى نفوذ كرده بودند، تشكيل شد. آق قويونلو (گوسفند سفيد) كه مركز آنان آمِد در دلجهعليا (ديار بكر فعلى) بود و قراقويونلو (گوسفند سياه) در ناحيه ارجيش (در كرانه درياچه وان) مستقر بودند.اين دو اتحّاد قبيلهاى ازخطر لكشركشيهاى مصيبتبار تيمور در غرب (از سال 788/1386)، فرزند چنگيز كه پايگاهش در سمرقند بود، جان سالم بدر بردند ـآق قويونلوهم پيان وى، و قراقويونلو مخالف او بودند ـ و پس از مرگ تيموردر سال 807/1405 بر سر كسب قدرت در غرب ايران با يكديگر به رقابت پرداختند. در سال 813/1410 اميرقراقويونلو، قرايوسف، عاقبت شهر تبريز پايتخت قديمى مغولان را به چنگ آورد; يك سال بعد عراق را فتح كردو اندكى بعد، تركمانان به پيشروى خود به جنوب تا اصفهان وفارس ادامه دادند. اتحّاد قبيلهاى گوسفندان سياه (قراقويونلو) ميراث حكمرانان مغومل را به تصرف خود درآورد و در زمان حكومت جهانشاه (872-841/1467-1438) به اوج قدرت رسيد در حالى كه فرمانروايى تيموريان بر ناحيه شمال شرقى ايران (و افغانستان و آسياى مركزى) محدود شد.تمايلات دينى اين اميران مغولى يا تركمانى ـ به فرض وجود آن ـ چندان محسوس نبود و به سختى مىتوانخ در اين باره حكم داد. تمايلات شيعى پراكنده و متفرّق را نبايد يبيش از اندازه ارزيابى كرد; مث مؤسس سلطنت جلايريان، حسن بزرگ (د 757/1356)، در سالهاى آخر عمرش نجف را براى اقامتگاه خود برگزيد; جهانشاه قراقويونلو حضرت على(ع) را دراشعارش مدح كرد;136 برادرش اسپند، حاكم عراق، حتى كوشيد تا تشيع دوازده امامى را دين رسمى كند.امّا اينها اطلاعاتى كافى ارائه نمىدهند; بر روى سكّههاى جهانشاه شعارى شيعى، و بر پشت آنها نام سه خليفه نخستين ضرب شده است;137 جوهرشاد (گوهرشاد) همسر شاهرخ تيمورى (850-807/1447-1405) ـ بى اعتنا به مذهب سنّىاش ـ مسجدى با شكوه را وقف حرم امام هشتم در مشهد كرد.از دوران حكومت مغولان، حرمتگذارى به حضرت على(ع) و ساير امامان در همه جا حتّى درمجاع سنّى و بويژه از راه ترويج تصوّف گسترش يافت.138 درست دردورهاى كه از آن سخن مىگوييم حتّى شيعيان چنان تحت تأثير اين تمايل صوفيانه بودند كه تعداد قابل ملاحظهاى ازناظران چنين نتيجه گرفتند كه تشيع و تصوّف دراصل يكسان، و همچون دوروى يك سكّه، هستند و در حقيقت تشيع صرفاً شكل ظاهرى وخارجى تصوّف است. اين تعبير كه مستشرق فرانسوى هانريكوربن (1978-1903)در سخنرانيها ونشريات متعددى آن را انتشار داد،139 و سيد حسين نصر آن را ندبال كرد140 (و درهايت به عارف ايرانى حيدرآملى باز مىگردد; رك: ص 143) بارها به عنوان مطلبى غير تاريخى مورد انتقاد قرار گرفته است;141 خاصّه توسط حامد الكار كه مؤكداً خاطرنشان مىسازد حرمتگذارى به دوازده امام در طريقههاى صوفى عصر مغول و تيمور «نه وام گرفته شدهاز شيعه، و نه عنصرى پيش از تشيع»، بلكه يك ويژگى كلّى اين طريقهها بود.142تصوّف كه هدف مذهبىاش را كمتر در اجراى جزءبه جزء وظايف عبادى وشرعى اسلام، و بيشتر در تجربه الهى فردى مىجست، تجربهاى كه پس از محو تدريجى نفس خود فرد درهنگام مراقبه، و حتّى در وحدت وجود به اوج خود مىرسيد، نخستين مفسّران بزرگش در خاك عراق وايران عبارت بودند از بايزيد بسطامى (د 261/874 يا 264/877) و حلاّج (اعلام 309/922); عطار، عارف ايرانى، گفته مىشوددر زمان هجوم مغومل در سال 618/1221 جان باخت. فعاليّتهاى صوفيان، مخصوصاً اعمال غالباً وجدانگيز مشكوك آنها بدگمانيهايى در ميان علماى هم شيعه و هم سنّى برمىانگيخت;بعلاوه، در نظر شيعيان، ولايت مطلقى كه پيرسوفى (در عربى، شيخ يا مرشد) بر مريد اعمال مىكند بندرت با ولايت انصارى امامان سازگارى دارد. معذلك درسنّت، اثر غزالى فقيه، متلم و عارف (505/1111) تصوّف را به شكل معتدل وتهذيب شدهاش در قرن پنجم / يازدهم با قانون شريعه وفق داد.