حاجي فيروز
- ارباب خودم سلام و عليکم...ارباب خودم سرتو بالا کن... ارباب خودم مارو نيگا کن... ارباب خودم بزبزقندي... نوروز اومده، چرا نمي خندي؟...اين همه بي توجهي مردم برايش عجيب بود. از صبح زود که از خانه زده بود بيرون تا
حالا که عصر بلند بود و چيزي نمانده بود به سال تحويل، همه بي تفاوت از کنارش گذشته
بودند، يا سرشان گرم خريد بود يا توي عالم خودشان بودند و کسي توجهي به او نکرده
بود.-ديگه نمي تونينگاه کسي را دنبال خودت بکشي.ديگه نميتوني کسي را بخندوني.- چرا نمي تونم؟ خوبم مي تونم... هر وقت اراده کنم ميتونم چشم ها رو خيره کنم،
ميتونم دلهارو شاد کنم،ميتونم مردموبخندونم.- پس چرا اراده نميکني؟نه لباس سراپا قرمز گلدارش، با آن گلهاي ريز آبي و زرد و سبز، نه آن شلوار گشاد پف
کرده اش با آن کمر تنگ و چسبان ،نه کلاه بوقي قرمز دراز و منگوله دارش با آن يراق
هاي طلايي پر زرق و برق،نه دايره زنگي اش با آن زنگوله هاي رنگ وارنگ ، نه صورت
سياه و لبها و نوک دماغ گليش، و نه رقص و آواز همراه با ورجه ورجه کردن و شلنگ تخته
انداختنش هيچکدام نتوانسته بود کسي را از ته دل بخنداند و خوشحال کند.مردم تک تک يا دسته دسته از کنارش رد ميشدند و کاري به کارش نداشتند. انگار اصلا او
را نميديدند و صداي ساز و آوازش را نميشنيدند.- اينها اونقدر گرفتاري دارند که وقت توجه کردن به من و تو را ندارند.- ولي من ميتونم اونارو از تو خودشون بيارم بيرون.- اگر ميتوني امتحان کن...- ارباب خودم سرتو بالا کن... ارباب خودم غمتو رها کن... ارباب خودم بزبز قندي...
عيد نوروزه، چرا نميخندي؟فيروز روز آخر هر سال،اين لباس ها را که از يک کهنه فروش دوره گرد، توي ميدان گمرک
خريده بود، مي پوشيد، صورتش را با خاکه زغال سياه ميکرد، نوک دماغ و لبش را با غازه
قرمز ميکرد و از کله سحر راه ميافتاد توي شهر، کوي به کوي و کوچه به کوچه مي رفت و
مي خواند تا اول غروب، بعد هم خسته و هلاک بر ميگشت به اتاقش ، آن طرف خط دوم راه
آهن که اسمش را گذاشته بود سگداني.بيشتر هم قصدش شادکردن و به دست آوردن دل مردم بود نه پول درآوردن و کاسبي
کردن.البته اگر پول يا شيريني يا مرحمتي ديگري هم دستش ميدادند ميگرفت و دست کسي را
رد نميکرد .کلي هم دهنده را دعاي خير ميکرد، ولي به اين هوا اين همه زحمت به خودش
نميداد.اين کار را ميکرد چون عشقش ميکشيد، چون تنها دلخوشيش در زندگي همين کار
بود،چون تنها به اين بهانه ميتوانست به ديگران نزديک شود و از پشت آن سياهي با آن
ها بجوشد.اين کار را ميکرد چون دوست داشت يک روز در سال خوش باشد و ديگران را
خوشحال کند.-اما تو ديگر نميتوني کسي را خوشحال کني. حتي ديگر اين بازي ها خودت را هم خوشحال
نميکند. نگاه کن چه خسته شده اي. صدايت از ته چاه در ميآيد. ديگر کسي صدايت را
نميشنود.- چرا صدايم را ميشنوند. من هنوز خيلي قويم.. صدايم صاف و بلند است...- پس چرا ميلرزه؟ پس چرا بي جونه؟- نه بي جون نيست.لرزه اي هم توش نيست... ايناهاش... گوش کن...ارباب خودم غمتو رها کن... دردو رنجتو دود هواکن... ارباب خودم بزبزقندي... نوروز
اومده، چرا نميخندي؟فقط چند تايي از بچه ها و جوانترها دنبالش افتاده بودند.آن هم براي مردم آزاري و
