يار آفتاب اشاره گفتگويى صميمى با همسر حضرت امام خمينى(ره) - امام خمینی آیه جمال و جلال نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

امام خمینی آیه جمال و جلال - نسخه متنی

سید عباس رضوی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

يار آفتاب
اشاره گفتگويى صميمى با همسر حضرت امام خمينى(ره)

نزديك 60 سال در كنار امام, همراه امام و شريك غم و شاديهاى امام بوده است. در مـيان دوستان و نزديكان امام, كسى به اندازه او شاهد صادق و گواه نزديك زندگى خـانـوادگـى امام نبوده است. او عظمت, خلوص, خداترسى, معنويت, نظم, صداقت و در يـك كـلمه شخصيت امام را از نزديك لمس كرده است. بسيارى حقايق شيرين درسآموز زنـدگـى امـام را كه ديگران مى شنوند يا مى خوانند او به چشم ديده است و در سينه سـپـرده اسـت.او كـسى نيست جز همسر مكرّم و معزّز حضرت امام خمينى, حاجيه خانم ثـقفى, كه براى همه علاقه مندان به امام و راه امام شخصيتى مورد احترام و تكريم اسـت و سـخـن او از امـام و سلوك خانوادگى آن بزرگوار, روايت صدقى از ويژگيهاى زنـدگـى رهـبرى الهى و قدسى است كه اينك 20 سال از انقلاب سرفراز اسلامى و نسخه مـنـحـصـر به فرد شكل گيرى نظام الهى او مى گذرد. مجله پيام زن پيشتر در سال 72 ايـن تـوفـيـق را داشـت كه متن گفتگوى با همسر مكرّم آن امام بزرگوار را منتشر كـنـد. آن گـفـتگو كه توسط فرزند بزرگوارش سركار خانم دكتر مصطفوى انجام شده و نـخـسـت در نـشـريه ندا انتشار يافته بود, بسيار مورد استقبال خوانندگان عزيز قـرار گـرفت و اين امرى طبيعى بود. اينك, در يكصدمين سال ولادت فرخنده آن عزيز دوران, فـرصـتـى دوباره است كه متن كامل آن گفتگو را براى خيل عظيم علاقه مندان, بـازگـو كـنـيم و اطمينان داريم اين بار نيز در كنار مجموعه اى از آثار و مقالات ويـژه نامه, مورد استقبال خوانندگان محترم قرار خواهد گرفت. به روح ملكوتى حضرت امـام درود مـى فـرسـتـيـم و براى همسر مكرّمه ايشان, سركار خانم ثقفى طول عمر همراه با عزّت و سلامتى را مسالت مى كنيم.

خـانـم مـصـطفوى: مادرجان سلام عليكم. اميدوارم مرا ببخشيد, مى خواستم اگر مـوافقت مى فرماييد مختصرى از زندگى مشتركتان با حضرت امام و قبل از ازدواج خود و ايـنـكـه در چـه خانواده اى متولد شده ايد و خانواده تان از نظر علمى و اقتصادى چگونه بودند براى ما توضيح بفرماييد.

هـمـسر امام:

سلام عليكم. بسم ا... اگر بخواهم از وضعيت خانوادگى خود بگويم بايد از چـند نسل قبل شروع كنم. پدرم حاج ميرزا محمد ثقفى از علماى تهران بود كه از ايـشـان, آن طـور كـه مـن اطـلاع دارم, تفسير نوين در چند جلد باقى مانده است و بـيشتر مشغول تاليف كتاب بودند و كمتر به امور آخوندى مثل گرفتن وجوهات شرعيه و ارتـبـاطـ با بازاريان و امثال آن اشتغال داشتند, البته نماز جماعت داشتند و پـيـش نـمـاز بودند و ضمناش چون ((خانم جان)) من هم متمول بود احتياج نداشت. پدر ايـشان ميرزاابوالفضل تهرانى از نوابغ زمان خود بود كه در جوانى, حدود چهل وچند سـال زندگى, فوت كرد. ميرزا ابوالفضل هم صاحب كتاب ((شفاالصدور)) است كه شرحى بـر زيـارت عاشوراست. آقا (امام) مى گفتند كه ميرزا ابوالفضل از بزرگان بوده اند و از ايشان كتاب شعرى هم به زبان عربى چاپ شده است.

o ظاهراش ايشان كتابخانه مفصلى داشته اند كه وقف است.

َ بـلـه ايشان كتابخانه مفصلى داشته اند و من از پدرم شنيدم كه آن را به مدرسه سـپـهـسـالار قديم كه شهيد مطهرى فعلى است داده اند. ايشان در آن مدرسه, هم نماز مى خواندند و هم مجلس درس داشتند.

بـه فـاصـلـه يـك هفته سيداحمد لواسانى, آقاى پسنديده و آقاى هندى (دو برادر امـام) سـيـد مـحـمـد لواسانى و داماد با نوكرى به نام مسيب براى خواستگارى بر آقاجانم وارد شدند.

پـدر او حاج ميرزا ابوالقاسم ثقفى كه معروف بوده است به ((حاج ميرزا ابوالقاسم كـلانـتر)) از مجتهدين زمان خود بود كه يكى از كتابهاى ايشان تقريرات درس مرحوم شـيـخ انصارى از علماى خيلى بزرگ است و تقريرات ايشان در دسترس همه بود. اينكه بـه او ((كـلانـتر)) مى گفتند ظاهراش به دليل آن بود كه پدرش حاج ميرزا محمود از رجـال زمـان نـاصـرالدين شاه بوده و گويا وقتى ناصرالدين شاه به كربلا رفته است اينطور شنيده ام كه او را حاكم و كلانتر تهران كرده است.

o مادرجان در باره وضعيت خانوادگى خودتان از طرف مادرى هم توضيح بفرماييد.

َ پـدر مـادرم حـاج مـيـرزا غـلامـحـسـين, خزانه دار و مستوفى خزانه بود كه به او خـازن الـممالك مى گفتند. پدر مادربزرگم حاج ميرزا هدايت بود كه در تاريخ قاجاريه خـوانـدم كـه او ((ناظم خلوت)) يعنى وزير دربار بود و بعدها در زمان رضاخان كه نـام فـامـيل باب شد, فاميل خود را ناظم خلوتى گذاشتند و مادربزرگم كه به رحمت خدا رفته است فاميل ناظم خلوتى داشت.

o در ايـن صورت وضعيت اقتصادى خانواده شما خوب بوده است؟ َ بلى, مادر خانم جانم از پدرش ارث داشت و شوهرش هم خازن الممالك بود و تمول داشت. آن زمان پدرش ماهى 30 تـومـان پـول تـوى جـيبى به خانمم مى داد. البته آقاجانم طلبه بود و ماليه اى نـداشت ولى پدرش در كوچه صدراعظم ساكن بود كه خانه هاى آن مال اتابك بود. اتابك شـوهـر عـمه خانمم بود و در آن زمان علما پيش دستگاه دولتى خيلى اهميت داشتند چـون هـمـه امـور مـملكت زير نظر علما بود. پدر آقاجانم حاج ميرزا ابوالفضل, هم مورد احترام اتابك بود و هم چون قوم و خويش بود ارتباط زيادى با اتابك داشت.

o ظاهراش پدرتان آقاى ثقفى, مدتى در قم زندگى كرده اند؟ َ حاج شيخ عبدالكريم در سـال 40 قـمـرى به قم آمد و حوزه قم تاسيس شد يعنى من تقريباش 7 ساله بودم ـ مـن مـتـولد 33 قمرى هستم ـ و پدرم كه 29 يا 30 ساله بود به فكر افتاد كه براى ادامـه تـحـصـيـل به قم برود و وقتى من تقريباش 9 ساله بودم پدر و مادرم به قم رفـتـند و 5 سال آقاجانم در قم ماندگار شد و من نزد مادربزرگم ماندم و اصلاش با آنـهـا نـرفـتـم و آنـهـا هـم انـتظار نداشتند با آنها بروم چون من از اول نزد مادربزرگم مانده بودم و با او زندگى مى كردم.