پيروى از طريقه صوفى اساساً مقيّد به هيچ اقرار جداگانهاى نبود. بيشتر صوفيان تفاوتهاى اصولى، عبادى و شرعى، وحتّى گاه بگاه تفاوتهاى ميان اديان مختلف را فرعى يو ياحتى كام بىمعنى مىشمردند. بدين ترتيب، گرايش صوفيانه، هرچند كه مسلماً خاستگاهى بويژه شيعى نداشت، تأثيرش بر شيعيان كمتر ازاثرش بر سنيّان نبود. اين حقيقت كه يك شيعه دوازده امامى مىتوانست در عين حال طريقت صوفيانه را دنبال كند در نصيرالدين طوسى وزير مصداق داشت.اين دانشمند، ونيز اثرش در علوم طبيعى، نوشتههاى فلسفى اوكه به تقليد ازابنسينا، عالم ماوراءالطبيعه بود، و رسالههايش در باب اصول اعتقادى اماميه نيز مشحون از عرفان بود و باانديشههاى صوفيانه جلالالدين رومى (د 672/1273 در قونيه) مطابقت داشت. طوسى در رسالهاى در باره طريقت صوفى تأليف كرد كه در آن خواننده را در تمامى مسير سىمرحلهاى هدايت مىكند ـاز اعتقاد، از طريق كفاره، رياضت، خلوت وعشقبه خدا، تا مرحله فنا واستغراق درخداوند.143 اين اثر به وزير ومورّخ سنّى عطاملك جوينى اهداء شد كه مسلماً همچون خودمؤلف گرايشى اندك به رياضت، هجرت از اين جهان و فنا داشت. امّا شيعيان بعدى از او نرنجيدند و براى اين اثر اعتبارى فراوان قايل شدند; حتّى اين حقيقت را كه طوسى به خوداجازه داد به انجام وظيفه در امور دنيوىِ حاكمى كافر كشيده شود مفسّران بعدى به عنوان نوعى ايثار، در حقيقت به عنوان شهادت زاهدى بزرگ، مورد ستايش قرار دادند كه قادر بود فقط از اين طريق به سود همكيشان خودكار كند.144در قرنهاى دوازدهم و سيزدهم ميلادى كه رابطه شخصى ميان پير صوفى و مريدانش استحكام يافت و به صورت جماعتهايى سازمان يافته درآمدند كه به طريقه (فارسى، طريقت) شباهت داشت، اينان كوشيدند تا سنّت مخصوص خودشان را در يك سلسله متصل معلم ـ شاگردى تا شخص پيامبر، و حتّى تا فرشته مقرّب (جبرئيل) دنبال كنند. حضرت على(ع) نزديكترين آشناى حضرت پيامبر(ص)، عموماً به عنوان دومين معلم بشرى طريقت صوفى در اين سلسلهها محسوب مىشد، و در چندين طريقه پس از آن حضرت ساير امامان، عموماً تا امام هشتم، علىالرضا(ع)، ذكر مىشوند. عضويّت در چنين طريقهاى الزاماً تبعيّت از فرقه شيعه معينّى را نشان نمىداد، لكن روشن است كه گسترش اين طريقهها از آسياى مركزى به آسياى صغير البتّه سبب افزايش احترام به حضرت على(ع) و فرزندان ونوادگان وى شد و در نتيجه تبليغات شيعى در قرن شانزدهم توانست اعتبارى كسب كند.نمونهاى ازتشيّع معتدل (تشيّع حسن) درويشان دراظهارنظرهاى نجمالدين كبرى، يك مراد صوفى درخوارزم در آسياى مركزى(درساحل جيحون سفلى)كه در سال 618/1221 به هنگام هجوم مغولكشته شد، ديده مىشود. او باآن كه خود سنّى بود به حضرت على(ع) وساير امامان احترام فراوان مىگذاشت. پس از مرگش گرايشهاى شيعى به طريقه كبرويّهافزايش بيشترى يافت، واين طريقه كه بعداً طريقههايى چند در ايران از آن پديد آمد به شكلى نامحسوس به اردوگاه تشيّع نفوذ كرد. حتّى صوفى سنّى يحيى باخرزى،كه در بخارا فعاليّت داشت، دعاهايى را درسندى مكتوب درسال 723/1323 گردآورى كرد كه گفته مىشد به دوازدهامام منسوب است. برجستهترين صوفى دوازده امامى در قرن هشتم / چهاردهم سيدِ حسينى حيدرآملى(د.