درباره نويسنده :
غزاله عليزاده در 27 بهمن 1325 در تهران به دنيا آمد. نخستين كتابش "بعد از تابستان" در سال 1355 منتشر شد. از آثار شاخص او
مي توان رمان دو جلدي "خانه ادريسي ها" و مجموعه داستان "چهارراه" را نام برد. او
در 18 ارديبهشت 1375، در روستاي جواهرده در شمال ايران، خود را به درختي آويخت و
ادبيات ايران يكي از نويسندگان خوش قريحه ي خود را از دست داد.كتابهاي
مربوط:
خانه ادريسيها (2
جلد)شب هاي تهران
جزيره
فصل اولبهزاد پيش از خواب ياد جزيره افتاد. صبح پس از ديدننسترن گفت: «بيا برويم آشوراده، ده سال پيش وقتي تو هم اينجا بودي، من با دسته ي
به قول خودت - «وحشي ها» سري به جزيره زدم. چه دوراني! يادش بخير؛ مادربزرگ زنده
بود و من در شروع جواني، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چيز برايم عجيب بود. حالا
مي خواهم بدانم آنجا چه تغييري كرده، مثل ما عوض شده يا هنوز تر و تازه
است؟»دختر دست ها را در هم فرو برد، روي نوك پا ايستاد: «كي
مي رويم؟»«خيلي زود.»حوالي ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان
هوا تدريجا ابري شد. در بندر شاه، كجبار، روي بام هاي سفالي، گندم زارهاي درو شده،
شيرواني ها و ناودان ها بارش آغاز كرد. خيابان ها خلوت شد و گاه دسته هايي از زنان،
شال ارغواني بر سر، گونه ها برآمده، چهره ها به تردي نان گرده ي تازه، از خم
خيابان ها و كوچه ها دوان مي گذشتند. نسترن پيشاني را تكيه داد به شيشه ي سواري:
«حتا چشم هاي پيرزن ها هم مي درخشد! كاش ساكن اينجا بوديم.»بهزاد، سر پيچ،
چرخشي به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال مي شدي؛ مگر كار به دادت
مي رسيد، كار سخت و دائمي. گاهي حسرت اينجور زندگي را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و
انگشت ها را از هم گشود) يكي شدن با خاك و باران و آفتاب، اتكا به قدرت دست ها، خيش
زدن و بذر پاشيدن، زماني دراز به انتظار رويش گياه نشستن؛ شب ها از زور خستگي به
خوابي سنگين فرو رفتن، بي كابوس و بي رويا. حيف، نه همت و نه عادت
داريم.»رسيدند كنار ساحل. بهزاد سواري را نگه داشت، چتر را برداشت و پياده
شدند. رو به زمين ماسه يي دويدند. ريل هاي خط آهني، بي مبدا و بي مقصد، بين علف ها
قطع مي شد. قطاري اسقاط، دريچه ها شكسته، در باد و باران و آفتاب رها شده
بود.بهزاد انگشت ها را بالا آورد: «رسيده به آخر دنيا. آنقدر صبر كرده تا
بين شكاف هايش علف سبز شده، مثل كسي كه تمام عمرش را صرف رويايي ناتمام
كرده.»دختر در پناه چتر تيره لبخند زد، دندان ها و چشم ها درخشيد:
«چرخ هايش از كار افتاده، فرو رفته توي زمين، مثل اسكلت شده. بايد آنقدر بماند تا
گرد شود.»بهزاد ابرو در هم كشيد: «بله، مثل من.»***فصل دوممردي جوان، بلندبالا و ورزيده، دست ها سياه
از روغن موتور، به طرف آن ها آمد: «قايق مي خواهيد؟»بهزاد به چشم هاي آبي و
كلاه كپي مرد نگاه كرد، با شوق جواب داد: «پيدا مي شود؟ شما داريد؟»مرد سر
را به تاييد تكان داد: «من تعميركارم، قايق را رفيقم دارد. مخصوص بردن آب به جزيره
است. آب شيرين در جزيره پيدا نمي شود. همراهش مسافر هم مي برد.»بهزاد رو به
دريا برگشت. در اسكله، قايقي بيضي پهلو گرفته بود آهن پاره يي زنگ خورده، حافظ دو
حوضچه ي پرآب. گروهي پيرمرد سرخ گونه و ريش سفيد، لب مخزن ها چندك زده بودند و
سيگار مي كشيدند.بهزاد پلك ها را به هم زد: «قايق همين است؟»جوان
سر جنباند: «نترسيد! همه سوارش مي شوند.»مرد رو به نسترن كرد: «نظر تو
چيست؟»نسترن دست ها را به هم زد: «خيلي جذاب است!»بهزاد از جوان
پرسيد: «غرق نمي شويم؟»جوان به قهقه خنديد، دندان هاي محكم او بين لب هاي
گوشتي كبود درخشيد.بهزاد چتر را بست: «چطور سوار مي شوند؟»مرد
سوت زنان سراشيبي را پايين رفت، نسترن و بهزاد از پي اش. الواري ساحل را به قايق
متصل مي كرد. جوان داد كشيد: «برويد پايين!»چوب، خيس و خزه بسته بود و با
تكان آب مي لرزيد. نسترن كفش ها را درآورد، پا روي تخته گذاشت. با جنبش پل تق و لق،
جيغي كشيد و خنديد. سر پيرمرد ها رو به او چرخيد. نزديك ترين آن ها فرياد كشيد:
«يواش يواش بيا! تا چشم به هم بزني، رسيده اي به قايق.»دختر دست ها را از
دو سو گشود، خندان جواب داد: «خيلي چپ و راست مي رود، نمي توانم تعادلم را حفظ
كنم.»مرد سالخورده مشت بسته را گشود: «قدم به قدم! هيچ طور
نمي شود.»نسترن لب را گاز گرفت. آستين هاي نازك او مثل بال هاي پروانه بالا
و پايين مي رفت، سربند حرير دستخوش باد. چند قدم به آخر مانده، جستي زد و پايين
سريد، نزديك حوضچه لغزيد، ديرك خيس و زنگ خورده را محكم چسبيد: «آخ خدا! موفق شدم.