o مـادر, شما كه اولاد اول پدر و مادرتان هستيد, چند خواهر و برادر داريد و چرا نـزد مـادربزرگتان زندگى مى كرديد؟ َ من اولاد اول پدر و مادرم بودم و وقتى آنها بـه قـم مـى رفتند دو خواهر داشتم كه يكى از آنها فوت كرده است و دو برادر; يكى آقـا رضـا و دومـى محسن بود و مادرم يكدانه اولاد بود. پدرش زود فوت كرده بود و مـادرش شـوهـر نـكـرده بـود و يك اولاد دختر و يك پسر داشت كه آن پسر هم در سال وبـائى فـوت كـرده بـود و فـقط يك دختر برايش مانده بود. مادرم بعد حامله شد و مـادربـزرگم به مادرم گفت: ((حالا كه تو حامله اى, من دخترت را مى برم)). قديم هم اعـيـان چند دايه داشتند و مدتى كه مى گذشت اعيان بچه ها را مى دادند منزل دايه و خـرج دايه را مى دادند مثل مادرم كه دايه داشت و محيا خانم تا زمانى كه احمد به دنيا آمد و تو چهار ساله بودى, زنده بود.

o بله يادم مىآيد يك خانم صورت گرد با روسرى سفيدى كه زير گلو سنجاق مى كرد.

َ من از 6 ماهگى رفتم پيش مادربزرگم و با او زندگى كردم.

نـام او خـانـم مخصوص بود و ما به او خانم مامانى مى گفتيم. وقتى شب 15 يا 16 مـاه رمـضـان بـود كـه دوستان و فاميل را دعوت كردند و يك لباس سفيد و شيكى كه دختر عمه ام با سليقه روى آن را با گل نقاشى كرده بود, دوختند و من پوشيدم.

پـدرم, حـاج مـيـرزا مـحمدثقفى, از علماى تهران و پدر بزرگم, ميرزا ابوالفضل تـهـرانى, صاحب كتاب ((شفا الصدور)) بود. پدر مادرم, حاج ميرزا غلامحسين, معروف بـه ((خـازن الممالك)) و پدر بزرگم, حاج ميرزا هدايت ملقب به ((ناظم خلوت)) از وزراى دربار در دوران قاجاريه بود.

آقـاجـانم به قم رفت, ما با مادر بزرگم دو سال يكمرتبه به قم مى رفتيم. آن زمان مـاشـين نبود فقط دليجان و كالسكه بود و ما هميشه با كالسكه مى رفتيم. دو شب هم در راه مـى خـوابـيديم, علىآباد و جاى ديگر. آقاجانم يك خانه آبرومند در قم در كـوچـه آسـيـداسـمـاعـيل در بازار اجاره كرده بود. خانه بزرگى بود. اندرونى و بـيرونى داشت و حياط خوب و صاحب خانه هم شخص تاجر و معتبرى بود. آنجا را اجاره كـردنـد و يـك نـوكر داشتيم به نام ذبيح الله و دو كلفت و اشخاصى هم مىآمدند براى كـارهـاى مـتـفرقه. خانمم ماهى 30 تومان داشت و ما را به مدرسه گذاشت. آن زمان مـدرسـه اى كـه درس جـديـد بـدهـد داراى كـلاسى بود كه 20 شاگرد داشت و كسانى كه مـى تـوانـسـتـنـد مـاهى 5 ريال بدهند خيلى كم بودند, دختران دكترها, تاجرها يا مـجـتـهدين به مدرسه مى رفتند. ما سه خواهر بوديم كه به مدرسه مى رفتيم و تا كلاس هـشتم درس خوانديم. خواهرهايم آنجا درس مى خواندند و من در تهران, تا كلاس هشتم, كه صحبت ازدواج مطرح شد.

o پس حالا كه صحبت به اينجا رسيد لطفاش از ازدواجتان بگوييد و اينكه چطور شد كه آقـا شـمـا را پـيـدا كـردند؟ َ آقاجانم كه 5 سال در قم بودند و ما چند بار قم رفـتـيـم يك بار ده ساله بودم, يك بار 13 ساله بودم و يك بار هم 14 ساله بودم.

پـدرم از مـادر بزرگم خواهش كرد كه من بمانم. مادر بزرگم مى خواست 15 روز بماند و برگردد چون عيد بود. آقاجانم خواهش و تمنا كرد كه ((من قدسى جان را سير نديدم بـگـذاريـد دو مـاهـى پـيـش مـن بـمـانـد. ما تابستان به تهران مىآييم و او را مـىآوريـم.)) بـالاخـره مـادربـزرگم راضى شدند. ما هم راضى نبوديم ولى چند ماهى مـانـديـم. تـصـديق كلاس شش را گرفته بودم آقاجانم مى گفت: ((دبيرستان نرو)) چون روحـيـه اش مـتـجـددانـه نبود. آن وقت دبيرستان براى دخترها كم بود و او مى گفت:

((چـون در دبـيرستان معلم مرد است نرو. فراش مرد است و بازرس مرد است)). ايراد مى گرفت و ما هم نرفتيم. يك چند ماهى ماندم و بعد با خانمم آمديم تهران. در اين مـدت 5 سـال آقـاجـانـم در قم دوستان و رفقايى پيدا كرده بود. يكى از آنها آقا روح الله بـود كـه در آنجا رفيق شده بودند. هنوز حاجى نشده بود. مرد متدين, نجيب, بـاسـواد و زرنگى بود. او را پسنديده بود كه با من 12 سال تفاوت سنى داشت و با آقـاجـانـم 7 سال. يكى از دوستان ديگر آقاجانم آقاى آسيدمحمد صادق لواسانى بود كه او هم از دوستان آقا روح الله بود.

آن زمـانى كه آقاجانم مى خواست به تهران بيايد, آقاى لواسانى به آقا روح الله گفته بـود كـه چرا ازدواج نمى كنى؟ 26ـ27 ساله بود. او هم گفته بود: ((من تاكنون كسى را بـراى ازدواج نـپـسـنـديـده ام و از خمين هم نمى خواهم زن بگيرم. به نظرم كسى نـيامده است.)) آقاى لواسانى گفته بود ((آقاى ثقفى دو دختر دارد و خانم داداشم مـى گـويـد خـوب هـسـتند)); اينها را بعداش آقا برايم تعريف كردند كه وقتى آقاى لـواسانى گفت آقاى ثقفى دو دختر دارد و از آنها هم تعريف مى كنند مثل اينكه قلب مـن ايـنـجا كـوبيده شد. در هر حال آقاجانم هم خوشگل و شيك و اعيان و خوش لباس بـود. مـثلاً در آن زمان پوستينهاى اسلامبولى مى پوشيد و مى رفت و همه طلبه ها تعجب مى كردند; هم عالم بود, دانشمند و اهل علم بود.

اهـل ايـمـان و مـتـديـن بود و هم شيك بود. مثلاً نمى گذاشت ما مدرسه برويم بايد چاقچور بپوشيم, كفشهايمان مشكى ساده باشد.

آسـتين لباسمان بلند باشد. اصلاً روحاش تجمل را دوست نداشت و خيلى اهل علم و ملا بـود. آقـا (حـضرت امام) هميشه مى گفت: ((پدر شما خيلى ملاّست, خيلى با فضل و با علم است ولى حيف كه رشته ملايى به دستش نيست)).

o ايـشـان كه اهل علم و فضيلت بوده اند مسلماش داراى تاليفات هم بوده اند؟ َ من فـقط يك تفسير از ايشان مى دانم, كتابهاى ديگرش را نمى دانم. شما اگر بخواهيد از اخـوىها, علىآقا و حسنآقا بپرسيد, هردو مى دانند. كتابخانه اش را با اينكه عده اى از او كـتـاب گـرفته بودند و مجانى هم كتابخانه را به دانشگاه داده بود باز هم يك اتاق كتاب داشت كه هنوز هم هست, از پايين تا زير سقف است.

