17 - ميان پرده - خلیج و خزر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خلیج و خزر - نسخه متنی

منوچهر آتشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














17 - ميان پرده

و ... آق کلا

جشنبه بازار بي جمعه
اش سراپا رنگ است رنگ

و رنگ ها

از گرگ وميش سحرگاه

بر پشت ماديان ها
و گاو ميش و شتر

برخي سوار گاري
يا کاميون

تاقه تاقه يال
به يال

از سمت آفتابي
صحرا مي آيند

و در کنار پياده رو
ها

صف مي کشند

تا در لباس رنگ هاي
ديگر دوباره

به شهر ها بروند يا
به صحرا برگردند

بر پشت ماديان و گاو
ميش و شتر

يا موتور

در پنجشنبه بازار در
آق کلا

جز رنگ

چيزي نمي فروشند
و چيزي نمي خرند

قاليچه هاي ترکمني
چارقد گليم

خرمهره ها و نظربرها

دندان گرگ و ناخن
کفتار

کفگير و دشنه بيلک
گاو آهن

احمد به حيرت
مي گويد

عينا

از سالهاي اول عصر
فلز

بر آستانه قرن بيست
و يکم

پرتاب گشته اند

مثل خيال هاي پريشان
ما

قاليچه هاي خوشرنگ

با ياد روزگاراني
که بچه ها

در جوفشان
مسلسل مي گرداندند

در تهران

صحراي ترکمن

مانند کهنه چارقدي

بر شانه ي خميده ي
ايران

با باد شن به اهتزاز آمده
است

صحرا گليم
عتيقي

پاخورده رنگ باخته

هر چند قيمتش
بيش

يعني که زخم بيشتر
خورده است

و بندر بلازده ي
ترکمن تا ابرو در آب

و آب آب خزر

خيل نهنگ محتضر
به تقلا

در جستجوي ساحل متروکي
براي مردن

تا استخوان دفينه اي
از خود بگذارند ارمغهان هزاره بي نهنگ

تا بدويان آينده
خنجري و خدنگي از عاج

در غارهاي سنگي روشن
به پيه سوز بياويزند

بندر در آب تا
ابرو

آنگونه کانزلي

از روبرو هجوم خزر

وپشت سر مهابت
مرداب

مرداب بي پرنده و
نيلوفر

و هق و هق غريب
از گلوي خزر

پ يغام شومي از درون
پر آشوب مي دهد

شايد خزر چنانکه
خليج پارس

به انتقام خوني
پامال

غيرت نما شده است ؟

ليک انتقام از کي ؟

از کومه هاي ساحلي
صيادان

يا از پلاژهاي مرفه

يا

ازدست ها و دهان هاي ايمن

در کاخهاي تهران ؟

مي گويم : اين
خروش و سرکشي

در شان اين منازل
دلکش نيست

اينجا هميشه نفخه ي
انديشه ي جهان

لاي پشنگه ي آب

بر کاکل درختان
و انسان

و پهنه هاي کار و شاليزار
مي باريد

اين جنگل عبوس مگر نه

عمري کنام
کوچک خان ها بوده ست

صيادهاي خسته
ارتش کوچک خان ها مگر نه

شب هاي بي شماري
بي شام خفتند

يا

با کله کپور و
کفالي پوک

پاي تا سر
شکمان تا شبشان

شاد و آسان گذرد ؟

مرد برنجکار مگر نه

کوبيده تا سپيده دمان
بر طبل

تا رم دهد
گرازان را

و خوانده است از دهن
نيما

تازه مرده ست
زنم

گرسنه خفته
دوتايي بچه هام

نيست در کپه ي ما
مشت برنج

و

من

در دستگاه دشتي
خود

در گوشه ي شمالي
مي خوانم

آن روز سرد
برفي طلاش

وقتي سر بريده ي
کوچک خان

با ريش خيس خون

در توبره اي حقير
راهي تهران شد

تا زهر خند زند

در سيني طلا

مثل سر سياوش

بر باور و رضا ي
دل قاتل

من در خيال در
بصره

نعش سترگ
ميرمهنا را ديدم

ديدم که چاک چاک
به ساتور استعمار

بردار خون به
اروند مي بخشيد

و خواندم از سر
دلتنگي

هي هاي ! مير مهنا

اينگونه

با آن همه شقايق
سوزان

جوشنده از جراحت ها

افتاده اي نگونسار

و مرده اي

يا

روييده اي دوباره

از چوب خشک
دار ؟

از خاک جان شير دلان

آيا بهار همين گونه

گل مي نهد به آذين

بر شاخسار ؟

آري

با چشم خويش
ديدم و خواندم

اما ميان اين ها

اما امين دارهاي
مير مهنا و کوچک خان ها

وشاعران

تنها هميشه قاتل ها

تنها هميشه قاتل ها و بي
شرف ها

تنها

دروج ها

نيما گواه ماست

نيما از آن بلندي ها
ما را

قربانيان فردا را
مي پايد

و آه مي کشد

برگشت را

از زير ابروان برشده ي
نيما از حيرت رد مي شويم

سر ساقه هاي خرم کاج

کز نو جوانه بسته
و باليده اند

تر تارهاي ابرو

و سبلت گرامي
نيمايند

کز عارض و ز نخ
شاعران جوان بردميده اند

آري ما

زير سبيل نيما رد مي
شويم

و هيچ باک نداريم از
دندان قرچه هاي معاند ها

آنها که معاندند و شاگرد
اويند

يا جوجه مولوي ها

که ريششان نه بر رخ

که از نخ قلب هاشان
روييده ست










/ 20