16 - درا - خلیج و خزر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خلیج و خزر - نسخه متنی

منوچهر آتشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














16 - درا

روبا فراز داريم

از پشت گوش دماوند

و بر سجاف جاده ي فيروزکوه

روبا فراز داريم

تک تک درخت ها مي آيند

و تند تند مي گذرند از ما

روبافرود

روبا ديار ري

روبا فراز داريم ما

تک تک درخت ها

کم کم زياد مي شوند

و تند تند قافله هاي سبز

انگار

تا بارهاي خرم خود را

در ملک ري زمين بگذارند

در بازار

از ما عبور مي کنند

و ما عبور مي کنيم

از سبزها

از سبز سير جنگل

از سبز باز شمالي

تا سبز سرخ دامنه

تا

گلشن ها و گل

و من که ميهمان جهان هستم

و من که ميهمان غريب جهان هستم مي پرسم

اين چيست ؟ چيستند اين ها

اين توده هاي سر به زمين برده

اين بوته هاي پشت کرده به خورشيد

که انگار

قهرند با خدا

گلسنگ نيستند اما

گل داده گرده هاشان گلسنگوار ؟

فيروزه جار مي زند

بو کن

اين ميش سنگ ها را بو کن

چه عطر خوفناکي دارند

بو مي کنم

چه عطر خوفناکي

فرياد مي زنم

فهميدم

اين بوي گرم شير زمين است

اين بوي جان خاک

که از دهان اينان بر مي ايد

چاوش زائراني سرگشته در ژرفاست

کاينگونه رازناک و مبهم شنيده مي شود

وينگونه خوفناک عطري

اين ها

پستان خاک را به مکيدن گرفته اند و

هرگز رها نمي کنند

نيما

بايد شنيده باشد اين جوش شور را

تا آنچنان که مي دانيم

سرگشته گشته باشد در دره هاي يوش

نيما

بايد شراب شير زمين

نوشيده باشد از دهن اينها

سرشار از پريزادست جنگل سرشار از مارال

سرشار از انسان

اين راز نيست ؟

اين راز نيست که

انسان خيال خود را مي پيمايد

و نام خوابهاي خود را

بر حجم ناب هوا مي نهد ؟

اما پريوشان گرسنه تنها

در آفتاب نان است

که پاسدار نور و پريزاد توانند بود

و راز رازناک همين است

بالا قطار مي گذرد

بالا قطار هزارپايي چالاک

از دخهمه اي به دخمه اي

از تونلي ديگر مي لغزد

بالا قطار مي گذرد ايمن

پايين پياده رو ها

با سنگ و آب رود گلاويزند

تا گام از گداري نا ايمن

بر خاک سفت بگذارند

اينجا

چيز

در خواب سبز خويش سرگردان است

و آدمي که بر کناره ي اين خواب سبز مي کوشد

خود خوابگر خسته ي کابوس ها ي بيداري

کابوس سبز تاريک

در جستجوي پرتو نان است

هيهات ! حتي

خاک سبز هم

حاصل نمي شود

ناني تنک

از گندمي به کام

در آفتاب نان

در رودهن

صبحانه نان و عشق و تماشا

با شير ميش سنگ مي خوريم

ريحان دوستي همه جا هست

مثل دهان غايب سهراب

گفتم دهان غايب

چندين دهان غايب

با من هميشه در همه جا سرگردانند

از غايب موقت من خويي

تا غايب هميشه ما اميد

تا غايب منور ما آفتاب رفته فروغ

و غايب عزيز دگر

هم قافيه ي سعيد

مه سايه دار و سپيد

استاده در کمرکش فيروزه کوه معلق

مه ايستاده حايل و دمسرد کانگار

به رهگذر بگويد : برگرد

ديو سفيد به تسخير مي گويم

ديو سفيد آمده با پيشواز تهمتن

حتما شنيده شيهه ي اين رخش آهنين

رخش پژوي احمد را

بايد هجوم برد و نترسيد

در مه حلول مي کنيم

آرام مثل سوسمار

که مي خزد به تالاب در لحظه ي خطر

در مه افول مي کنيم

در مه

گلزردها چراغاني کم نور و دورند