كتابهاى خودش, كتابهاى پدرش و آنهايى كه تهيه كرده بود.

o مـادر از خـواسـتگارى بفرماييد, خواستگارى چگونه انجام شد؟ َ اين باعث شد كه آسـيـداحـمـد آمد خواستگارى. براى قبول خواستگارى حدود 10 ماه طول كشيد چون من حـاضـر نبودم به قم بروم. آن زمان هم كه خانه پدرم مى رفتم, بعد از 10 ـ 15 روز از مادربزرگم مى خواستم كه برگرديم. چون قم مثل امروز نبود. زمين خيابان, تا لب ديـوار صـحـن قـبرستان بود, كوچه هاى باريك و ..., زياد در قم نمى ماندم. به اين خـاطر بود كه زود از قم مىآمدم و آن دو ماهى كه آقام مرا به زور نگهداشت, خيلى ناراحت بودم.

مـراحل خـواسـتـگارى شروع شد. آقاجانم مى گفت: ((از طرف من ايرادى نيست و قبول دارم. اگـر تـو را بـه غـربـت مـى برد, آدمى است @ همه مخالف ازدواج بودند, اول خـودم, بـعـد مادربزرگم, مادرم و فاميلها, ولى پدرم مى گفت: اگر ازدواج نكنى من ديگر كارى به ازدواجت ندارم.

كـه نـمى گـذارد بـه قدسى جان بد بگذرد)). روى رفاقت چند ساله اش روى آقا شناخت داشت. من مى گفتم كه اصلاً قم نمى روم و جهاتى بود كه ميل نداشتم به قم بروم.

o پس چطور شد كه به قم رفتيد؟ ظاهراش خواب ديديد اگر يادتان هست بفرماييد.

َ خوابهاى متبرك ديدم, چند خواب, خوابهايى ديدم كه فهميديم كه اين ازدواج مقدر اسـت. آن خـوابى كه دفعه آخرى ديدم كه كار تمام شد حضرت رسول ـ اميرالموئمنين و امـام حـسن را در يك حياط كوچكى ديدم كه همان حياطى بود كه براى عروسى اجاره كردند.

o يـعنى شما در خواب خانه اى را ديديد, و بعد از مدتى خانه اى كه براى عروسى شما اجاره كردند, همان بود كه شما قبلاش در خواب ديده بوديد؟ َ بله, همان اتاقها با هـمان شكل و شمايل كه در خواب ديده بودم. حتى پرده هايى كه بعداش برايم خريدند, هـمـان بود كه در خواب ديده بودم. آن طرف حياط كه اتاق مردانه بود پيامبر(ص) و امـام حـسن(ع) و اميرالموئمنين(ع) نشسته بودند و در اين طرف حياط كه اتاق عروس شـد مـن بودم و پيرزنى با يك چادر كه شبيه چادرشب و نقطه هاى ريزى داشت و به آن چـادر لَكى مى گفتند. پيرزن ريز نقشى بود كه من او را نمى شناختم و با من پشت در اتـاق نشسته بود. در اتاق شيشه داشت و من آن طرف را نگاه مى كردم. از او پرسيدم ايـنـها چه كسانى هستند؟ پيرزن كه كنار من نشسته بود گفت آن روبرويى كه عمامه مـشـكى دارد پيامبر(ص) است. آن مرد هم كه مولوى سبز دارد و يك كلاه قرمز كه شال بـند به آن بسته شده ـ و آن زمان مرسوم بود, در نجف هم خدام به سر مى گذاشتند ـ امـيرالموئمنين است. اين طرف هم جوانى بود كه عمامه مشكى داشت و پيرزن گفت كه:

ايـن امـام حسن است. من گفتم اى واى اين پيامبر است و اين اميرالموئمنين است و شـروع كـردم به خوشحالى كردن, پيرزن گفت: ((تويى كه از اينها بدت مىآيد!!)) من گـفـتـم: ((نـه, مـن كه از اينها بدم نمىآيد؟ من اينها را دوست دارم.)) آن وقت گـفـتـم: ((من همه اينها را دوست دارم, اينها پيامبر من هستند, امام من هستند.

آن امـام دوم مـن است, آن امام اول من است)). پيرزن گفت: ((تو كه از اينها بدت مـىآيـد!)) اينها را گفتم و از خواب بيدار شدم. ناراحت شدم كه چرا زود از خواب بـيـدار شدم. صبح براى مادربزرگم تعريف كردم كه من ديشب چنين خوابى ديدم. مادر بـزرگـم گفت: ((مادر! معلوم مى شود كه اين سيد حقيقى است و پيامبر و ائمه از تو رنـجـشى پيدا كرده اند. چاره اى نيست اين تقدير توستo ((. قرار بود چه موقع جواب بدهيد؟ َ هر چه آقا جانم مى گفت, من مى گفتم نه. جواب آخر معلوم نبود. آسيد احمد لـواسـانى از جانب داماد هر شب مىآمد خواستگارى و مى پرسيد چى شد؟ آسيداحمد هم بـاز دوبـاره مـىآمـد آنـجـا و آقا جانم هم مى گفت زنها هنوز راضى نشده اند. چون آسـيداحمد با پدرم دوست بود با گارى و دليجان مىآمد و دو سه روز خانه آقاجانم مى ماند و بر مى گشت.

يـك چـند وقتى گذشت, تا دفعه پنجمى كه در عرض دو ماه آمد, گفت: بالاخره چى شد؟ آقـام مـى خـواسـت حسابى رد كند و بگويد: ((من نمى توانم دخترم را بدهم. اختيارش دسـت خـودش و مـادربزرگش است و ما براى مادربزرگش احترام زيادى قائليم.)) مادر بزرگم راضى نبود, چون شريك ملكهاى مادربزرگم هم خواستگارى كرده بود.

در پـى خـانـه اى اجاره اى مى گشتند. بعد از 8 روز خانه پيدا شد كه همان خانه اى بود كه در خواب ديده بودم.

پـدرتـان خـيـلـى روشن بوده اند و مقيد بوده اند كه خودتان و مادربزرگتان راضى بـاشـيـد. در حـالـى كـه خيلى از پدرها در آن زمان به خواسته دختر چندان توجه نمى كردند.

َ بـلـه. بله. من سر صبحانه خواب را براى مادربزرگم تعريف كردم و بلافاصله وقتى اسـبـاب صـبحانه جمع شد آقاجانم وارد شدند. زمستان بود و كرسى بود و همه اينها بر حسب اتفاق بود.

يـعنى خواب شما ـ مشورت مادر بزرگ و ورود آقاجان اتفاقى بود؟ َ بله, آقاجانم آمـدنـد و نشستند و من چاى آوردم. گفتند: ((آسيد احمد آمده. دفعه پنجمش است و حـرفـى بـه مـن زد كه اصلاً قدرت گفتن ندارم.)) حرف, اين بود كه آسيد احمد وقتى ديـده كـه آقـام گـفـته نه, نمى شود يعنى زنها راضى نيستند آسيد احمد هم به طور مـحـكـم گـفـتـه: ((با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمى تواند زندگى كند و اين حـرفـهـايى است كه كسانى كه مخالفند مى زنند.)) همه مخالف بودند, اول خودم, بعد مـادر بـزرگم, مادرم, فاميلها. آقام هم مى گفت: ميل خودتان است ولى من به ايشان عـقيده دارم كه مرد خوب و باسواد و متدينى است و ديانتش باعث مى شود كه به قدسى جان بد نگذرد.

عـقـد, خـيـلى مفصل نبود. آقا جانم گفت: ((من را وكيل كن تا من آسيد احمد را وكـيـل كـنـم بروند حضرت عبدالعظيم صيغه عقد را بخوانند, آقا هم برادرش, آقاى پـسـنـديـده را وكيل مى كند)), من يك مكثى كردم و بعد گفتم ((قبول دارم)) و سپس رفتند و عقد كردند.