کرم ريختن. کوچکترها ادايش را در ميآوردند و مسخره اش ميکردند، يا به طرفش سنگ و
آشغال پرت ميکردند. بزرگترها جلو پايش ترقه و نارنجک مي زدند زمين،او را زهره ترک
ميکردند، انگولکش ميکردند،هلش ميدادند،سقلمه اش ميزدند،نيشگونش ميگرفتند،کمرش را
ميگرفتند و او را دنبال خود ميکشيدند، کلاهش را بر ميداشتند و دست به دست پرتاب
ميکردند.و او هم دلخوش بود که باعث خوشحالي بچه ها شده است.-بيچاره!اين ها از خوشحاليشون نيست که دنبال تو افتاده اند. اين ها کرم مردم آزاري
و ضعيف چزوني دارند.اينا تو رو هالو گير آوردند دارند به ريشت ميخندند.- بگذار بخندند. اگر اين جوري دلشون خوش ميشه بگذار بشه.- پس يک دفعه بگو که ملعبهء دست اين ناکسوني. اون يه ذره آبرو و عزتتو هم تف کن بهش
بگذار هر بلايي دلشون ميخواد سرت بيارند.- من ملعبهء دست کسي نيستم.فقط دلم ميخواد ديگرون را شاد کنم.- اين جوري!؟- پس چه جوري؟- پس بکش که هر چي ميکشي حقته...... ارباب خودم سلام و عليکم... ارباب خودم سرتو بالا کن...آن وقت ها که بچه بود وقتي روزهاي آخر سال حاجي فيروز ميآمد ولايتشان چه ذوقي
ميکرد. چه غش غش از ته دل مي خنديد و چقدر کيف ميکرد. هر کاري دستش بود ول ميکرد
مثل جادو شده ها مات و مبهوت راه ميافتاد دنبال حاجي فيروز و با او همصدا مي شد:- حاجي فيروزه؟بعله... مال نوروزه؟ بعله... سالي يک روزه، بعله....هميشه يکي از آرزوهايش اين بود که بزرگ که شد روزهاي آخر سال حاجي فيروز شود و راه
بيفتد توي کوي و برزن، بخواند و بزند و برقصد و در مردم شور و نشاط ايجاد کند.اما توي ولايت اين کار مقدور نبود . آنجا همه او را مي شناختند و به او به چشم آدمي
جدي و سنگين نگاه مي کردند و رويش نميشد جلو چشم آن ها از اين بازي ها که به نظرشان
جلف و سبک بود، درآورد.اما بعد از اين که بهمن خان و برادرش او را با توطئه از
ولايت بيرون کردند و مجبور شد تک و تنها آوارهء شهر شود،بهترين زمان براي برآورده
کردن آرزوي دوران بچگياش بود. چون در اين شهر بزرگ و بيدر و پيکر ناشناس و غريبه
بود و هيچکس او را به جا نميآورد به همين دليل به راحتي ميتوانست برود توي جلد حاجي
فيروز و باطن حقيقيش را در پس ظاهر مضحک و روي سياه حاجي فيروز بروز دهد.-به خودت دروغ نگو.نگو که مي خواهي دل مردمو شاد کني. بگو ميخواهي عقده هاي دورهء
بچگيتو وا کني، ميخواهي جلب توجه کني،خودي بنمايي...-نه. نميخواهم خودنمايي کنم. اول از همه ميخوام خودم خوش باشم، بعدش هم مي خواهم
ديگران را خوشحال کنم، دلشونو وا کنم.و وقتي اين لباس ها را در بساط کهنه فروشي دوره گرد در ميدان گمرک ديد، انگار خدا
دنيا را به او داده باشد، کلي ذوق کرد و مثل سحر شده ها کشيده شد طرفش.لباس را از
روي زمين برداشت و به تنش امتحان کرد. چه لباس خوشگل و خوش رنگي! فقط حيف که پشتش
سر تا سر با کارد يا چيزي شبيه آن شکافته شده بود و لکه هايي تيره شبيه لکهء خون
روي گل هاي رنگ وارنگ پشت لباس را آلوده کرده بود.با اين همه تصميم گرفت لباس را
بخرد.-نخر اين لباس دريده را. اين لباس بد يمنه. شگون نداره. صاحب قبليش را کشته اند. به
نامردي از پشت بهش حمله کرده اند و با هفتاد ضربه چاقو نفله اش کرده اند. سر تو هم
همين بلا ميادها! نخر اين لباس دريده را.-نه. من خرافاتي نيستم. به دلم بد نميآرم... اينا همش حرف مفته.تازه اگر هم صاحب