پس از سال 787/1385) بود كه ابتدا در دربار محقر باونديان (آل باوند) در زادگاهش شهر آمل در مازندران در كرانه درياى خزر منصب وزارت داشت، امّا پس از يك بحران دينى و سفرى زيارتى در بغداد ساكن، و دراين مدت از تعاليم پسر علاّمه حلّى برخوردار شد. حيدرآملى اثر ابن عربى صوفى (د 638/1240 در دمشق) را درعراق «با محيط تازه سازش داد»، وانديشههاى ابن عربى را باعقايد شيعى خود در تركيبى بسيار بديع درآميخت. همانند طرز تلقّى ابن عربى از حضرت مسيح، دوازده امام نيز در كتاب جامعالاسرار حيدرآملى نقش حاملان و شفيعان نورالهى را دارند كه درنور محمدى جلوهگراست و بنابراين وسيلههايى براى تنوير افكار صوفيانه هستند. بدينگونه، تصوّف و تشيّع با هم متّحد مىشوند و جنبه باطنى اسلام، حكمت الهى، را تشكيل مىدهند.145يكى ازويژگيهاى اين دوره كه براى تاريخ آينده ايران اهميت فراوان دارد تحوّل طريقههاى منفرد به اتّحادهاى مبارز شيعى است كه در قرن هشتم / چهاردهم ـ هرچند در آغاز در محيطهايى محلّى ـ براى نخستين بار از زمان تجزيه امپراتورى ايلخانان مغول داراى اهميّت سياسى شدند. قديمىترين نمونه آنها طريقه شيخيه ـ جوريّه است كه به قطبالعارفين شيخ خليفه (د 736/1335) و جانشين او شيخ حسن جورى (د 743/1342) باز مىگردد.اين درويش آواره، شيخ خليفه اهل مازندران در ساحل درياى خزر، در مسجد بيهق/ سبزوار (درمشرق تهران) ادعا كرد كه پير طريقه است و در آنجا راجع به ظهور قريبالوقوع حضرت مهدى (عج) به وعظ مىپرداخت وشيعيان را ترغيب مىكرد تا براى جهاد آماده شوند. وى حاميانى را به سوى خود جلب كرد كه بيشتر آنها را صنعتگران و كسبه جزء شهرى تشكيل مىدادند، امّا فعّاليتهاى او سوءظن وتنفر سنيّان را برانگيخت به طورى كه عاقبت در سال 736/1335 به دست آنها قربانى شد. شاگردانش شيخ حسن جورى تعاليم استاد خود را در شهرهاى بزرگ نيشابور، توس و ابيورد درايران انتشار داد;وهمزمان باآن از راه تبليغ به پشتيبانى اميران خاندان محلّى سربداران بيهق / سبزوار پرداخت.سربداران دلاورانى ايرانى و شيعى بودند كه پس از مرگ ابوسعيد آخرين ايلخان در سال 1335 عليه حكومت خارجى مغول به صحنه آمدند. حكومت كوچك سبزوار توانست استقلال خود را تا زمان سرنگونىاش به دست تيمور در سال 783/1381 حفظ كند وتأسيس حكومت شيعى ـ ايرانى صفويان پس از آن صورت گرفت. سربداران نامهاى دوازده امام را برروى سكههايشان نقش كردند و روزى دومرتبه اسبى كه به شكلى باشكوه به زين و يراق مجّهز شده بوددر جلو دروازههاى سبزوار انتظار مهدى (عج) را مىكشيد تا امام به محض ظهور بر آن سوار شود ـ146 اين رسم را ياقوت147 جغرافىدان درچندين شهر ايران شاهد بود و ابن بطوطها جهانگرد148 در حلّه عراق آن را تصديق كرد. هنگامى كه على مؤيد، آخرين سربدار، درسال 788/1386 در برابر تيمور فاتح ناگزير به تسليم شد وتيمور از او پرسيد چه مذهبى دارد،گفته مىشود او با هوشيارى تشيع خود را پنهان داشته و زيركانه پاسخ داده است:«مردم دين حاكمان خود را دارند» (الناس على دين ملوكهم). اوچنان كه امام ششم از پيروان خود خواسته بود، تقيّه كرد.149 يهمچنين على مؤيّد بود كه تلاش كرد احتما مهمترين عالم امامى عصر خود محمدبن مكّى عاملى جزّينى (اهل جزّين درشرق صيدا) را به دربار سبزوار بياورد. اين عالم در حلّه در مكتب درس پسر علاّمه حلّى تحصيل كرده، و پس از آن به موطن خود در جبل عامل درجنوب لبنان (در ناحيه دور از ساحل صور و صيدا)بازگشته بود. اوتعاليم تشيع دوازده امامى را در روستاهاى كوهستانى آن ناحيه رواج داد.درنتيجه فعاليت اوجبل عامل به صورت دژى مستحكم براى اماميه درآمد (و در زمانهاى اخير نقطه شروعى براى گسترش تشيّع درلبنان بود).150 محمدبن مكّى عاملى نتوانست دعوت دربار سربداران را اجابت كند زيرا سلطان مصر، برقوق، اورا در دمشق زندانى كرده بود. اين عالم در زندان كتاب برجسته اللمعه الدمشقيه، تحقيقى مختصر در مذهب و شرع امامى براى سربداران را تأليف كرد.151 در سال 786/1384 به دستور سلطان برقوق اعدام شد وامروزه هنوز شيعيان او را به عنوان شهيد اوّل محترم مىشمارند.