و بيشه هاي حاشيه راه و نيلوفرهاي کوهي

برفند زير دود و دورند زير برف

و دور و نزديکند

نزديک و دور و پنهان و آشکار است هر چيزي در مه

در معده ي عظيم ديو سفيد مه

در روده هاي دودي او پيش مي رويم

ما کاروان کوچک

ما کاروانيان با هم و... تنها

هر يک درون پيله ي خوف خود تنها

انسان هميشه

در ورطه هاي هول و خطر خود را تنها مي يابد

حتي ميان هزاران دوست

حتي کنار يار

اين راز دردناک اسنان است

ما کاروانيان کوچک

بي دست و پا

با بقچه هاي کوچک دلهامان

زير بغل

و دره هاي جنگلي

مه در دهان به هر سو پرخاش مي کنند

جنگل بزرگ و غمناک است

و شهرهاي کوچک

در جلگه هاي کوچک

چون تخته پاره هاي سفيدي بر آب

در شيب هاي خيس و ... در عمق جاريند

دريا کجاست ؟

دريا کجا و ... کي

آن کشتي حکايت

از دستبرد توفاني پنهان در آه باد ملايم

در همشکسته است ؟

اين تخته پاره ها

و من که ميهمان غريب جهانم مي پرسم

هان چيست چيستند اين ها

اين خانه ها که در کمرکش جنگل

مثل کبوتران چاهي در پروازند ؟

در خانه هاي در پرواز

انسان گونه آرام است ؟

انسان چگونه آنجا فرياد مي زند ؟

فرياد را که مي شنود ؟

و ديو اگر که برجهد از غار خويش

کوپال کي جلودارش خواهد بود ؟

باز آن هزارپاي فلزي آن بالا

که از گلوي تونل در مي آيد

و در گلوي تونل ديگر گم مي شود

و باز

و من که ميهمان غريب جهانم مي پرسم

کي از گلوي اين مه بي انتها

که مثل جان مختصري باز مي شود از کلاف رمق
هايش بيرون مي آييم ؟

مانند سوسماري کز تالاب

بيرون خزد به سمت علفزار ؟

ساري کجاست ؟

سالار دره کو ؟

پايان اين قصيده ي با وزن سبز و با رديف
درخت

کجاست ؟

دريا کجا تخلص خود را

پيش از درخت آخر

در انتهاي قصيده گذاشته ست ؟

کي از دهان دره و دندان هاي سرخش

بيرون فکنده مي شويم ؟

بي هوي و هاي

از روستاهاي بي هاي و هوي ميگذريم

از شهرهاي تنبل سنگين پا

و از خيابان هاي بي سرعت و شتاب

و پر شتاب جانداري آب است

که در ميانه مي گذرد

آن پايين

و با گريزش آماجي را

در گشت و گرد اين همه بي آماج

در ذهن مي نشاند

اين آب بر خلاف ماخ اولا که ديوانه مي رود

و نمي جويد راه هموار

همواره

در بستري شناخته مي تازد

به مقصدي شناخته

از روستاهايي

که شکل روستاي مولد من دهرود

که شکل روستاهاي ياغي پرور نيستند

که کشل روستاهاي کتاب درسي هستند

که شکل فوج کبوترهاي چاهي

يا خيل غازهاي سفيدند به پروازي کوتاه

در کمرکش جنگل

از شهرهايي

کانگار روستاهايي هستند

که از پناه درختان

سر در کشيده اند با حيرت

تا عابران عجيب

بيگانه هاي خطرناک

را به تماشا بايستند

از شهر و رسوتاهايي بي هاي و هو

بي غلغل ترانه و ني انبان

بي کل کلر صدا و صدايي اگر هست

از ساحل شکسته که تسليم گشته است

تا دره هاي خفته به جنگل که کرده اند

ميدان براي ظلمت شب باز

تنها به زنگ بسته کلنگي

با لحن نامراقب مي کوبد

اما صداي آدمي اين نيست

با نظم هوش ربايي من

آوازهاي آدميان را شنيده ام

در گردش شباني سنگين

ز اندوه هاي من سنگين تر

و آوازهاي آدميان را يکسر

من دارم از بر

يک شب درون قايق دلتنگ

خواندند آنچنان

که من هنوز هيبت دريا را

در خواب مي بينم

