11 - هذيان
نيلوفران غول آسابر ساق هاي لاغر بيمار
سرهاي پير خود را مي جنبانندو از حضور فاجعه تصوير مي دهند
کج بيني آفتي است هراسنده
و از هواي اين سوي خورشيد است
از بادهاي استخوانکش زمهرير
نوبان آب هاي کبودي که قرنهاست
تعميد از آفتاب نديده است
کج بيني آفتي است
کج بيني افترا به دو چشم خويشچه کشتي يي چه شراعيچه عنکبوت و عقرب زريني
هان ، اي فريب خورده ي اوهام خويشنفرين تلخ کيست چنين آشکارکز گفته هاي پوکت پژواک مي شود؟فرجام ناخدايان معزول
هذيان روز و ورد شبت باد
هذيان روز و ورد شبم باد ! ورنه من
با اين خموش و هرز و بي آب آسيابتا چند وهم آرد کنم ؟تا چند همچو بيوه زنان عصر ها
بر آستانه ها بنشينم
و انتظار کشم آن نبوده ي نيامدني را ؟هذيان روز و ورد شبم بود و روز و شب
بيدار خواب دايره ي کور برج خويشبر پاره پوستي همه سرمايه و سرايم سر بردم
سربردني که روز و شب انگار
با پا از آسمان بلندي آويزان بودم
با من ولي نه هول سقوطي نه مويه اي
نه وحشتي ز جانور و جن و انس
زين سردتر چه وحشتياي در فريب خويشتن استاد
اي بهره ات تمام شکيب تبار و گرده ي زخمي
شان که جاي کوه و چکاد
در چاه مي شتابي بر ماه
تنها مگر سفينه اي اين بي درخت را
از تخته پاره هاي پساب از من
خالي کند تنها مگر سفينه ايبا بادبان آتشم از اين طلسم برگيرد
روياي رنگبازان هذيان است
بر آب شخم مي زني اي ساکن حباب
اما به راستي که ترا
بر آبهاست راه رهاييگر جان و تن گلاويزي با اشتياق رفتن
کشتي خودي شراع خود
به خيز و بشکن از هم ديوار خوف و خيزاب
گر دست و پاي بايدت اينک بزن
تنها مگر سفينه اي از خشمپاره ها
تا بي سکان و لنگر از اين بويناک پرگيرم
تا هر کجا ستاره قطبي مدد کند
و بازتابش در آينه ي شکسته پيشاني م
رهکوره هاي دريايي را
در چين و در چروک تجربه روشن دارد
رهکوره هاييچاپاي جاشوان کهن
جاپاي مير مهنا
کز ديربازفانوسدار آفاق و تنگه هاي آبي ايام بوده اند
تا من در امتداد مژگان آنها
رد سفينه هاي سفر هاي باستان
رد حريق هاي خرامان بر آب را
پاروکشان بگيرم و از بادبان کمانه کنم
وين بويگن جزيره ي درياي زهر
اين کوزه ي خيالي پر راز و رمز را
تا بشکنم وز اين غلاف شوخگن اين پوک
شمشير وار نه چون مار
رخشان فراشوم
و کشتي خميده ي شمشير را شراع گشايم
و از اين جزيره تا انتهاي دنيا
به اهتزاز درآيم
تا سرزمين رنگي رويا
روياي شاعران پريشان دماغ
که شعرهايشان از چشمه هاي زخم
از کينه و جنون مي جوشد
و از جنونشان خطري استحاله يافته و محسوس
است اينک چکامه اي
با آن نشانه شعري اينک
بر متني از عطوفت عشقي بدويعشقي که پا به پاي اساطير
تاريخ جنگ هاي ميهن من را
بر گرده ي پلنگان و ايوان کاخ ها
و بر ستون و سردر دروازه هاي دنيا حک کرده است
مي خوانم اين چکامه ي غمگين را
وز صخره هاي خارا مرغيرنگين کمان پروازش را
از ساحل خليج
تا ساحل خزر مي بندد