مانند سبزوار، يك حكومت ايرانى ـ شيعى كوچك در همين زمان در آمل مازندران ايجاد شد. مؤسس آن يك سيّد حسينى و درويش شيعى به نام ميرقوامالدين مرعشى بود كه از اعقاب امام چهارم، على زينالعابدين(ع)، و پدرش از شاگردان جورى درسبزوار بود. اين خاندان درويش شيعى كه سيد مرعشى مؤسس آن بود، توانست موقعيّت خود را در آمل وسارى دركرانه درياى خزر از سال 762/1361 تا فتح مازندران به دست تيمور درسال 794/1392 حفظ كند.152ارتباط نوعاً نزديك ميان شور و شوق عرفانى و اعتقاد محكم به طريقههاى دراويش توأم با طرفدارى از حضرت على(ع) ـ هرچند نه صدردرصد شيعى ـ مربوط به دورههاى مغول و بعد از مغول را نيز در ايران، عراق، سوريه و آسياى صغير در جوامع جوانمردان، فتّوه، مىتوان يافت. اينان اعضاى انجمن اخوت و داراى خصلت شبه نظامى بودند كه بيشتر آنها از طبقه صنعتگر وشعارشان فتّوه (از كلمه عربى فتى) بود وعضويت و مسئووليت مشتركى صنفگونه را همچون يك انجمن شهرى ترويج كردند. على(ع) هم حامى وهم سرمشقى براى اعضاى انجمنهاى فتّوه محسوب مىشد، و شعارشان لا فَتى الاّعلى بود.اين خصيصه الزاماً انجمنهاى فتّوه را مؤسساتى شيعى نمىكرد، زيرا ناصر خليفه عباسى (622-575/1225-1180) سعى مىكرد خود را رئيس نهضت فتّوه قلمداد كند. مانند طريقههاى صوفيان، اينان نيز احساسات طرفدارى ازعلى(ع) را به صورتى بسيار گسترده در ميان آن دسته از جمعيت شهرى رواج مىدادند كه به آسانى تحت تأثير تبليغات شيعى واقع مىشدند. اين امر خاصّه در آسياى صغير صادق بودكه در آنجا پس از فروپاشى حكومت مغول در حدود سال 1300 م چندين اميرنشين تركمن تأسيس شده بود. در دربار جاندار اوغلو در قسطمونى در شمال آسياى صغير قديمىترين نسخه شناخته شده براى ما در باره مقتل حسين(ع) به رشته تحرير درآمد; امّا همزمان با آن ـ و شايد حتّى به قلم همين نويسنده ـ داستانى راجع به ابومسلم قهرمان نهضت عباسى نوشته شد.153 در اين زمان هنوز اماميان معتقدى در جمع تركان آسياى صغير يافت نمىشدند.هيچ سند شيعى مانند آن انتشار نيافت، تا چه رسد كه از آنخجا سرچشمه گيرد، امّا ابرازهمدرديهايى مردمى براى حضرت على(ع) و امام حسين(ع) كه تصوّف وفتّوه عامل انتشار آن بودند، «به نوعى «شيعهسازى» درونىِ مذهب سنّى» منجر شد154 و راه را براى مذهب شيعه، خاصه در شرق آسياى صغير هموار كرد.كتابشناسى
نهضتهاى مهدوى افراطى شيعيان در قرن نهم / پانزدهم
دوره بعد از مغول در ايران، عراق و شرق آناطولى (آسياى صغير) با عدم ثبات سياسى و جنگهاى بىوقفه بين حكمرانان رقيب مشخص مىشود; و در اين ميان نيز بخش بزرگى از شهرهاى ايران دراثر فتوحات تيمور ويران شد. يك قدرت مذهبى برتر در چنين شرايطى نمىتوانست بيش از يك قدرت سياسى ثابت پابرجا بماند، از طرف ديگر هرج و مرج و بدبختى، اعتقاد به حكومت هزارساله توأم با سعادت و آزادى، واميدوارى به ظهور قريبالوقوع يك منجى كه نظم و آرامش را به قلمرو تجزيه شده اسلامى باز خواهد گرداند، افزايش يافت.جنبشهاى معتقد به حكومت هزارساله منجى كه هيچ قدرت مذهبى بر آنها تسلط نداشت، آزادى كامل داشتند. وعده بازگشت يقريبالوقوع حضرت مهدى (عج) قب گروههايى ازحاميان مبار را به سوى طريقههايى شيخيّه ـ جوريّه جلب كرده، و به حكومت سربرداران مشروعيّت بخشيده بود. طولى نكشيد كه مدعيّانى به صحنه آمدند وادعا كردند كه امام دومازدهم يا تجسّم دوباره او هستند; براى آنها ادعاى سهيم بودن در الوهيّت خود امامان امرى عادى بود واين كار آنها را در نظر اماميه اشخاصى افراطى (غُلاة) جلوهگر مىساخت.