قبليش کشته شده باشه که دبگه از واجباته لباسشو بخرم، جاشو پر کنم. لباس هيچ حاجي
فيروزي نبايد بي استفاده بمونه.اگر يکي توي اين راه افتاد بقيه بايد جاي خاليشو پر
کنند...-که چي بشه!؟ مثلا کار خيلي مهمي انجام ميده که اگر جاش خالي بمونه آسمون زمين
بياد؟- چه کاري مهم تر از خوشحال کردن مردم؟و لباس ها را خريده بود ، آورده بود خانه چند دست تميز سابيده و شسته بود تا لکه
هاي خون را پاک کند که پاک نشده بود. بعد شکاف پشتش را تميز رفو کرده بود به طوري
که اصلا پارگي پشتش را نميشد تشخيص داد .از روز آخر همان سال لباس ها را پوشيده و شده بود حاجي فيروز. ادا اطوار و شعر هاي
مخصوص حاجي فيروز را هم که از بچگي فوت آب بود و در سال هاي کودکي هر سال آن ها را
همراه با حاجي فيروز هاي دوره گرد خوانده بود. به همين خاطر خيلي زود جا افتاد و شد
يک حاجي فيروز تمام عيار و همه فن حريف. روزهاي آخر سال از کلهء سحر از خانه ميزد
بيرون و تا آخر شب را به شلنگ تخته انداختن و ورجه ورجه کردن و خواندن و زدن و
رقصيدن مي گذراند و آخر شب خسته و هلاک بر مي گشت به سگدانيش و از شدت خستگي شام
نخورده از هوش ميرفت.- اين دلقک بازيت بهانه ايه براي از تنهايي دراومدن، براي رفتن بين مردم، براي
فراموش کردن درد بيکسي- خوب ... گيرم که اين طور باشه. چه ايرادي داره؟- ايرادي که نداره.ولي نگو که ميخوام مردمو بخندونم، دلشونو شاد کنم...- خوب هم اونه هم اين... عيب و ايرادي داره؟- عيبش اينه که کسي بهت توجه نميکنه. اوني هم که متوجهت ميشه براي مسخره کردن و
چزوندنته، براي به ريشت خنديدن...- همين که بينشون باشم برام کافيه...- خوب مثل بچهء آدم برو بينشون... - مگه حاجي فيروز بچهء آدم نيست؟- چرا هست... ولي از تنهايي دراومدن راه هاي بهتري هم داره...- من راهي بهتر از اين بلد نيستم.... ارباب خودم سرتو بالا کن... درد و غمتو دود هوا کن... ارباب خودم بزبز قندي...
نوروز اومده چرا نميخندي؟بقيه سال هم کارگر فصلي بود. هوا که خوب بود عملگي ميکرد.بارمي برد . طواف و حمال
ميشد. زمستان ها بسته به موقعيت ميشد برف پارو کن يا لبو فروش. تابستان ها آب حوض
ميکشيد، کار باغباني ميکرد.مو هرس ميکرد. نهال غرس مي کرد.اسفند ماه که ميشد فرش
ميشست، خانه مي تکاند، شيشه تميز ميکرد. هر کاري از دستش بر ميآمد ميکرد. از هيچ
کاري رويگردان نبود. هر کاري را هم به عهده ميگرفت تميز و مرتب و کامل انجام ميداد.
همين طور که حاجي فيروزيش هم تمام و کمال بود.- بيچاره ! اينقدر از خودت مايه نگذار، از پا در مي آيي ها!که چي اين همه قر ريختن
و بشکن زدن؟ براي کي؟ براي چي؟ اين همه شلنگ تخته انداختن و ورجلا زدن چه معنايي
داره؟- خوشم مياد. دوست دارم کارمو خوب انجام بدهم. آدم يا يه کاري را بر عهده نميگيره
يا وقتي به عهده ميگيره با جون و دل انجام ميده. از ماستمالي کردن کار بدم مياد.- آخه براي کي؟ ديگه که کسي توي کوچه خيابون نيست.وقتي هم که بود کسي توجهي به تو
نداشت. هر کسي سرش توي لاک خودش بود...- براي خاطر خودم.براي دل خودم...ارباب خودم بزبزقندي؟... ارباب خودم چرا نميخندي؟خيابان ها و کوچه ها حسابي خلوت شده بود و ديگر پرنده هم توي کوچه ها پر نميزد.