آقـام گـفـت: ((اگـر ازدواج نكنى من ديگر كارى به ازدواجت ندارم.)) من دختر 15 سـالـه اى بـودم و خـيـلـى هـم مـقام پدرم را حفظ مى كردم. حتى بى چادر جلوى پدرم نـمـى رفـتـم. حـتى وقتى صدايمان مى كرد. بايد چادر روى سرمان بيندازيم ولو چادر خـواهـر باشد يا هر كس ديگر. من هم سكوت كردم. خانم بزرگ رفت به عنوان تشريفات براى ايشان گز آورد, از گز خوردند و گفتند: ((پس من به عنوان رضايت قدسى ايران گـز مى خورم.)) گفتند و گز را خوردند و من هم هيچى نگفتم, چون ابهت خوابى را كه ديـده بـودم, مـن را گـرفـتـه بـود. سكوت كردم. آقام گز را خوردند و رفتند. به فـاصـلـه يـك هـفـتـه آسيد احمد لواسانى و آقاى پسنديده, آقاى هندى (دو برادر امـام), آسـيـد مـحـمدصادق لواسانى و داماد با يك نوكر به نام مسيب بر آقاجانم وارد شـدند, براى خواستگارى و همه با هم رفيق بودند جز آقاى هندى. آقام هم مرا خـبـر كـرد. ذبـيح الله نوكر آقام آمد منزل مادربزرگم گفت: ((خانم, ميهمان دارند.

گفته اند قدسى ايران بيايد آقا روح الله با پدرم دوست بود.

هنگام ازدواج 26 يا 27 ساله بود و من 15 سال داشتم.

آنـجـا)). مـادربـزرگـم گفت: ((ميهمانش كيست؟)) به او سفارش كرده بودند كه نگو دامـاد آمـده اسـت. واهـمـه از ايـن داشتند كه باز بگويم نه. من هم رفتم خانه مادرم. آنجا كه رفتم موضوع را فهميدم.

آن خـواهرم كه يك سال و نيم از من كوچكتر بود ـ شمسآفاق ـ دويد و گفت: ((داماد آمده!! داماد آمده!)) من را بردند و داماد را از پشت اتاق ذبيح الله نشانم دادند.

آنـهـا توى اطاق ديگر نشسته بودند و من از پشت در اين اتاق ايشان را ديدم. آقا زردچـهـره بـود, موى كم زردى داشت و اتفاقاش روبه رو واقع شده بودند و زير كرسى نـشـسـته بودند. وقتى برگشتم خواهرانم و مادرم هم آمدند و داماد را ديدند, چون هيچكدام داماد را نديده بودند.

دامـاد را پسنديديد؟ بدم نيامد, اما سنى هم نداشتم كه بتوانم تشخيص بدهم كه چه كـار بـايـد بـكـنـم. ذاتاش هم آدم صاف و ساده اى بودم. آقاجانم آهسته آمد و از خـانـم جـانم پرسيد: ((قدسى ايران برگشت چه گفت؟)) خانم جانم گفتند ((هيچى نشسته اسـت)). بـعـداش بـه مـن گفتند كه ((وقتى تو ساكت نشسته بودى, به زمين افتاد و سـجده كرد.)) چون او خودش پسنديده بود. هميشه پدرم مى گفت: ((من دلم يك پسر اهل عـلـم مى خواهد و يك داماد اهل علم.)) همين هم شد. آقا اهل علم بود و يك پسرشان هم يعنى حسنآقا را اهل علم كرد يعنى پسر دوم خودش را.

بـراى قبول خواستگارى, حدود 10 ماه طول كشيد, چون من حاضر نبودم به قم بروم, اما بعداش خوابهايى ديدم و فهميدم كه اين ازدواج متبرك است.

آيـا بعد از ازدواج هم وضع زندگى شما مثل قبل بود؟ َ روز اول كه مى خواست آقا ازدواج كـنـد و آقـاجانم قرار بود جواب مثبت به آسيداحمد بدهد به ايشان گفت كه خـانـمـها ايراد دارند. آسيد احمد گفت: ايرادشان چيست؟ گفت كه يكى اينكه او را نـمـى شـنـاسند و او مال خمين است و دختر در تهران بزرگ شده است و در حالت رفاه بـزرگ شـده است و وضع مالى مادربزرگش خيلى خوب بوده و با وضع طلبگى مشكل است زنـدگـى كـنـد. داماد اصلاً چى دارد؟ آيا چيزى دارد يا نه؟ اگر صرف حقوق شهريه حـاج شـيـخ عـبـدالـكريم است, راستى نمى تواند زندگى كند و اگر نه, از خودش آيا سـرمايه اى دارند يا نه؟ از آن گذشته آيا داماد زن دارد يا نه؟ شايد در خمين زن داشـتـه باشد و شايد بچه داشته باشد. شايد صيغه مى كردند تا تحصيلاتشان تمام شود و سرمايه اى پيدا كنند و چه بسا از آن صيغه دو بچه پيدا مى كردند.

مـادر, شـمـا مـطمئن هستيد كه امام صيغه نكرده بودند؟ َ ايشان اصلاً زن نديده بودند, بعداش خودشان به من گفتند.

خود آسيد احمد به آقاجانم گفته بود كه خانمها درست مى گويند.

گـفـته بود به من اطمينان دارى يا نه؟ اگر به من اطمينان دارى من ايرادهاى اين زنـهـا را قـبـول دارم و خودم مى روم خمين و تحقيق مى كنم و مى پرسم ببينم كه وضع زنـدگـى اينها چگونه است؟ آسيد احمد هم رفت خمين منزلشان را ديد. منزلشان مفصل و آبـرومند است. دو تا حياط تو در تو و خيلى خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند و قضيه را به آقاى هندى برادر بزرگ آقا مى گويد و مى پرسد كه حقوقش چقدر است و آيا ازدواج كـرده يا نه؟ آنها مى گويند كه زن و بچه ندارد, حتى صيغه هم نكرده است و ما نشنيده ايم و بودجه او ماهى 30 تومان است كه از ارث پدر دارد.و قـتـى آسـيـداحـمـد مـىآيد و به آقاجانم مى گويد خوب اگر پنج تومان كرايه بدهد مساله اى نيست و رضايت مى دهد و بعد هم كه من آن خواب را ديدم.

مـادرجـان! شنيدم عروسى شما در ماه مبارك رمضان بود, در حالى كه رسم نيست در ماه رمضان ازدواج كنند. چرا؟ َ چون درسها تعطيل بود.

يـعنى حضرت امام تا اين حد به درس مقيد بودند كه حتى براى ازدواجشان حاضر به تـعـطـيـل كـردن درس نبودند؟ َ بله مقيد بودند. گفتند چون درسها تعطيل است. من نـزديك تولد حضرت صاحب اين خواب را ديدم و به آقاجانم رضايت من را گفتند. آنها هم اول ماه رمضان آمدند.

عـقـد و عـروسـيـتـان چـطور بود؟ مفصل بود؟ يا ساده برگزار شد؟ عقد مفصل نبود.

آقـاجـانـم در اتـاق بزرگ اندرون به نام تالار نشسته بود و گفت قدسى جان بيا. من تـازه از مـدرسـه آمده بودم و چون بى چادر پيش ايشان نمى رفتيم چادر خواهر كوچكم را انداختم سرم و رفتم پيش آقاجانم. گفت آن طرف كرسى بنشين.

خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و حالا روز هشتم ماه است. اين چند روز در منزل آقاجانم بودند و خانم جانم هم خوب و مفصل پذيرايى كرده بود.

مـهـريـه من, هزار تومان بود. اما در آخر آقا وصيت كردند كه يك دانگ از خانه قم, به عنوان مهريه من باشد.