يكى از نخستين متمهديان، درويشى دورهگرد اهل استرآباد در جنوب شرق درياى خزر به نام فضلالله استرآبادى (الحروفى)، فرزند قاضى اين شهر و ازاولاد فرضى امام هفتم موسى كاظم(ع) بود. او پس ازمدتى طولانى اعتزال در اصفهان وتبريز احساس كرد كه ندايى از درون اورا دعوت مىكند تا صاحبالزمان، يعنى امام حاضر، باشد و در حدود سال 788/1386 حضور خود را با عبارت «ظهور كبريا» تومجيه كرد. ادّعايش داير بر آن بود كه امام راستين استبر پايه علم الهام شده به او در باره معنى پنهان حروف الفبا، آيات قرآن و فرايض مسلمانان استوار بود. فضلالله در سال 796/1394 به دستور ميرانشاه پسر تيمور در باكو زندانى، و اندى بعد در آلنجق درنزديكى نخجوان در ساحل ارس اعدام شد. حاميان او موسوم به حروفيّه، به سبب تعبيرشان از الفبا، مرشد خود را به عنوان تجسّم خدا محترم مىشمردند; ونيايش در حرم او درآلنجق با عبارت «خدايى نيست جز فه» (فه، شكل مختصر فضلالله) شروع مىشد.انتظار مىرفت رجعت او به عنوان صاحب سيف، يعنى امام مهدى فاتح، قريبالوقوع باشد. حتى به نظر مىرسيد جانشين (= خليفه) فضلالله، على الاعلى، اين مرشد رجعت كرده را دروجود سلطانِ قراقويونلو، قرايوسف، كه ميرانشاه قاتل را شكست داد، ديده و (بيهوده، چنان كه وقايع بعدى نشان داد) به او اميد فراوان داشته است. علىالاعلى در سال 822/1419 به جرم الحاداعدام شد. فرقههاى حروفيّه كه به شهرهاى ايران، شرق آسياى صغير و سوريه راه يافته بودند، ناگزير ازتحمل اذيّت وآزار شديدبودند. به نظر مىرسد بقاياى آنها بعداً با طريقههاى دراويش بكتاشى يكى شده باشند.محمدبن محمدبنعبدالله، موسوم به نوربخش، يك نسل جوانتر بود. او كه پسر يكى از اعراب مهاجر ازساحل خليج فارس به ايران بود، در سال 795/1392 در قاين در شرق ايران به دنيا آمد و در سنين جوانى در سلك مريدان يك پير صوفى در ختلان در ساحل جيحون عليا (درتاجيكستان كنونى) درآمد كه درويشى كبروى موسوم به خواجه اسحاق ختلانى بود. او بود كه اين استاد جوان را درحلقه مريدان خويش فرزند امام هفتم موسى كاظم(ع) و مهدى منتظر معرفى كرد.او اكنون در مقام «امام و خليفه تمام مسلمانان» ظهور كرد. سلطان شاهرخ، پسر و جانشين تيمور، پا در ميان گذارد و در سال 828/1425 دستور داد اين پير صوفى ختّلانى و قريب هشتاد تن از شاگردانش رااعدام يكنند; امّا از كشتن مهدى چشم پوشيد (احتما به سبب جوانىاش، و شايد هم به خاطر حفظ حرمت فرزند پيامبر) وم فقط فرمان داد او را در هرات و پس از آن در شيراز زيرنظر داشته باشند. نوربخش پس از رهايى به بغداد رفت، در آنجا حرمهاى امامان را زيارت كردو در حلّه نزد عالم امامى احمدبن فهد حلّى (د 841/1437) به تحصيل علم پرداخت. هنگامى كه بار ديگر حاميانى را در كردستان گرد خود جمع كرد ودوباره مدّعى امامت و خلافت شد، به دستور شاهرخ او را- دستگير كردند وبه هرات آوردند و وادارش كردند تا آشكارا در روى منبر از ادعايش دست بردارد. او عاقبت درحومه رى ساكن شد وم در سال 869/1464 در آنجا درگذشت. اين شخص در اثر خود، رسالةالهدى (حدود سال 856/1451)، بتفصيل اين ادعايش راشرح دادكه نورالمهدى در جسم او حلول كرده است; از اين گذشته، علاوه بر كشف وشهودى كه ازروى لطف به اوعطا شده است، وى به پيروى از نمونه مكتب حلّه «دلايلى» عقلى نيز براى ادعايش ارائه كرد. در ايران دوران صفويّه (رك. ص 84 و بعد) فرقه نوربخشى نتوانستند پايگاهى براى خود ايجاد كنند و به كشمير پناه بردند كه يكى از شاگردان پسر نوربخش به آنجا مهاجرت كرده بود، وتاكنون در درّههاى عميق بلتيستان درهندوكش باقى ماندهاند. تقريباً همزمان بانوربخش يك مهدى سوم در جنوب عراق ظهور كرد: محمدبن فلاح، مؤسس فرقه مشعشيه155. مانند نوربخش، او هم يكى از شاگردان عالم امامى محمدبن فهد در حلّه بود و داماد او شد. محمدبن فلاح ابتدا به عنوان ولى مهدى منتظَر ظهور كرد، لكن در سال 840/1436 هويت خود را به عنوان حجاب امام دوازدهم اعلام داشت. او در هويزه در خوزستان مستقر شد و در ميان اعراب آن منطقه حاميانى پيدا كرد. در كتاب كلام المهدى خود هويّت پيامبران، امامان واولياء را آشكار ساخت و خود را آخرين نفر در رشته تناسخهاى آنان معرفى كرد. هنگامى كه حلّى، معلّم سابقش، منكر ادعاى او شد، وى حلّى را كافر اعلام كرد وطرفداران خود را به جهاد واداشت. در سال 857/1453 اونه فقط حلّه، بلكه حرم حضرت على(ع) در نجف را غارت كرد وبه آتش كشيد وحتّى بغداد ر نيز تهديد كرد. تركمنهاى قراقويونلو توانستند سپاهيانش را در ميدان نبرد شكست دهند ولى نتوانستند اين مهدى را دستگير كنند; و به شناسايى رسمى سلطه خود بر خوزستان رضا دادند. بعد از مرگ ابن فلاح در سال 866/1461 يا 870/1465 پسرش على جانشين او شد و اصول اعتقادى پدرش را پيوسته توسعه مىداد. تعبير سنّتى شيعيان دوازده امامى از غيبت امام دوازدهم از پيش در تعاليم پدر على مفهوم خود را از دست داده بود; به جاى امامى كه در حقيقت از نظر پنهان بود امّا وجودى جسمانى داشت و برروى زمين مىزيست، او به جوهر ابدى امامى عقيده داشت كه از حجابهايى دنيوى و پوسته جديد استفاده مىكرد كه خودِ آنها هيچگونه هويّتى واقعى نداشتند.از آنجا كه اين جوهردر اصل الهى بود، پس ابنفلاح نه فقط به عنوان تجسّم تمام پيامبران و امامان پيشين ظاهر شد بلكه ادّعاى مقامى الهى نيز داشت; فرقه مشعشعيه در جلسات عارفانه خود عبارت «علىالله» را به عنوان ذكر بر زبان مىآوردند. اين فرقه تا قرن هفدهم پايگاه خود در خوزستان را حفظ كردند; اقامتگاه آنان درهويزه، حتى پس از فتح آنها به دست صفويّه در سال 91415/08، به صورت مركزى براى اين فرقه باقى ماند.نقض اصول اعتقادى پدرانش بر عهده امير مبارك مشعشع(1025-998/1616-1589) كه اكنون از رعاياى وفادار شاه صفوى بود، گذاشته شد. او يك فقيه امامى به نام عبداللطيف جامع را به دربار خود فراخواند تا به يرعايايش اختصاصاً در باره مذهب دوازده امامى تعليم دهد. در بعضى جزئيات ـ مث در تصوير آنها از حضرت مسيح ـ اصول اعتقادى مشعشعيهامّا موفّقترين مهدى كسى بود كه در پايان اين قرن در شمال غرب ايران خود را معرفى كرد، يعنى اسماعيل صفوى، كه تبليغاتش نشاندهنده تمام ويژگيهاى شيعه آن دوران است: وابستگى نزديك به تصوّف، گرايش به حكومت نظامى ازنوع درويشى، انتظار ظهور و حكومت مهدى(عج)، وتألّه امام مهدى.يجدّ صفويان كه نامشان را از او گرفتند،شيخ صفىالدين اسحاق، درويشى بود احتما داراى نسب كردى، كه در زادگاهش شهر اردبيل آذربايجان از اعتبار دينى والايى برخوردار بود. او مذهب شيعه نداشت، يا دست كم بيش از ساير صوفيان كه برپايه سنّت حرمتگذارى به على(ع) و ساير امامان را ترويج مىكردند، به اين مذهب اعتقاد نداشت. زاويه شيخ صفىالدين در اردبيل پس ازمرگ وى در سال 735/1334 با حمايت اولادش اعتبار والاى خود را حفظ كرد. امّا طريقه صفويّه هنگامى اهميتى فرامحلّى يافت كه نواده شيخ صفى (جنيد)مجبور شد در سال 852/1448 اردبيل را ترك گويد و زندگى به شيوه چادرنشينى را در شرق آسياى صغير، ناحيه شمال سوريه و بينالنهرين، آغاز كند. در سال 861/1456 جنيد به آمِد (ديار بكر) در سالح دجله عليا، و به دربار اميرتركمن از طايفه آققويونلو، اوزن حسن، پناه آورد و اين امير دختر خودخديجه را به عقد شيخ درويش جوان درآورد. جنيد استخدام طرفدارانى را از ميان قبايل چادرنشين تركمن