فيروز با خودش فکر کرد که حتما نزديک سال تحويل شده که همه رفته اند توي خانه ها در
ها را به روي او بسته اند. حتي پنجره ها را هم بسته بودند و پرده ها و کرکره ها را
کشيده بودند.دلش بد جوري گرفت. غم مثل گردابي تاريک يک دفعه کشيدش ميان خودش. انگار همه رمق تنش
را کشيده باشند ، احساس بي حالي کرد. چقدر از محل زندگيش، از آن سگداني دور شده
بود! چقدر خسته و کوفته بود! انگار کوه کنده بود. ديگر نا نداشت جلوتر برود ولي
بايد ميرفت.- برگرد بيچاره! الان از حال ميري ها... اينجا بيفتي کي ميخواد تورو برسونه خونه
ات؟... برگرد!- نه. بايد تا تحويل سال نو جلو برم.- سال نو تحويل شده.برگرد.- ولي من هنوز صداي در رفتن توپ سال نو را نشنيدم- تو گوشات سنگين شده... پير شدي... خرفت شدي... کر شدي...- نه من گوشام هنوز تيزه تيزه... صداي خش خش برگ ها را روي شاخه مي شنوم... صداي
توپ سال نو که جاي خود داره.- حداقل در يکي از خونه ها رو بزن، ازشون بپرس ببين سال نو تحويل شده يا نه. حرف
منو که قبول نداري.از مردم بپرس.- نمي خوام.- چرا؟- اگر درو روم باز نکنند... نه در نميزنم...چرا امسال اينقدر زود خسته شده بود؟ چرا اينقدر زود از نفس افتاده بود و بي حال شده
بود؟ شايد پير شده بود...شايد به آخر خط رسيده بود... شايد هم ديگر فاتحه اش خوانده
شده بود...نه هنوز بايد ميرفت.هنوز بايد جلو مي رفت. بايد به همه و قبل از همه به خودش ثابت
ميکرد که پير نشده، که هنوز به آخر خط نرسيده، که هنوز فاتحه اش خوانده نشده...- ميدوني چرا اينقدر احساس خستگي ميکني؟- نه. نميدونم.چرا؟- براي اين که حس ميکني همه فراموشت کرده اند.هيچکس به يادت نمياره.- نه. کسي منو فراموش نکرده...- چرا. همه تو رو از ياد برده اند.کسي ديگه به فکرت نيست، کسي ديگه نگرانت نيست،
براي هيچکس ديگه بود و نبودت مهم نيست.- خفه شو. اينقدر با من کل کل نکن. اينقدر آيهء ياءس توي گوشم نخون. اينقدر توي
دلمو خالي نکن. کسي منو از ياد نبرده.- چرا همه به باد فراموشيت سپرده اند... همه. حتي پسرت نوروز...- خفقون بگير.نميخوام اون صداي نحستو بشنوم.- چرا از حقيقت فرار ميکني؟ حقيقتو بايد قبول کرد.- نوروز؟ پسرم؟ منو از ياد برده باشه!؟ اين از محالاته.- چرا از محالاته. چند ساله نديديش؟- نمي دونم.بيست سال... بيست و يک سال... بيست و دو سال...- توي اين مدت هيچ سراغي ازت گرفته؟ هيچ دنبالت اومده؟- اون نميدونه من کجام... همين که وضعم بهتر شد،تونستم يه اتاق آبرومند تر بگيرم،
ميرم ميارمش پيش خودم.- پس کي ايشالله؟ بيست ساله داري با اين سراب باطل خودتو گول ميزني. بيست ساله داري
سر خودتو شيره مي مالي ،الکي دل خودتو خوش ميکني، که چي؟- بالاخره يه روز اين کاره ميکنم. حتي اگر يه روز مونده باشه به آخر عمرم.- ولي تو که نميتوني برگردي ولايت... مگه توي ژاندارمري التزوم ندادي که ديگه پا
توي اون خراب شده نگذاري؟مگه امضا ندادي که اگر برگردي هر چي ديدي از چشم خودت
ديدي؟- چرا... ولي شبانه دزدکي برميگردم. نوروزو ورميدارم ، دو تايي با هم ميايم
تهرون...- فکر کردي به همين راحتيه که ميگي؟- آره. به همين راحتي...- ببينيم و تعريف کنيم.و فيروز خودش خوب مي دانست که به اين راحتي نيست. همهء اين بيست و يکي دو سال با
اين آرزو سوخته و ساخته بود. ديدن دوبارهء نوروز. آوردن نوروز به تهران و زندگي
کردن با او. بعد هم سروسامان دادن او.- اصلا تو ميدوني نوروز الان کجاست؟ زنده است؟ مرده است؟ تو که هيچ خبري ازش نداري.
