از روي پلك شب
شب سرشاري بود
رود از پاي صنوبرها
تا فراتر مي رفت
دره مهتاب اندود و
چنان روشن كوه كه خدا پيدا بود
در بلندي ها ما
دورها گم سطح
ها شسته و نگاه از همه شب نازك تر
دست هايت ساقه سبز
پيامي را ميداد به من
و سفالينه انس
با نفسهايت آهسته ترك مي خورد
و تپش هامان مي ريخت
به سنگ
از شرابي ديرين
شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب
روي رفتارت
تو شگرف
تورها و برازنده خاك
فرصت سبز حيات
به هواي خنك كوهستان مي پيوست
سايه ها بر مي گشت
و هنوز در سر راه
نسيم
پونه هايي كه تكان
مي خورد
جنبه هايي كه به هم مي
ريخت