در پـى خانه مى گشتند كه خانه اى اجاره كنند و عروس را ببرند و بنا بود در تهران عروسى كنند و بعد به قم بروند و بعد از 8 روز خانه پيدا شد كه همان خانه اى بود كـه در خـواب ديده بودم. آقاجانم گفت: ((من را وكيل كن كه من آسيداحمد را وكيل كـنـم بـرونـد حـضـرت عـبدالعظيم صيغه عقد را بخوانند.)) آقا هم برادرش, آقاى پـسـنـديده را وكيل مى كند. من يك مكثى كردم و بعد گفتم: ((قبول دارم)) و رفتند عـقـد كـردنـد. بـعد از اينكه گفتند: خانه مهيا شد, آقام گفت كه به اينها اثاث بـدهـيـد كـه مى خواهند بروند آن خانه, اثاث اوليه مثل فرش و لحاف كرسى و اسباب آشـپـزخـانـه و ديـگر چيزها مثل چراغ نفتى را فرستادند و يك ننه خانم داشتيم كه دايـه خـانـمـم بـود. او را با عذرا خانم دخترش فرستادند آنجا براى پذيرايى و آشـپزى. شب 16 يا 15 ماه رمضان دوستان و فاميل را دعوت كردند و يك لباس سفيد و شـيـكـى كـه دخـتر عمه ام با سليقه روى آن را با گل نقاشى كرده بود دوختند و من پوشيدم.

o مهر شما چقدر بود؟ و پيشنهاد از طرف شما بود يا آقا؟ َ 1000 تومان بود. آنها گـفـتند اگر مى خواهيد خانه مهر كنيد ولى آقام گفت من قيمت ملك و خانه هايشان را نمى دانستم چطور است؟ خمين چه قيمتى است. پول مهر كردم.

o آيا شما مهرتان را مطالبه كرديد؟ َ نه, مطالبه نكردم. اما در آخر وصيت كردند كه يك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.

o بـله, نظريه اى مطرح است كه اگر كسى در 60 سال پيش مقدار پول معينى مثلاً 1000 تـومـان مـهـريه كرد آيا امروز بايد همان 1000 تومان را بدهد يا اينكه مى بايست مـطـابـق ارزش 1000 تـومـان در آن زمـان بپردازد؟ َ بله 1000 تومان در آن زمان جـهـيـزيه كامل مى شد. شايد فكر كرده اند من از اين خانه سهمى داشته باشم كه اگر محتاج به خانه شدم بروم در آنجا بنشينم.

o بـه طـور كـلـى رفتار ايشان با شما چگونه بود يعنى در خانه ايشان هم از همان احـتـرام قـبـل, بـرخـوردار بوديد يا نه؟ و آيا اين احترام تا آخر زندگى ايشان بـرقـرار بود؟ َ بله, به من خيلى احترام مى گذاشتند و خيلى اهميت مى دادند, يعنى يـك حرف بد يا زشت به من نمى زدند, حتى يك روز به دخترانش, صديقه و فريده ـ شما آن مـوقـع كوچك بوديد ـ كه از پشت بام رفته بودند منزل همسايه اعتراض داشتند و مـى گـفـتند در آن خانه نوكر بوده است و از اين بابت نگران بودند ولى من مى گفتم كـه كـسـى آنـجا نبوده است. ايشان حتى در اوج عصبانيت, هرگز بى احترامى و اسائه ادب نـمـى كـردند, هميشه در اتاق, جاى خوب را به من تعارف مى كردند. هميشه تا من نـمـىآمدم سر سفره, خوردن غذا را شروع نمى كردند, به بچه ها مى گفتند صبر كنيد تا خانم بيايد. اصلاً حرف بد نمى زدند. ولى آقا به من خيلى احترام مى گذاشتند, حتى در اوج عـصـبـانـيت, هرگز بى احترامى و اسائه ادب نمى كردند. هميشه در اتاق, جاى خوب را به من تعارف مى كردند.

دو بـچـه داشـتـم كه كتاب سيوطى را شروع كردم و وقتى سيوطى تمام شد چهار بچه داشتم. مجموعاش 8 سال, پيش ((امام)) درس خواندم.

اينكه من بگويم زندگى مرا به رفاه اداره مى كردند, نه. طلبه بودند و نمى خواستند دسـت پـيـش اين و آن دراز كنند ـ همچنان كه پدرم نمى خواست ـ دلشان مى خواست با هـمـان بـودجـه كـمى كه داشتند زندگى كنند. ولى احترام مرا نگه مى داشتند. حتى حـاضـر نـبـودند كه من در خانه, كار بكنم. هميشه به من مى گفتند: جارو نكن. اگر مـى خـواستم لب حوض روسرى بچه را بشويم مىآمدند و مى گفتند: ((بلند شو, تو نبايد بشويى.)) من پشت سر او اتاق را جارو مى كردم, وقتى او نبود لباس بچه را مى شستم.

حـتـى يـك سـال كـه كـسى كه هميشه در منزلمان كار مى كرد, نبود ـ آن موقع ما در امـامـزاده قاسم بوديم, همين اواخر بود كه بچه ها بزرگ شده و شوهر كرده بودند ـ وقـتـى ناهار تمام شد من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشويم, ايشان همين كه ديدند مـن دارم ظـرفـهـا را مـى شـويـم, ـ از بين دخترها, فريده منزل ما بود ـ گفتند:

((فـريـده بدو, خانم دارد ظرف مى شويد)). فريده دويد و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و كنار گذاشت.

o مـادرجان! اين مطالب صريح و روشن شما نشان دهنده اين است كه حضرت امام, جارو كردن و ظرف شستن و حتى شستن يك روسرى بچه خودتان را هم وظيفه شما نمى دانستند و شما هم كه به جهت نياز, گاهى به اين كارها دست مى زديد ناراحت مى شدند و آن را به حساب نوعى اجحاف نسبت به شما به حساب مىآوردند. من هم به خوبى يادم هست كه شـمـا وارد مـى شـديـد حـتـى بـه شـما نمى گفتند در را پشت سرتان ببنديد. شما كه مـى نـشـسـتـيد خودشان بلند مى شدند و در را مى بستند. توجه و احترام امام به شما زبـانزد بود و هست. شنيده ام شما سالها نزد امام مشغول به تحصيل بوده ايد, لطفاش در اين باره توضيح بدهيد.

َ بعد از اينكه تصديق ششم را گرفتم و يك سالى گذشت, رفتم دبيرستان بدريه و كلاس هـفـتـم را خـواندم. كلاس را كه شروع كردم دو ماه گذشته بود و براى فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پيش يك خانم كليمى درس خواندم. ماهى 2 تومان مى دادم.

آقـاجـانـم كه از قم به تهران آمدند, جامع المقدمات را مدتى پيش ايشان خواندم و وقـتـى كه ازدواج كردم, آقا به من تعليم داد و چون بااستعداد بودم به من گفتند كـه احـتـياج به تعليم ندارم و شروع كردند به تدريس جامع المقدمات. همه درسهاى جـامـع الـمـقـدمـات را خـوانـدم. الـبـتـه سال اول, هيات خواندم و بعد از آن, جامع المقدمات.

دو بچه داشتم كه سيوطى را شروع كردم و وقتى سيوطى تمام شد چهار بچه داشتم. بچه چـهـارم كـه فريده خانم است وقتى به دنيا آمد من ديگر وقت مطالعه و درس خواندن نـداشتم ولى ((شرح لمعه)) را شروع كردم, مقدارى شرح لمعه خواندم كه ديدم عاجزم و هـيچ نمى توانم بخوانم. مجموعاش هشت سال طول كشيد. بعداش كه در انقلاب به عراق رفـتـيـم شـروع كردم به يادگيرى زبان عربى و چون معاشر نداشتم زبان عربى را از روى كـتب درسى آنها شروع كردم. كتاب سوم ابتدايى را گرفتم و خواندم و بعد كتاب شـشـم و بعد كتاب نهم را از ((حسين)) گرفتم. چون بعضى لغتها را نمى دانستم وقتى احـمدجان به تهران آمد كتاب لغت ((عربى به فارسى)) برايم تهيه كرد. سپس به كتب رمان و رمانهاى شيرين و قشنگ و حكايتها علاقه مند شدم و چون از آنها خوشم مىآمد, تـشويق مى شدم. دليل آنكه تحصيل را در جوانى رها كردم اين بود كه مشوق نداشتم و گرنه در ميان دوستانم خيلى به تحصيل علاقه مند بودم.