آغاز كرد و فرماندهى آنان را كه عنوان جنگجوى مرزى (غازى) داشتنددر جهاد عليه مسيحيان گرجستان و چركسيهاى قفقاز برعهده گرفت. پس ازكشته شدنش در جنگ در سال 804/1406 پسرش شيخ حيدر جاى او را گرفت و به اردبيل بازگشت و رهبرى طريقه را عهدهدار شد. همين حيدر بود كه ـتصور مىشود پس از ديدن على(ع) در خواب ـ استفاده ازكلاه قرمز (تاج حيدرى) مركب از دوازده قطعه مثلثى شكل را مقرر داشت و از آن پس آن افراد را به تركى قزلباش مىناميدند. حيدر هم مانند پدرش نمايندگانى (خليفه) را نزد قبايلتركمن كه با طريقه صفويه متحد شده بودند فرستاد و از آنها خواست تا به جهاد با كافران بپردازند. تعجّبى ندارد كه در چنين شرايطى ماهيّت اين طريقه تغييرى اساسى يافت. حيدرديگر آن شيخ صوفى سنتّى نبود كه در حلقهاى مركب از دوازده استاد فعاليّت كند بلكه رهبر يك نيروى وسيع و قدرتمند از مجاهدان بود. كلمه صوفى به شكلى روزافزون به معنى «مسلمان فعّال» به كار مىرفت.158 پس از آن حيدر پيروان خود را كه بيشتر تركمن بودند با موافقت سلطان يعقوب آق قويونلو در جهاد با گرجيها وچركسها رهبرى كرد; لكن قدرت فزاينده درويشها بزودى به صورت تهديدى شوم براى حاكمان اسلامى جلوهگر شد و شيخ حيدر سرانجام با اتّحاد آنان مواجه گرديد. او در جريان جنگى در دامنه كوههاى البرز در نزديكى طبرستان با اميرآق قويونلو و شاه شروان (در جمهورى آذربايجان فعلى) در سال 893/1488 كشته شد.اطّلاع چندانى در باره عقايد مذهبى جنيد وحيدر موجود نيست. به نظر مىرسد حرمتگذارى آنها به حضرت على(ع) و ساير امامان به همان احترام معمول درميان درويشان محدود بوده باشد. تاريخنويس دربار آققويونلو، خنجى، گزارش مىدهد كه قزلباش آشكارا شيخ جنيد را اله و پسرش را ابنالله مىناميدند; «آنها دراداى احترام به او مىگويند: «او زنده يگانه است و خدايى جز او نيست،»159 هرچند اين گزارش از زبان يكى از مخالفان آشكار صفويه است، لكن ضرورتى ندارد كه الزاماً نادرست باشد; امّا به احتمال زياد در باره طرفداران شيخهاى اردبيل است ونه راجع به خود شيخها.خصلتهاى افراطى شيعى ازاين نوع در ابتدا مسلماً در اسماعيل پسر يحيدروجودداشت. اين خصلتها احتما ازمعلم او، شمسالدين لاهيجى، سرچشمه مىگرفت كه اسماعيل جوان را در دوران تبعديش در دربار شيعى گيلان در ساحل درياى خزر پرورش داد.160 در سال 905/1499 اسماعيل دوازده ساله رهبرفرهمند پيروان قزلباش پدرش شد. اينان با شور وحرارت در اوّلين لشكركشى اوعليه ارزنجان (ارزنكان) در شرق آسياى صغير كه در سال پس از آن صورت گرفت، به گرد او حلقه زدند. پيكره اصلى سپاهيان قزلباش كه اسماعيل دستيابى به قدرت در ايران را مرهون آنان بود، هنوز از قبايل چادرنشين تركمن شرق آسياى صغير، آذربايجان وشمال بينالّنهرين گردآورى مىشدند كه با وجود تبعيّت ظاهرى از اسلام، بزحمت سنتهاى شركآميز سرزمين جلگهاى وبومى خود را پنهان مىكردند. برخلاف هينز (W.Hinz) كه محرك اصلى آگاهى ملّى ايرانيان را در ظهور صفويان مىدادن، آگاهيى كه به تأسيس حكومت ايرانى منجر شد، مينورسكى (V.Minorsky)و اوبين (J.Aubin) نشان مىدهندكه جنبش يصفويّه در نخستين مرحله رشدش عم هيچ دينى به جمعيّت شهرنشين يا روستانشين ايران و تشيع دوازده امامى كه تقدس يافته بود، نداشت. قزلباش از نظرنوع كومت با حكومت اتّحادهاى تركمنهاى قراقويونلو و آق قويونلو كه به عنوان وارث آنها وارد اين سرزمين شد، فرقى نداشت.