ري را ري را

بر شانه ي سواد کوه

آلاشت

فوج پرندگاني خاکستري است

که در هواي مه آلود

و در نشيب جنگل باراني

پرواز بامدادي را

ترسيم کرده اند

از گردنه سواري خاموش

در پوستين قزاقي

سنگين فرود مي آيد

و کوره راه ري را در پيش مي گيرد

پشت سرش درختان

آنگونه کادميان

از شيبهاي تند سرازير مي شوند

و در کنار رود

به تک تکي که در پي او مي روند

با شک و رعب مي نگرند

آيا

تاريخيان هميشه همين گونه

از راه مي رسند و يورش م يبرند

به شهر و روستا ؟

اين ماز مرد دژم تا کجا

جغرافياي وسوه اش را نشانه خواهد زد ؟

شهري به نام تازه ي قايم شهر

بيرون جهيده از کنف نام دور شاه

قايم به رنج و کار

که عصمت قديمي او بوده ست

شهري عبوس و سرگردان در خود

بي اعتنا به ما

با شکل هاي نامتناسب

و حجم هاي نامتجانس

شهري که خويش را

در خود براي خود

تکرار مي کند

تصوير واره هايي از همه سو مي آيند

بي ماجرا

بيگانه با طراوت جنگل

در هم گره مي خورند

و باز ، باز مي شوند از هم

و باز مي گردند

به جاي اول خود

بهشهر شهر بهتر خنداني است

دلباز و تابناک

مانند شعر جعفر خورشيدي

و قطره هاي نور از مژه ي کاجهاش

بر برگ هاي کوکب مي ريزد

جان شاعر عزيز بهشهري

به چشم هاي شاعر بوشهري

سيلاب شبنم است

سيلابي

بيگانه با خرابي

که کوزه هاي کوچک زنبق را از مهر

پر مي کند

ساري سراي دوست

ساري سراي با جناق جهان است

احمد هوار مي کشد

من با جناق نازي دارم اينجا

که دوست درختان است و به راستي

دلش براي باغچه مي سوزد

و پرتقال هاي شمالي به آفتاب جنوب

هديه مي دهد و ياس

ياس سفيد بندري به سپيده دم

گلهاي گرمسير شما مخصوصا

محبوبه هاي شب را

با اين زمين سيراب

آميخته کرده است

ديوانه مي شويد

فرياد مي زنم

ديوانه که مي شويد مبادا که بود کنيد

محبوبه هاي شب را

محبوبه هاي شب

گل هاي خوفناک جنوبند

و جنون

شاعر نوشته اين را بر گورش

بعد از وفات من ز گلم سرزند گلي

ديوانه مي شويد مبادا کهبو کنيد

و با جناق احمد مي خندد

ما

محبوبه هاي شب را اينجا

با عطرهاي تلخ تري رام کرده ايم

عطري

کز نافه ي گياه افلاطون

به ناف آدمي آويخت

در لحظه اي که سقراط

شد تا ميان گل سرخ و شوکران

فالي زند گزينش پاياني را

ساري سراي فرامرز

ساري سراي شاعر رويايي ها

و نغمه هاي تلخ خموشانه

و ترجمان مرغ سخنگوي شيلي است

سالار دره زير دماغ ساري است

و محله ي سنگ تراشون ش

در حول و حوش حافظه ي گوش ها

سالار دره ها

گسترده زير چتر گل ابريشم

جذابه ي نگاه و تماشا

گويي که در نهادش

آهنرباي سبز کار نهاده اند

آهنرباي سبز آدمربا که

هم چشم را به ديدن مي خواند

هم هوش را

و گوش را مي گويد

خود را به نغمه هاي پنهاني بسپر

کامروزشان اگر نشنيدي

فردا طنينشان را

پاي خزر به خاطر خواهي آورد

در ابروان کف

بر هق و هق موج

زير عبور کاکايي ها

دراج هاي نامريي

گم در گياه و بال و پر خويش

چشمان دور دست خيالم را

آوازي مي دهند

گل هاي کرکويج

از دره هاي نيما مي آيند

بر جويبار نازک مي رانند

و مي روند به باغ هاي گنبد قطره طلا
شوند

ناهار

در سايهسار گل ابريشم

چه ميزبان محتشمي داريم ما

ما کاروان کوچک