َ احـتـرام مرا نگه مى داشتند, حتى حاضر نبودند كه من در خانه كار كنم. هميشه بـه مـن مـى گفتند جارو نكن, اگر مى خواستم لب حوض روسرى بچه را بشويم, مى گفتند:

((بـلـنـد شـو, تـو نبايد بشويى)), من پشت سراو اتاق را جارو مى كردم و وقتى او نبود لباس بچه را مى شستم.

o هـمـيـن كـه امام آمدند و به تدريس شما مشغول شدند و در طول 8 سال اول زندگى بـراى ايـن مـسـالـه وقـت گذاشتند به معنى تشويق است, گذشته از آن شما قبل از ازدواجـتان به مدرسه رفتيد در حالى كه آن موقع هم به مكتب مى رفتند و حتى ما هم به مكتب رفتيم, اينها همه, خود نوعى تشويق است.

َ بـلـه, ايـنكه خودشان قبول كردند و 8 سال طول كشيد, تشويق بود. ولى اگر چهار نـفـر ديـگـر اهل درس بودند و با من مباحثه مى كردند خيلى فرق داشت. آدم در كلاس مى بـيـند كه اين دوستش درس مى خواند و آن يكى هم درس مى خواند تشويق به تحصيل مـى شود. من در عراق رمان مى خواندم و بعد شروع كردم به روزنامه و مجله خواندن و پـيـشـرفـت كردم به طورى كه در سالآخر اقامتمان در عراق, كتاب تمدن اسلام را به زبان عربى خواندم.

o مـادرجان, من كه به سطح علمى شما و دانشجويان دانشگاهها آشنا هستم شما را از نظـر عـلمى هم سطح سطوح بالاى دانشگاهيان مى بينم و اين به جهت كوشش خود شما و تـشويق و تلاش حضرت امام است. امام سعى داشتند كه شما را از نظر علمى رشد دهند.

آيـا اصـولاش در زنـدگـى خـصـوصـى شـما مثل لباس پوشيدن يا رفت و آمدتان دخالتى مـى كردند؟ َ نه, اوايل زندگيمان هفته اول يا ماه اول, يادم نيست به من گفت من بـه كـار تـو كارى ندارم به هر صورت كه ميل دارى لباس بخر و بپوش; اما آنچه از تـو مى خواهم اين است كه واجبات را انجام بدهى و محرمات را ترك بكنى, يعنى گناه نـكـنـى. بـه مـستحبات خيلى كارى نداشتند, به كارهاى من كارى نداشت هر طورى كه دوسـت داشتم زندگى مى كردم. به رفت و آمد با دوستانم كارى نداشتند, چه وقت بروم چـه وقـت بـرگـردم, ايشان به درس و تحصيل مشغول بودند و من هم سرم به كار خودم بود.

o مـادر, شما شانس آورديد كه شوهرى واقعاش اسلام شناس داشتيد, و مى دانست كه اسلام چـه مـقـدار به مرد, حق دخالت در زندگى همسر را داده است و لذا به زندگى خصوصى شـمـا دخالتى نمى كردند و تنها از شما مى خواستند كه حرام خداوند را انجام ندهيد و واجـب خداوند را انجام دهيد. معنى تسليم در مقابل خداوند و احكام بارى تعالى هـمـين است. مادرجان حالا مقدارى درباره مسايل سياسى در طول انقلاب و قبل از آن بـفـرمـايـيـد, آيـا آقـا (امام) با آقاى كاشانى ارتباط داشتند؟ َ آقا به آقاى كـاشـانـى ارادت داشـت. ابتدا وقتى آقا براى ازدواج آمدند تهران و 8 روزى منزل آقـاجـانـم اقامت كردند, آقاى كاشانى هم آمده بود و همديگر را ديده بودند براى ايـنـكـه خـانـه آقاى كاشانى و آقاجانم در يك كوچه بود و با هم رفيق بودند. در هـمـانـجـا آقـاى كـاشـانـى به آقاجانم گفته بود: ((اين اعجوبه را از كجا پيدا كـردى؟o (( معلوم مى شود كه از همان ديد اول هوش و ذكاوت امام براى آقاى كاشانى مـشخص شده بوده و آقاى كاشانى متوجه شدند كه حضرت امام غير از بقيه طلاب هستند.

در مـسـالـه نـواب صـفـوى, امـام چـه كـردند؟ َ نواب صفوى و برادران واحدى را مـى خواستند بكشند, من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پيش آقاى بروجردى, كه آقـاى بـروجـردى در اين كار دخالت كنند ولى آقاى بروجردى گفتند من در كار آنها دخالت نمى كنم و بعد آنها را كشتند.

o در بـاره شروع مبارزات در سال 42 چه خاطراتى داريد؟ َ چون زمينها را به زور از مـالكها مى گرفتند و مى دادند به رعيتها. هميشه اين سوئال مطرح بود كه زراعتى كه كشاورزان مى كردند حلال است يا نه و نانى كه نانواها مى پختند حلال است يا خير؟ بـعـد از مـدتـى مـن و آقـامـصـطـفى رفتيم نجف و كربلا و در نزديك سحر بود كه مامورين براى دستگيرى ((آقا)) آمدند.

آقـا آمد بيرون و داد زد: ((در شكست! برويد بيرون! من مىآيم.)) احمد 17 ـ 18 ساله بود. دنبال ((آقا)) رفت ولى با تهديد اسلحه او را برگرداندند.

آنـجا شنيديم كه ايران شلوغ شده است. آقامصطفى دلواپس شد و گفت برگرديم ايران.و قتى آمديم, خانه پر از جمعيت بود, ما رفتيم منزل برادرت. حياط خانه آقامصطفى قـهـوه خـانـه شـده بود تا بعد كم كم شلوغى زياد شد و آقا سخنرانى عصر عاشورا را كردند.

داخـل خـانـه و آن شـب صـداى همهمه و تنفسشان پيچيده بود. آنها لگد زدند به در خـانـه. مـا هـمـه در حياط خوابيده بوديم. آقا رفتند و گفتند: لگد نزنيد آمدم.

آقـا, عـبـا و قـبـايشان را پوشيدند و آنها در را شكستند و ريختند داخل خانه و ايـشـان را بردند. دو سه روزى در يك منزل مسكونى بازداشت بودند و بعد ايشان را بـه زنـدان قـصـر مـنتقل كردند. 10, 12 روزى در قصر بودند اما نمى گذاشتند براى ايشان غذا ببريم. ظاهراش مى رفتند و ايشان را نصيحت مى كردند.

آقـا كـتـاب دعـا و لـبـاس خـواسـته بودند, برايشان داديم. بعد ايشان را بردند عـشـرتآبـاد و دوماه آنجا بودند. نمى گذاشتند هيچ كس پيش ايشان برود و فقط اجازه غـذا دادنـد. مـا هـم آمديم تهران منزل خانم جانم و ناهار به ناهار برايشان غذا مـى داديـم. بـعـد از دو مـاه آزاد شـدنـد, ايـشـان را بـردنـد به داووديه منزل حـاج عـباسآقا نجاتى. من روز اول با دخترانم آنجا رفتم, ما بيشتر مانديم و اتاق يـك دفـعـه خلوت شد و همه رفتند. به ايشان گفتم اينجا خيلى سخت است؟! انگشتش را مـاليد به پشت گردنش, پوست نازكى با انگشت لوله شد و آمد پايين, من هيچى نگفتم ولى خيلى ناراحت شدم.

o هنوز هم كه به ياد آن مى افتيد ناراحت مى شويد.

مـادر مـعـذرت مـى خـواهم. من در اين گفتگو چندين بار شما را به گريه انداختم و خاطرات تلخ گذشته را زنده كردم واقعاش مرا ببخشيد.

َ نـه اشـكـالى ندارد, بعد آقاى روغنى پيشنهاد كرده بود كه آقا به خانه ايشان بـرونـد. جـمعيت زيادى از ساواكيها در روبه روى منزل آقاى روغنى جا گرفتند و يك مـنـزل نـزديـك آنـجـا بـراى ما كرايه كردند. تقريباش 30 ساواكى آنجا بودند كه رفت وآمد را محدود مى كردند و فقط مادرم يا خواهرم را اجازه مى دادند داخل شوند.