شايد از ولايت رفته باشد به يک شهر و ديار ديگر. شايد هم تا حالا هفت کفن پوسانده
باشد...- ببر اون زبون صاب مرده تو... خفقون بگير... هيچ ميفهمي داري چي ميگي؟سعي کرد نه به گذشته فکر کند، نه به آينده، نه به نوروز، نه به زن سابقش محبوبه، نه
به ولايت. سعي کرد به هيچ چيز فکر نکند.سعي کرد باز هم بخواند و برقصد:... ارباب خودم بزبزقندي... نوروز اومده چرا نميخندي؟...احساس ميکرد اصلا صدايش در نميآيد. احساس مي کرد صدايش را از دست داده است. احساس
ميکرد فقط خودش صدايش را ميشنود و صدايش به گوش هيچ کس ديگر نميرسد.چرا اينقدر سردش
بود؟ چرا اينطور ميلرزيد؟ چرا چشم هايش سياهي مي رفت؟حس کرد بايد کاري بکند. چه کاري؟ نميدانست.- تو ديگه هيچ کاري ازت برنمياد... غير مردن.- چرا برنمياد! خوبم برمياد...- اگر برمياد، بکن...- ميکنم. بهت ثابت ميکنم هنوز نمرده ام.- ثابت کن ببينم.دهانش گس و تلخ بود. نه صبحانه خورده بود، نه ناهار. احساس ضعف ميکرد. فکر کرد اگر
کاري نکند از پاي در ميآيد. سرش را بلند کرد. به ميدان گاهي کوچکي رسيده بود که
وسطش باغچه گرد قشنگي بود پر از سبزه. چنار تنومندي هم و سط باغچه اش بود که سر به
آسمان کشيده بود. درختي بود در حال خشکيدن و مرگ، با شاخه هاي خشک شده و برهنه که
ديگر هيچ وقت بويي از بهار به مشامش نميرسيد.ناگهان هوس کرد از درخت برود بالا. برود نوک درخت و از آن بالا با مردم صحبت کند.
به همه ثابت کند که هنوز زنده است، هنوز اميدهايش را از دست نداده است، هنوز دلش
ميخواهد شاد باشد و ديگران را هم شاد کند. دلش ميخواست از آن بالا با مردم حرف
بزند. از آن ها بخواهد پرده ها را بزنند کنار، پنجره ها را باز کنند، درهاي خانه را
بگشايند و بيايند بيرون. با او بشکن بزنند، برقصند، شادي کنند، و بخوانند:- ارباب خودم سرتو بالا کن... درد و غمتو دود هوا کن... اگه غصه داري اونم رها
کن... ارباب خودم نظري به ما کن... نگاه ديگري به چنار سربلند و تناور انداخت. يعني ميتوانست خودش را بکشد تا آن بالا؟
يعني هنوز اين قدرت را داشت؟ بچه که بود در ولايت، خيلي راحت مثل گربه از بلندترين
درخت ها هم ميرفت بالا، ولي حالا چي؟ سال ها بود از درختي بالا نرفته بود، و با اين
پاهايي که ميلرزيد، و با اين دست هاي بيحس، و با اين چشم هايي که سياهي ميرفت،
ميتوانست از اين درخت سر به فلک کشيده برود بالا؟ تصميم گرفت امتحان کند.دايره زنگيش را بست به کمربندش.آستين هايش را بالا زد و خودش را از درخت کشيد بالا.- نرو بالا.ازون بالا ميافتي.- نه.نمي افتم.- حس به تنت نيست، نميتوني بري بالا. کله معلق ميشي.- نميشم.- آخه که چي؟ چي رو ميخواي ثابت کني؟که زنده اي؟ که هنوز جووني؟ که قدرت داري؟- نه. فقط ميخوام با مردم حرف بزنم.- کسي به حرفت گوش نميکنه. اين همه از کلهء سحر تا حالا داري باهاشون حرف ميزني،
