3 - ميانبر - خلیج و خزر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خلیج و خزر - نسخه متنی

منوچهر آتشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














3 - ميانبر

اين چيست ؟

در دهان باز افق اين چيست ؟

نارنج سرخ مشتعلي دارد

در يک دهان باز اساطيري

بلعيده مي شود

ماري بنفش آبي و شنگرفي

ماري

با قطر و با تلاطم يک دريا

و طول استوا

روح جنوبيم

اين ناخداي معزول را

کابوس هاي گردابي

هرگز رها نخواهد کرد آيا

حتي

بالاي ابرها ؟

مار بنفش آبي شنگرفي

با فلس هاي مشتعل

با معده ي پر نارنج

خوابيده است سير

گهگاه شکر لذت سيري را

تنها دمي فرو مي کوبد

و موج هاي خردي مي پاشد

بر صخره هاي ساحل تاريک

در بادهاي شرجي سنگين

در ظلمتي که غلظت خود را

بي ماه در مهي متراکم مي پوشاند

از چشم هاي ساطع کيهاني

يک بوم بادباني

زير شراع تاريکش

از خور ريگ مي گسلد

و ساعتي دگر

آن سوي تر

يک غولنا و بريتاني

با معده ي پر تزوير و سرب

از درد مي ترکد

نارنج هاي مشتعل

فواره مي شوند از دهن مار

و در فضاي دريا مي پشکند

و خارک را

در چشم خيس تاريخ

عريان مي دارند

پس شعله هاي گل به گل

گلبوته هاي سرخ علفزار سبز

به اهتزاز در مي آيند

بر چينه هاي سبز نمک

فرداي چندمين بود اما

که نعش دزد دريايي

بر دار بصره

تقطيع نه

که تکثير شد

يا چندمين پريروز بود

کز آبراه سرمدي هرمز

خيل نهنگ هاي فلزي

بي خوفي از خدنگ مشتعل ناگاه

وارد شدند

تا بر سرير دزدان بنشينند

که هيچ گاه

بر نان کودکان بندري

دستي دراز نمي کردند

و نفت را

جز روغن فتيله فانوس هاي کوچک

نقشي نمي شناختند و نمي دانستند که

چه شربت گوارايي است استسقاي معده هاي فلزي را

فرداي

نه

حوالي امروز بود

که بادهاي زار

با قايق عربي

و بوم هاي آفريقايي

دنبال ناوها

به ساحل شمالي درياي فارس شراع برافراشتند

نا در تن زنان جنوبي

و جاشوان بندر سوار شوند

تا طبل هاي اعماق

اين شافيان بدوي

شب هاي پر صلابت تابستان را

خيس عرق کنند

تا باد درد را بر مانند

از پيکر شکسته ي مردي جوان

و باد بي هوا درون کپر ها خزد

و

از راه پشت پا

وارد شود به قلب عروسي شوريده جان و ... ديوانه اش
کند

و باز طبل ها

خيس عرق بکوبند

نفرين بي محابشان را

سمت جنوب دنيا

اين چيست ؟

اين تب که استخوان را مي سوزاند

اين تب که چارچوب قايق تن را مي پوساند

و مرغ خيس جان را

در بادهاي هول هوا مي کند

و عشق را به حيرت مي آرايد ؟

بيهوده است

درمان ندارد اين تب

تنها کنار مير مهنا مانده است مانده بود

آنجا کنار قلعه ي ژاندارم ها

غرق دخيل هاي رنگين

غرق تريشه هاي دل عاشقان

آيا

بايد دخيل بست

و نذر کرد : يک سفر جمعي

چاووشخوان به خارک به ديدار مير محمد

با بوم هاي آفريقاي؟

آيا

بايد دخيل بست

و نذر کرد

صد من برنج

صد قوچ کال فربه

ديگي به حجم خارک .... تا

سرماي جوع شايد

شايد هزار معده ي خالي را

يک شب فروگذارد

باشد که باز گردد خون زير پوست ها ؟

آري

بايد روانه شد

چاووشخوان و کوبان بر طبل

آري

کوبان به طبل ورنه همين تب

جان جنوب را ويران خواهد کرد

و روح اژدهاي بنفش

آبي مان را

خواهد خشکاند









/ 20