7- خواب ناخدا - خلیج و خزر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خلیج و خزر - نسخه متنی

منوچهر آتشی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید














7- خواب ناخدا

باد بزرگ مي گسلد از کوير

چارسوش

جو بادهاي کوچک گلبادهاي سرگردان

و گردباد بالغ ناف جنين توفان

و گردبادها

فواره هاي کوچک سرگردان

آسيمه بال فرا مي رسند

گويي قطار ارواح راه افتاده ست

گويي قطارها حرکت کرده اند از عدم

گويي مسافراني نامريي

تبعيديان وادي دوزخ به خاک را

مي آورند

تا در درون معده ي باد بزرگ

در روده هاي دودي توفان واپسين

خالي کنند

گويي قطارها حرکت کرده اند

باد از کوير مي گسلد

از کوير مي گسلد يالهاي خشک

کف مي کند کوير بزرگ از يال

از يال خشک از کف خشک

و يال ها

پاشنده بر ستبراي گردن

بر گردن خميده ي شنپشته ها

بر گرده ي گسسته ي اسبان غلتيده روي هم

گردن به گرده ي گرده به گردن

از تاختي طلسمي سنگين شن که شن به سکون از اوست

خود يکسره سوار و سنگر و شمشيرند

باد از کوير مي رسد آظچيمه

سر به ساحل مي کوبد

باد کوير ، خشمي

خشک ، آبجوي

جوشان

بر تخته سنگ مي شکند پخش مي شود

بر تيزه تيز شمشير

شمشير در ميان دو کتف خليج مي نهد

خنموج مي زند سر و چنگال مي کشد به رخ باد

موج از تلاش مي افتد بر مي خيزد ، مي افتد

قد راست مي کند همه تن جان و مي زند تن و جان

بر کناره مي پخشد

چرخان چرخان

مي آيد باد و مي کشد شنل خود بر آب

از راستاي آب مي گذرد حجم خويش را

از حجم ابر پوش زمان حجم لحظه مي گذراند

از حجم خويش مي گذرد خيز مي زند سر خيزاب

خيزاب زير گردش او مي گردد

گردان

گردان

از تيزه تيز مي گذرد تيز و تيغ و
کج

تيغ کج از غلاف جهان مي جوشد

از غلاف زمان

و تيغ گردباد چنان اهتزاز مي گيرد

کز موج م يبرد رگ و خورشيدهاي سرخ مي افشاند

از قطره قطره قطره ي اقيانوس

خيزاب سايه مي زند او را غروب را به گريبان
او مي آويزد

تيغ کج از غروب مي گذرد تا فراسوي روز

تا آن سوي حصار مسيني که آفتاب

با منکسف شدن به افق هاي سياره اي غريب

شايد غريب و ساقط

افراشته ست بيرق سردش را

تا زمهرير سوت و سياهي که زندگي در آن

درياي مرده اس است

با ماهيان مرده

با کشتي غريبي

با هفت بادبان و دکل

مصلوب مانده بر دکل و بادبان خويش

با ناخداي سرسختي

که دست روي اهرم سکان و چشم بازمانده
بر آفاق گم

در جستجوي اختر قطبي طلسم شده است

يک لحظه پيش تار نگاهم را

اي عنکبوت زرين آويزان بودي

در زاويه ي شراع و دکل بر شمال جهان

از برج خويش و از سکون قطبي خويش

با پرتو پريده به پيشاني بلند افق لرزان
بودي

کژتابي و گريز تو از من

اي کژدم طلايي

از اقتضاي طبع شرنگين

يا از طبيعت فلکي بود

يا بر من اين شقاوت

تقدير بد ستاره ي من کرد

از اتفاق يا

ناخداي آن همه پرسش را اما

از آن همه کتاب سفيد آن شراع ها

اوراق باد برده ي تقدير کور او

يک وايه وانتوانست شد

تعويذ واژه اي را هم

بر گردن تکاورش

آنک

يابوي کور آخور آب

ديگر نمي شد آويخت

قفل طلسم دلزدگي ها را

رمزي

از آن همه مزامير

ديگر نمي گشود










/ 20