هنگامى كه سپاهيان متعصب قزلباش از آذربايجان وارد ايران شدند و آن را هدف تاخت و تاز قراردادند، چنين وضعى به هيچ روى براى ايران در حكم يك نوزايش خودبخود ملّى نبود; بلكه يك تهاجم خارجى جديد بودكه قبايل چادرنشين اين بار از غرب به آن مبادرت ورزيدند و از لحاظ آثار فاجعهبارش با يورشهاى مغولان و لشكركشيهاى تيمور قابل مقايسه بود. مواردى از آدمخوارى مربوط به شعائر دينى (زندهخوارى)ـ مصرف كردن اجساد دشمنان كشته شده ـ در وقايع نگاريها توصيف مىشد، و نيز اين حقيقت ذكر مىشود كه شاه اسماعيل به پيروى از يك رسم باستانى اقوام ساكن در جلگههاى سيبرى، ظرفى براى آبخورى داشت كه ازجمجمه ازبك خان شيبانى پس از مغلوب شدنش ساخته شده بود.درهر صورت، تشيع اسماعيل و پيروان قزلباش او داراى خصلت كژدينى و در حقيقت اعتقاد افراطى بود. مليكوف (I.Me'likoff) حتى از يك دين قزلباش مستقل سخن مىگويد كه مسلماً اسلام شيعى نبود بلكه، به مفهوم دقيق آن، يك بتپرستى تركمنى بود كه تبليغات صفويّه صرفاً لعابى نازك از اسلام باشعار ديوان به زبان آذرى ـ تركى كه شاه اسماعيل با نام مستعار خطائى نوشت، نشاندهنده يك احساس مأموريت جاهطلبانه از جانب اين شيخ جوان است كه سخنانش يرا به سختى مىتوان با توجّه به درست آيينى امامى سنجيد. او كام بروشنى اظهار مىدارد كه خود را مهدى منتظر مىداند:مهدىِ بحق هدايت يافته آمده است!...عصر مهدى آغاز شده است.162بنا به يك نقل مشهور گفته مىشود اسماعيل از جنگل در برابر اطرافيانش سربرآورد درحالى كه شمشير امام غايب صاحب زمان را به كمر داشت. با وجود اين، او نه فقط مهدى، بلكه تجسمّى ازعلى(ع) ودوازده امام است:من اسماعيلم، به اين جهان آمدم ; در روى زمين گام برمىدارم همانگونه كه در آسمان ; ناآگاهان مراخواهند شناخت:من على هستم، وعلى من!من حقيقت الهى هستم: از نزد خدا مىآيم.من يكى از دوازده امام هستم.درچهارگوشه (زمين) حضور دارم.من همان قدرت مطلق على هستم.163محمد مصطفى(ص)، خاتم پيامبران، آمده است...امامانم جعفر صادق(ع) و علىبن موسىالرضا(ع) آمدهاند.164محمد(ص)، على(ع)، امامانى و شاه اسماعيل خود فقط حجابهايى هستند كه نورالهى از زمان خلقت جهان تاكنون در اشكالى همواره جديد در آنها تجلّى كرده است:آن يگانه برگزيده به هزار و يك جامه درآمده و زمين را درنورديده است.165فرود آى!...آدم جامه نو پوشيده است ; خدا آمده است! خدا آمده است!166من شبيه خدا هستم...بيا، اكنون به حقيقت الهى بنگر، تو اى انسان نابينا:من آن علت محركّه اوليّه مطلق هستيم كه انسانها از آن سخن مىگويند!167اين سخن روشن را كه در سرتاسر ديوان شاه اسماعيل جريان دارد بسختى مىتوان، آن گونه كه گاهبگاه سعى شده است، به بهانه جواز شعرى محض كماهميّت جلوه داد. شهامت تعصبآميز وايثارگرانه مريدان با مفهوم مأموريت مرشد مطابقت دارد، چنان كه نعره جنگ آنها گواه بر آن است: «سرود و رهبر روحانىام كه جانم فدايش باد!»168 جهانگردان اروپايى گواهى مىدهند كه اينها سخنانى پوچ نبود; يك ونيزى گمنام مشاهده كرد كه: «اين صوفى را پيروانش همچون خدا دوست دارند و محترم مىشمرند، مخصوصاً سربازانش كه بعضى از آنان بدون سلاح به جنگ مىروند با ايناميدوارى كه سرورشان اسماعيل حافظ آنان خواهد بود. نام خدا درتمامى ايران به فراموشى سپرده شده است واكنون فقط نام اسماعيل بر سرزبانهاست.هنگامى كه كسى بر زمين مىافتد ـ چه سوار بر اسب باشد و چه سرباز پيادهـ نام هيچ خدايى را بر زبان نمىراند مگر نام شيخ را و اين نام را به دو روش به كار مىبرد: يا شيخ خدا، يا پيامبر; همان گونه كه مسلمانان مىگويند «لاالله الاالله، محمّد رسولالله»169، ايرانيان مىگويند «لاالله الاالله، اسماعيل ولىالله». علاوه بر اين، همه آنان ـ مخصوصاً سربازانش ـ او را فناناپذير مىدانند.كتابشناسى1. در باره وضع كلّيدين2. حروفيّه3. نوربخشيّه4. مشعشع (مشعشعيه)5. صوفيان نخستين و قزلباش