مـدت 7 ماه در قيطريه منزل آقاى روغنى بودند كه رئيس ساواك به نام انصارى گفته بـود هـر وقـت بخواهيد به قم برويد براى شما ماشين مىآوريم. بعد رفتيم قم. همه خانه آقا را مردها گرفته بودند.

يك خانه متصل به منزل آقا را اجاره كردند و درى باز كردند به آنجا و ما رفتيم.

از عـيـد تـا 13 آبـان يعنى هشت ماه آنجا بوديم كه آقا سخنرانى ديگرى كردند كه هـمان كاپيتولاسيون بود. يك شب ديديم كه ريختند پشت در خانه. من در ايوان بودم.

بـا آنكه ديوار بلند بود يكى بالاى ديوار بود. آقا طرف ديگر حياط بودند; من اين طـرف حـيـاط. دوباره ديدم يكى ديگر پريد. صدا كردم: ((آقا)) و ديدم كه درب بين خـانـه ما و بيرونى را با لگد مى زنند. آقا صداى مرا كه شنيد بلند صدا زد: ((در را شـكـسـتيد. من دارم مىآيم.)) يك وقت ديدم كه يكى ديگر هم پريد بالا, من ديگر تـرسـيـدم, نـزديك سحر بود. آقا آمد بيرون و داد زد به آنها: ((در شكست! برويد بـيـرون, مـن مىآيم.)) همين كه ديدند آقا از اتاق آمد بيرون به طرف من و من هم توى ايوان ايستاده بودم از ديوار به طرف بيرون پايين پريدند.

آقـا آمد مِهر و كليد در قفسه اش را به من داد و گفت: ((اين پيش تو باشد تا خبر دهـم.)) و از آن در رفت بيرون. من آن را قايم كردم و به هيچ كس نگفتم. چون توقع مى كردند كه كليد يا مهر را بگيرند.

احـمـد بـيدار شده بود, 17 ـ 18 ساله بود. احمد پرسيد: ((آقا كو؟)) گفتم: ((از ايـن در رفـت, تـو نـرو)) ولى رفت, بعد گفت: ((چند قدم كه رفتم يكى از ساواكيها هـفـت تـيـرش را رو به من كرد به صورت حمله ـ يعنى اگر بيايى جلو مى زنمت ـ و من نـرفـتـم.)) شـب 13 آبـان, وقتى آقا را مى خواستند ببرند, پيش من آمد و مهر و كـلـيـد در قـفـسه اش را به من داد و گفت اين پيش تو باشد تا خبر دهم. من هم به هـيچ كس در باره آن چيزى نگفتم, تا زمانى كه آقا رفتند عراق, از نجف نامه اى به من نوشتند كه مهر را به يك آدم امين بدهيد تا برايم بياورد.

مـنزل ما در نجف خيلى كوچك بود, حياط آن 6*5 متر بود. آشپزخانه به اندازه يك تشك بود. ديگ غذا را مى گذاشتيم در حياط و غذا مى كشيديم.

در آنـجـا 14 سـال زنـدگى كرديم. دو اتاق 4*3 پايين داشت و دو اتاق بالا كه يكى قابل استفاده نبود.

o مـادر نـاراحـت نـشويد اگر يادآورى آن دوران شما را تا اين حد ناراحت كند من مـجـبـور مـى شـوم سوئالى نكنم. خواهش مى كنم, شما هميشه صبور بوديد يادم هست كه وقـتـى مـن رسـيـدم شما لرز كرده بوديد و در جواب احوالپرسى من خيلى محكم جواب داديـد كه حالم خوب است اما نمى دانم چرا مى لرزم و من در تمام اين سالها هر وقت يـاد آن لحظه مى افتم از مظلوميت آن روز شما منقلب مى شوم. خوب مادرجان نفرموديد مـِهـر و كـليد را چه كرديد و چگونه آن را به امام برگردانديد؟ َ قايم كردم تا زمـانـى كه آقا رفتند عراق, از نجف نامه اى به من نوشتند كه مِهر مرا به يك آدم امـيـنى بدهيد برايم بياورد و من با آقاى اشراقى در ميان گذاشتم و ايشان گفتند آقـاى آشـيـخ عـبـدالـعلى قرهى گذرنامه دارد و مورد اطمينان است. من هم نامه اى نوشتم و مهر و كليد را به او دادم. او هم برد نجف و به آقا داد.

o ايـنـكـه حضرت امام مِهر خود را فقط به دست شما داده بيانگر اطمينانى است كه ايـشـان بـه شـما داشته كه تا چه اندازه استوار و رازدار هستيد و اينكه شما در تـمام اين مدت با هيچ كس آن را در ميان نگذاشته ايد, نشانه امانت دارى شماست, و الاّ حـضرت امام مى توانستند به شما بگويند كه مِهر را به كس ديگرى تحويل بدهيد.

لـطـفـاش بـفـرمـايـيـد كه آيا حضرت امام از اقامتشان در تركيه براى شما تعريف كـرده انـد؟ َ شـهـر ((بـورسا)) محل اقامت آقا بوده, ظاهراش خوش آب وهوا هم بوده اسـت. يك مامور ايرانى به نام حسنآقا كه ساواكى و اهل ساوه بود, همراه آقا به تـركـيـه رفته بود و زن و بچه اش در ايران بودند, خيلى ناراحت بود و در واقع او هـم تبعيدى بود. او به اتفاق يك مامور ترك كه نامش ((على بيك)) بود مراقب آقا بـودنـد. بـعـد كه داداش (آقا مصطفى ـ خانم به زبان دخترانشان به او, داداش هم مـى گـفـتند) را تبعيد كردند, گاهى با هم بيرون مى رفتند; ولى آقا بيشتر در منزل بوده اند و مشغول كار خود بودند و كتاب ((تحريرالوسيله)) را مى نوشتند.

o رژيـم شـاه با داداش چه كرد؟ َ داداش هم بعد از بازداشت آقا, رفت منزل آيت الله مـرعـشى نجفى و مردم هم دورش جمع شدند. رژيم چون ديد وجود موئثرى است او را هم بـازداشـت كـرد. دو مـاه در قـزل قلعه او را زندانى كردند و بعد ايشان را بردند تركيه.

o شما با رفتن داداش موافق بوديد؟ َ نه.

o مـن يـادم هست كه موقع رفتن آمده بود خدمت شما و من در پيچيدن عمامه اش به او كـمـك مى كردم. شما با رفتن او مخالف بوديد و مى گفتيد: ((آقا كه مبارزه مى كند و بـا شـاه مـخالفت كرده, سنى از او گذشته; اما تو, جوانى. زن و بچه دارى. زن تو حـامـله است, من با زن تو چه كنم)) و داداش چون مجبور به رفتن بود مى خواست شما را ناراحت نكند.

مى گفت شما اينجا هم دور هم جمع هستيد اما آقا, آنجا تنهاى تنهاست, من بايد پيش او بـروم و بـالاخـره هـم او را بردند و چه روز تلخى و سختى بود, يادتان مىآيد؟ (همسر امام با گريه تاييد مى كنند).

معذرت مى خواهم, اين يادآوريها براى همه دردناك است. حالا بفرماييد آقا چگونه به عـراق رفـتند و چه اتفاقاتى در راه تركيه به عراق افتاده است. كمتر كسى در اين بـاره سـخـن گفته است. شايد داداش يا آقا براى شما تعريف كرده باشند. چون اكثر آقايان بعد از رفتن آقا به عراق خدمت امام رسيده اند و خاطره چندانى ندارند.

َ بـعـد از آزادى, يـعـنى تمام شدن دوران تبعيد آقا در تركيه به او گفته اند به ايـران مـى روى يـا عراق؟ اما نگذاشتند خودش تصميم بگيرد, گفته اند بايد به عراق بـرويـد ايـشـان هم كه وارد عراق مى شوند مى گويند اول به زيارت كربلا مى روم, بعد مـى روم نـجـف, در مدت اين سه چهار روز كه در كاظمين بوده اند, سامره هم مى روند.