با بقچه هاي کوچک دلهامان

زير بغل

ساري سراي بدرود با دوست با دو نارنج

نارنج پرتقالي در دستهاي ما

و آفتاب

در سينه هاي عاشقمان

گرگان کنار هوشم مي رويد

با نغمه ي غم اور ويس

نگارا تو گل سرخي و من زرد

تو از شادي شکفتي و من از درد

تو را مادر دعا کرده ست گويي

که : از تو دور بادا هرچه جويي

در بارگاه حضرت فخرالدين

اما چه جاي ناله و اندوه اس

با وصف کامجويي هاي رامين ؟

پس ميزبان ما کو ؟

مهدي کجاست ؟

گم کرده ام نشاني او را

گم کرده ... يا که نياورده ام

گفتي نشاني دوست ؟

مشکل گشوده است

سهراب وار

مي پرسم از سپيدار

آري

ما ميزبانمان را

پاي همين صنوبرها خواهيم ديد

ييلاق شهر ناب

خميازه ي غزل ها

پاي بساط چاي

به نخل ها نگاه کن

آنک ! قشون آريايي مهدي

در پيشواز دوست نه دشمن

بر پلکان آپاداناي کوچک

آماده ست

آرپو جناح چپ

آرش جناح راست

در قلب پوريا ي دلاور

مي خندم مي گويم

ترکيب دلپذيري از آرمان و ايمان

نارنج

پيوتسه پشت شيشه ي هر خانه

سيماي دور خود را

نزديک مي کند به خيال ما

دروازه چون گشوده شد اما

ما هيچ چيز نخواهيم ديد

جز آريو و آرش

و پورياي طاهره و مهدي

بر پلکان زمان

تاريخ راستين آري اين است

کاووس نوشدارو سودا مي کند

سودابه صيد تازه اي در زير چشم بگرفته ست

سهراب و سياووش به کار گل مشغولند

گرسيوز و شغاد خيابان ها را قرق کرده اند

و کوچه ي غروب

تنگ تکاب آريو مهدي

و پشت بام گرگان

پرتابگاه تيرکمان آرش کوچولوست

و پوريا

نام آوري جوان نمي يابد تا با او

کشتي بگيرد و زمين بخورد عمدا

وينگونه

مهدي تمام عناصر و اسباب شعرش را

بر پلکان خانه اش

فراهم دارد

فيروزه حجم کامل دانايي است

مثل درخت بالغ

که ميوه در شريانهايش جاري باشد

بي اينکه فخر ميوه نمايي کند

به چشم تيز بين تماشا مي گويد

من پرتقال خالص ايراني

سيب اصيل شمران قطره طلاي گنبد و گرگانم

مخلوط نوجواني و دانايي

معجون حيرت انگيزي است

که از صداي مومني اول

چون از گلوي مومني دوم بر مي آيد

جوهر گرفته است

روياي پير در جواني اينان

کودک نشسته است

از بس که پير مي خوانند

اين دو دهان

در نوجواني خود رويا را

احمد به خنده مي گويد : بايد

فکري به حال خود بکنم

در جنگل غريب قناري ها

بايد گلوي تازه تري دست و پا کنم

و سمژي بزنم

باران بيشتر طلبد خاک

و زندگي هر چند پر طراوت تر

از مرگ مرتعش تر

اي کاش

ناگه چهار دهان گرم

با هم هوار مي کشند

سيروس

اي کاش در ميانه ي اين جمع بود و هرمز هم

مي گويم

سيروس بر کرانه ي اين جمع است

و از روي شانه هامان مي خواند

ننوشته هاي شورانگيز را

و تند و تند و يک دنده

خط مي زند

تصوير هاي نامتجانس را

از خواب ها ي ما

او

از پاي بيستون اکنون

ما را مي داند

و اسب هاي يخينش را

با يالهاي برف

وشيهه هاي الماس

هي مي کند بر سينه ي برهنه ي تابستان

هوشنگ چهارلنگي هم هست

که با چراغ زنگوله

رد گياه را

به برگان بازيگوش نشان مي دهد

و هرمز علي پور هم هست

که از ميانه مي آغازد شعر را

نيمي به روي لب جان و نيمي

پ شت حصار آفاق

و سهم برگ تشنه آهي مي ماند

برجي براي کبوترهاي ناپيدا

او

مثل شکار دوري اينک

ما را

مي پايد










/ 20