18 - بازگشت و مرثيه
و مرغ
رنگين کمان پروازش
را
وا مي کند
از ساحل خزر
که فروبندد
بر ساحل خليج
و آه مي کشد
دنبالمان خزر
گيج
با بيشه هاي رنگي
خر زهره
زير هجوم کف
و پرخاش
و زندگي
که زين گذاشته
پشت رنگين کمان
بر ابر مي گذرد
بي صبر
بي صبر
بر ابر هم
جان جنوبي ام اين
مجنون
اين ناخداي
معزول
در بادبان خاطره
مي آويزد
تا از فراز چرخ
دامن به آبهاي
مهنا کشد
روياي ماسه زاران
را بر هم زند
وان کشتي شکسته ي
پندارش را
از گل برآورد
و پشت با ستاره ي قطبي
سمت جنوب دنيا را
در اغتشاش نوبان ها
با گردن سفينه
بفرسايد
دريا ولي سراپا سرخ است
دريا چگونه
سرخ مي شود ؟
درياي پير مرده
درياي مير مهناهاي
غايب
درياي پارس بي
پارسي ؟
درياي پارس
به جاي ناوها و بلم
هاي تيز تک
با بافه هاي
ارغوان و گلايول پوشيده است
و بافه هاي ارغوان
و گلايول
مثل هزار قايق
نه
مثل هزار مشعل
لرزان در آب
با بادبان دود
دامن به آبهاي
جنوبي
دامن به سمت تنگه
فرو مي کشند
انگار تا از آنجا
ناگاه
بر آبهاي دور
جهان حمله ور شوند
پرواي خون کيست
که اين چنين
خليج عزادار فارس را
غيرت نما نموده است ؟
آيا خليج و خزر با
هم
پيمان سرکشي را
با ارغوان و
گلايول
امضا نهاده اند ؟
مرغابي هراساني
از کنار پنجره ي پرواز
رد مي شود
انگار تيري
از چله ي کماني
در نيزار
نيزار ارغوان و
گلايول پريده باشد
انگار تير خوني
جاني
از چله ي کماني
از ئحشت
و روح ناخداي
گرانمايه ام
از شاخه ي صليبي
در بصره
پر مي کشد به زاري
و مي خواند
شايد که
ديده باشي انفجار پرستويي را
از يورش شهاب
ثاقب شاهين
وانگاه انتظار خون
و پر و گوشت را
ناگاه در فضا
چه مرگ گوشگذاري
چه مرگ چشمخراشي
شايد شنيده باشي
احتراق درختي را
با ضرب آذرخشي
ناگاه
وانگاه انفجار برگ
و گل ساقه را
ناگاه در فضا
چه مرگ بي خطاب
خطيري
چه بيشه سوز شيري
شايد که خوانده باشي
در قصه هاي خيالي
آن دم که بي خيال
در کنج تالاري
در پرواز
در عمق نرم
صندلي
لم داده اي و روزنامه
ورق مي زني
يا چرت
يا گوش با پيام
حوري خوشبانگي داري
که لحظه لحظه
با مژده ي گوارايي
نزديکتر شدن به ديار يار
فرسنگ هاي فاصله را
خط مي زند
انگار
اين مقطد است
که تند رو به سوي
تو مي تازد
و در تن تو ترس
گواراي ديدارهاي ناگاه مي ريزد
و چشم ها و دست و
دهان تو مشق بوسه و آغوش مي کنند
و قلب ناشکيب
تو پيش از آغوش
واغوش گرم و
باز تو پيش از تو مي رسند به ميعاد
و تو تمام تن
انفجاري آن سعادت ناباور را اما
ناگاه در فضا
چه مرگ بي مقدمه
بي احتضار و
همهمه اي
شايد که خوانده
باشي اما
هرگز نديده اي
پرواز يک جهنم کامل
را
در آسمان
و ساکنان دوزخ پران
را
کاسيمه سر به ورطه
فرجامي سوزان مي غلتند
و دوزخ پرنده
که پاره پاره بر
امواج
به خوشه هاي ارغوان
و گلايول
تبديل مي شود
و گيسوان و مژگاني
در شعله هاي آتش و آب
که دست وپلک گمشده ي
خود را مي جويند
و آب و خون و
آتش را
شايد شنيده باشي
اما
هرگز نديده اي
ناگاه از فضا
هرگز نديده بودم
آري
بوف سياه کوخ
نشيني
در پوستين آهن
کز برج هاي مرمر
کاخ سفيد برخيزد
و
در آسمان پاک
خليج فارس
جان کبوتري را
پر پر کند بر آب
کبود
جاني و
ارغواني
جاني و ارغواني
آري
غوغاست بر
خليج
غوغاي ارغوان
گلايول
غوغاي خون
که شکل ارغوان
و گلايول گرفته است
خون غريب مرگان
خون زلال بي گنهان
درگير و دار چنگل
بوف و دال
اينک خليج
حجله ست
صدها هزار حجله ي
سرگردان
بر آب
و از حجله ها
با چشم خويش مي بينم
دامادها
سرافراز
مي آيند
صدها هزار ميرمهنا
صدها هزار کوچک خان
صدها هزار دلواري
صدها هزار شاعر خونين
دهان
با شاعران بگوييد
دامادها درآمده اند اينک
از حجله اي آتش و
خون
با شاعران بگوييد
اما
افسانه است اينها
و در پناه اين همه
چوب سياه دار
و خوشه هاي ارغوان
و گلايول
تنها
قاتل ها
هميشه قاتل ها و بي شرف
ها