يـك آقايى كه در كربلا خانه داشته است و تابستانها ييلاق به كربلا مى رفته است آقا را بـه خـانـه خـودش در كربلا دعوت مى كند و آقا سه روز هم در منزل او مى ماند تا حـاج شـيـخ نصرالله خلخالى كه از دوستان آقا بود و از صرافان عراق, بلكه صراف نصف مـمـالك عربى ديگر هم بود براى آقا در نجف خانه اى تهيه مى كند. در كربلا هم, آقا بـه مـنزل آشيخ نصرالله وارد شدند و سه روز ماندند او به طلبه ها و مردم گفته است كـه بـرويد براى امام خانه تهيه كنيد و اثاث بخريد تا آقا منزل شخص ديگرى وارد نشوند.

اثاثى كه خريده بودند: فرش كهنه, گليم كهنه, سه چهار دست رختخواب, سماور بزرگ, يـك گـونى شـكر, يك صندوق چاى, چهل استكان و نعلبكى جورواجور براى پذيرايى از جمـعـيت با چاى, چهار سينى و چهار دست ظرف غذاخورى. به آقايان هم اطلاع داد كه بـيـايـنـد در همان حياط كه 5 متر در 6 متر بود بنشينيد و آقا از كربلا به منزل خودشان وارد شدند و در آنجا 14 سال زندگى كردند.

مـنـزل خـيلى كوچك بود. آشپزخانه به اندازه يك تشك بود. ديگ غذا مى گذاشتيم در حـياط و غذا مى كشيديم, چون آشپزخانه آقا, كم نصيحت مى كردند. از هفت سالگى در تـربـيت دينى بچه ها دقت داشتند و مى گفتند از هفت سالگى اينها را وادار به نماز كـن تـا وقـتى 9 ساله شدند, عادت كرده باشند. ولى همين كه بچه ها مى گفتند, نماز خوانده ايم, قبول مى كردند و كنجكاوى نمى كردند.

جـا نـداشـت. دو اتـاق پـايين داشت هركدام 4*3 و دو اتاق بالا داشت كه يكى قابل اسـتـفـاده نـبـود. يكى از اتاقها را فرش كرديم براى آقا و خانه پهلويى را هم اجاره كردند براى بيرونى آقا. اصولاً خانه كوچك و كهنه اى بود.

o مـادرجـان, اگر چه از صحبت هاى شما استنباط مى شود كه از نظر اقتصادى در زندگى بـا حـضـرت امـام تـحـت فـشار بوده ايد ولى با كمال قناعت و بردبارى آن را تحمل كـرده ايـد, امـا فـكـر نـمى كنيد خودتان و همين طور فرزندانتان از نظر اعتقادى و اخـلاقـى مـتـاثـر از امـام هستيد؟ َ بله, روحيه آقا, حركاتش و صحبتهايش, همه ايـنـهـا در بـچـه ها اثر گذاشته بخصوص ديانت آقا. بچه هاى من خيلى متدين هستند, واقـعـاش مـتـديـن هستند و من از اين بابت شاكر به درگاه خدايم, اينها همه اثر وجود آقاست.

ايـن اثـر را در خـودتان هم احساس مى كنيد؟ اثر داشته. برخورد و رفتار, ديانت و تـقـواى ايشان در من نيز چون فرزندانم اثر داشته است. اما از نظر اخلاقى و خلقى در بـچـه هايم بيشتر اثر گذاشته; يعنى در بچه هايم هست ولى در خودم نه. در من از جهت اخلاق تاثير نكرده, من خودم همان هستم كه بودم.

o آيـا فـكـر مـى كـنـيـد اگـر يك شوهر بى ايمان داشتيد از نظر حسن اخلاق و ايمان هـمـيـن طـورى بـوديد كه الاّن هستيد؟ َ در ديانت ضعيف مى شدم همينطور كه حالا قوى شده ام.

من در واقع در ديانت تقويت شدم.

o از نـظر اخلاقى, صرف نظر از ديانت مثلاش نشنيديد كه حضرت امام از شما يا بچه ها بـخـواهـنـد كه مواظب رفتار يا گفتارتان باشيد؟ َ تذكرمى دادند كه مواظب اخلاق و سيرت خود باشيد.

خودتان را نگيريد و تكبر نكنيد. هيچ كدامشان حتى خود من كه خانم امام هستم روى اعـتبار احترام امام, تكبر ندارم. اصلاش يادمان نمىآيد كه اين مساله مطرح بوده بـاشد كه, خانواده امام هستيم, يا دخترانم خودشان را بگيرند نه, اصلاً اين طور نيست.

o در مـورد تذكرات اخلاقى و نكات تربيتى چه به خاطر داريد؟ َ نه, يادم نيست, كم نـصيحت مى كردند. از هفت سالگى در تربيت دينى دقت داشت يعنى مى گفت از هفت سالگى نماز بـخوان. مى گفت اينها (بچه ها) را وادار به نماز كن تا وقتى 9 ساله شدند عـادت كـرده بـاشـنـد. من به ايشان مى گفتم تربيتهاى ديگرشان با من, نمازشان با شما. شما بگو, من كه مى گويم گوش نمى كنند.

خـودشـان مـقـيـد بودند و مى پرسيد, اما همين كه مى گفتند خواندم, قبول مى كردند. كنجكاوى نمى كردند.

o شـمـا مـعتقديد بيشترين نقشى كه امام در تربيت بچه ها و خانواده داشتند تحكيم اعـتـقـادات مـذهـبى و ايمانى آنها بوده است؟ َ بله, اخلاق و ايمان را از ايشان داريد, اما سليم بودن و سازگار بودن در زندگى با شوهرانتان را از من داريد. o مـادر! بـعـد از رحـلـت امام, روال زندگى شما و رفتار بچه ها با شما و برخورد مـسـوئولـين با حضرت عالى چگونه است؟ َ بعد از رحلت امام برخورد مسوئولين خيلى خـوب بـود. آقـاى خـامنه اى چندين بار تا به حال به منزل ما آمده اند, خيلى محبت كـرده انـد. از مـن احوالپرسى كرده اند. همين طور آقاى هاشمى رفسنجانى هم چند بار تـا بـه حـال بـه مـنـزل مـا آمـده انـد, در اعياد و اوقات ديگر, آقاى كروبى هم آمده اند. آقاى موسوى خوئينى ها هم يك بار آمدند.

o آيــا بــا خــانــواده هــاى مــســوئولـيـن هـم رفـت وآمـد داريـد؟ َ بـلـه, هـمـه خانواده هاىمسوئولين به من محبت دارند. مردم هم به من محبت دارند. در اعياد مذهبى, ايام عيد, مناسبتهاى مختلف, رفت و آمد داريم.

o رفتار بچه هايتان با شما چگونه است؟ سفارش امام چه بوده؟ َ بچه ها خيلى احترام مـن را دارنـد. آقا به احمدجان كه خيلى سفارش كردند, به او گفته اند خيلى مواظب باش, من نتوانستم تلافى كنم و تو تلافى كن.

o آقا هميشه از شما و گذشت و صبر و بردبارى شما در زندگى خودشان تعريف مى كردند و هـمـيـشـه سـفـارش شـمـا را مى كردند. حتى ما شاهد بوديم كه شما تا چه حدّ در مـبـارزات امـام سهيم بوديد, ما هيچ وقت شكايتى از زندگى پرفراز و نشيب خودتان با امام, از غربت نجف, دورى بچه ها و ... نشنيديم.

هـيـچ وقـت نـديـديم با امام مخالفت كنيد يا به ايشان سخت بگيريد. خود امام هم هـمـيشه اين نكته را ابراز مى داشتند. از بچه ها چه توقعى داريد؟ َ توقع دارم تا زنـده هستم احترام مرا داشته باشند, همين طور كه تا به حال داشته اند من از همه راضى هستم, احمدجان, دخترانم و عروسم, همه خيلى خوب هستند.

/ 49