از بندبازي چيزي كم نداشت.»مردهاي پير خنديدند: «اين كار هرروز
ماست.»دختر نفس عميقي كشيد: «خيلي شجاعت داريد! اگر پايتان بلغزد، با سر
توي آب مي افتيد.»يكي از بين آن ها گفت: «الوار ضخيم و محكمي ست. هيچكس را
نمي اندازد، حتا زن حامله.»بهزاد چتر و كفش هاي جيرش را پرت كرد درون قايق.
تخته زير قدم هاي او نرم نرم مي لرزيد. لولاهاي پر غژاغژ بالا و پايين مي رفتند.
جوان انديشيد: «اگر افتادم، شايد لاستيك بادكرده يي داشته باشند.» رفت و پا بر سطح
قايق گذاشت، سكندري خوران كنار حوضچه ايستاد. دختر بازوي او را گرفت. تصوير آن ها
بر سطح آب حوضچه مي لرزيد. لبخند محو بهزاد به قهقهه منتهي شد: «هر طرف نگاه
مي كني، آب، بيرون و تو. شبيه روياست. (دست زير قطره هاي باران گرفت) آسمان و دريا
و حوضچه، افسوس كه آبشش نداريم. اين پيرمردها دارند؟ صورت هاي آرامشان اينطور نشان
مي دهد.»نسترن كفش ها را پوشيد، به ريش سفيدها نگاه كرد؛ سر رو به آسمان
تيره گرفته بودند، از پلك، بناگوش و موهاي تنك آن ها آب مي شريد، چشم هاي كدر، خيره
به ابرها. پرسيد: «كجا بنشينم؟»كسي جواب داد: «براي نشستن جا نيست. كنار
ديرك بايستيد.»بهزاد پيش آمد: «در تمام راه؟!»«سه ربع ساعت بيشتر
نيست، (پسِ سر را خاراند) يا روي زمين بنشينيد.»بهزاد نگاه كرد به كف قايق:
«چيزي از حوضچه كم ندارد!»مخاطبانش خنديدند: «همه جا خيس
است.»گروهي زن پرهياهو، سبدهاي مرغ زنده و تخم مرغ در دست، به چابكي از
تخته پايين پريدند، در انتهاي قايق شانه به شانه نشستند. گردن مرغ ها خم شد و سر
زير بال بردند. زن ها بي وقفه با لهجه يي ناآشنا حرف مي زدند. ريش سفيدها گوش تيز
مي كردند؛ حضور بهزاد و نسترن از ياد رفته بود، در فاصله ي دو حوضچه به ستوني تكيه
دادند.***فصل سومبه نشان آغاز حركت، قايق پيش و پس رفت. در
فرصت نهايي گروهي كودك درون قايق پريدند، كيف هاي كهنه در دست، شلوار ورزشي هاي
رنگباخته چسبيده به پاهاي لاغر. مردي چوان آن ها را همراهي مي كرد، عينكي دور سيمي
به چشم و روزنامه يي خيس زير بازو داشت، خطوط چهره سخت و بي تغيير؛ بر ديركي آهني
تكيه داد و روزنامه را باز كرد، در هواي گرگ و ميش غرق خواندن شد. قطره هاي ريز
باران بر كاغذ فرو مي چكيد، مي شكفت و گسترده مي شد.كودكان دور حوضچه ها
مي دويدند و تا مرز سقوط در مخازن و درياي پرتلاطم جلو مي رفتند؛ هماهنگ با جست و
خيزهاي پرخطر، نسترن گردن مي كشيد و دست بر دهان مي فشرد. سرانجام جوان عينكي سر از
روي روزنامه برداشت، آن ها را با فريادي آرام كرد؛ بر صحن قايق نشستند، مشتي تخمه
از جيب ها بيرون آوردند، مي شكستند و رو به دريا تف مي كردند.قايق آماده ي
حركت شد، لنگرزنان چپ و راست مي رفت، آب حوضچه ها را موج داد، پشنگ هايي بيرون
لغزيد. گذرگاه تخته يي را تو كشيدند و گوشه ي قايق گذاشتند، چند مرد جوان به راستاي
آن نشستند. سطح قايق پر از جمعيت بود.نسترن كنار گوش بهزاد نجوا كرد: «دارد
فرو مي رود، ترس برم داشته.»