کسي به حرفت گوش کرد؟ اونا دم سال تحويل اونقدر کار دارند که وقت حرف زدن با تو را
ندارند، اگر هم وقتش را داشته باشند، حوصله اش را ندارند.- چرا دارند... اگر صدامو بشنوند ميآيند بيرون.و ازچنار بالا رفت و بالا تر. شاخه هاي خشکيده زير پايش ميشکستند و ترق ترق
ميکردند.شاخه هاي تيز پوست ضخيم و چروکيده اش را ميخراشيدند. ولي او اعتنايي نميکرد
و بالا ميرفت و بالا تر.نوروز هم نوروز هاي قديم. عيد هم عيد هاي قديم.عيدهاي قديم چه لطف و صفايي
داشت.چقدر خنده ها از ته دل بود.چقدر شاديها راست راستي بود. همه از ته دل عيد را
به هم تبريک ميگفتند. همه از ته دل براي هم آرزوي خير و خوشي ميکردند. اما الان
انگار همه چيز باسمه اي و عاريه اي شده بود.دروغي و ظاهري...ديگر دورهء او و امثال او گذشته بود و خودش اين را خوب ميدانست. عمر حاجي فيروز هم
مثل عمر خيلي چيزهاي خوب ديگر به آخر رسيده بود. مثل صفا و صميميت. مثل مهرباني و
بي ريايي. آهي کشيد و به خودش گفت:-ياد قديم ها به خير...حالا ديگرروي بالاترين شاخهء اصلي چنار بود. در حالي که يک دستش را تکيه داده بود
به بدنهء درخت به زحمت سعي کرد که تمام قامت بايستد. با دست آزادش دايره زنگي را از
کمربندش باز کرد و گرفت دستش. دلش ميخواست با صداي بلند و با تمام وجود فرياد بکشد
و براي مردم حرف بزند. دلش ميخواست داد بکشد و از مردم بخواهد پنجره ها را باز کنند
و به حرف هاي او گوش دهند. ولي هر چه فکر کرد نتوانست جملهء مناسبي پيدا کند. جزشعرهاي مخصوص خودش چيز ديگري
بلد نبود تا بگويد. راه و رسم حرف زدن با مردم را مدت ها بود که از ياد برده بود.
براي همين به جاي هر حرف ديگري شروع کرد به دايره زدن و با فرياد خواندن.با تمام
وجود و تا آنجا که قدرت داشت داد مي کشيد:- نوروز اومده چرا نميخندي؟... نوروز اومده چرا نمي خوني؟... نوروز اومده چرا نمي
رقصي؟... نوروز اومده چرا نمي بخشي؟... نوروز اومده چرا نمي جوشي؟...يک لحظه چشمش افتاد به پائين. ديد که مردم جمع شده اند دور ميدان. زن و مرد و کوچک
و بزرگ، با لباسهاي رنگارنگ، با رنگ هاي شاد تند و چهره هاي خندان، دست داده اند
دست هم دارند دور درخت چنار مي چرخند و با او ميخوانند:- نوروز اومده چرا نمي خندي؟... نوروز اومده چرا نمي خوني؟... نوروز اومده چرا نمي
رقصي؟...چشم هايش را بست و تکاني به سرش داد و دوباره چشم باز کرد. کسي در ميدان نبود.حس کرد ميدانگاه دور سرش ميچرخد و مي رقصد. به آسمان نگاه کرد. آسمان هم داشت دور
سرش ميچرخيد. تمام دنيا داشت دور سرش ميچرخيد. چشم هايش سياهي ميرفت. تکيه اش را
بيشتر به درخت داد . چشم هايش را بست و با صدايي بي رمق خواند:- نوروز اومده چرا نميخندي؟... نوروز اومده چرا نميخندي؟... نوروز اومده چرا
نميخندي؟...و صدا هر دم ضعيف تر و ضعيف تر ميشد.بعد صداي گرومپي آمد. صداي چي بود؟ توپ تحويل سال را در کرده بودند؟