صداي ديدار
با سبد رفتم
به ميدان صبحگاهي بود
ميوه ها آواز مي
خواندند
ميوه ها در آفتاب
آواز مي خواندند
در طبق ها زندگي
روي كمال پوست ها خواب سطوح جاودان مي ديد
اضطراب باغ ها
درسايه هر ميوه روشن بود
گاه مجهولي ميان
تابش به ها شنا مي كرد
هر اناري رنگ
خود را تا زمين پارسيان گسترش مي داد
بنيش هم
شهريان افسوس
بر محيط رونق نارنج
ها خط مماسي بود
من به خانه بازگشنم
مادر پرسيد
ميوه از ميدان خريدي
هيچ ؟
ميوه هاي بي نهايت
را كجا مي شود ميان اين سبد جا داد ؟
گفتم از ميدان بخر يك انار
خوب
امتحان كردم
اناري را
انبساطش از كنار اين سبد
سر رفت
به چه شد آخر خوراك
ظهر
ظهر از آيينه ها تصوير
به تا دوردست زندگي مي رفت