7- خواب ناخدا
باد بزرگ مي گسلد از کويرچارسوشجو بادهاي کوچک گلبادهاي سرگردان
و گردباد بالغ ناف جنين توفان
و گردبادهافواره هاي کوچک سرگردان
آسيمه بال فرا مي رسند
گويي قطار ارواح راه افتاده ستگويي قطارها حرکت کرده اند از عدم
گويي مسافراني نامرييتبعيديان وادي دوزخ به خاک را
مي آورند تا در درون معده ي باد بزرگدر روده هاي دودي توفان واپسين
خالي کنند گويي قطارها حرکت کرده اند
باد از کوير مي گسلد
از کوير مي گسلد يالهاي خشک
کف مي کند کوير بزرگ از يال
از يال خشک از کف خشک
و يال ها پاشنده بر ستبراي گردن
بر گردن خميده ي شنپشته ها
بر گرده ي گسسته ي اسبان غلتيده روي هم
گردن به گرده ي گرده به گردن
از تاختي طلسمي سنگين شن که شن به سکون از اوست
خود يکسره سوار و سنگر و شمشيرند
باد از کوير مي رسد آظچيمه
سر به ساحل مي کوبد
باد کوير ، خشمي
خشک ، آبجويجوشان بر تخته سنگ مي شکند پخش مي شود
بر تيزه تيز شمشيرشمشير در ميان دو کتف خليج مي نهد
خنموج مي زند سر و چنگال مي کشد به رخ باد
موج از تلاش مي افتد بر مي خيزد ، مي افتد
قد راست مي کند همه تن جان و مي زند تن و جان
بر کناره مي پخشد
چرخان چرخان
مي آيد باد و مي کشد شنل خود بر آب
از راستاي آب مي گذرد حجم خويش را
از حجم ابر پوش زمان حجم لحظه مي گذراند
از حجم خويش مي گذرد خيز مي زند سر خيزاب
خيزاب زير گردش او مي گردد
گردان گردان از تيزه تيز مي گذرد تيز و تيغ و
کج تيغ کج از غلاف جهان مي جوشد
از غلاف زمان
و تيغ گردباد چنان اهتزاز مي گيرد
کز موج م يبرد رگ و خورشيدهاي سرخ مي افشاند
از قطره قطره قطره ي اقيانوسخيزاب سايه مي زند او را غروب را به گريبان
او مي آويزد تيغ کج از غروب مي گذرد تا فراسوي روزتا آن سوي حصار مسيني که آفتاب
با منکسف شدن به افق هاي سياره اي غريب
شايد غريب و ساقط
افراشته ست بيرق سردش راتا زمهرير سوت و سياهي که زندگي در آن
درياي مرده اس است
با ماهيان مرده
با کشتي غريبي
با هفت بادبان و دکل
مصلوب مانده بر دکل و بادبان خويشبا ناخداي سرسختيکه دست روي اهرم سکان و چشم بازمانده
بر آفاق گم در جستجوي اختر قطبي طلسم شده است
يک لحظه پيش تار نگاهم را
اي عنکبوت زرين آويزان بوديدر زاويه ي شراع و دکل بر شمال جهان
از برج خويش و از سکون قطبي خويشبا پرتو پريده به پيشاني بلند افق لرزان
بوديکژتابي و گريز تو از من
اي کژدم طلايياز اقتضاي طبع شرنگين
يا از طبيعت فلکي بود
يا بر من اين شقاوت تقدير بد ستاره ي من کرد
از اتفاق يا
ناخداي آن همه پرسش را اما
از آن همه کتاب سفيد آن شراع ها
اوراق باد برده ي تقدير کور او
يک وايه وانتوانست شد
تعويذ واژه اي را هم
بر گردن تکاورشآنک يابوي کور آخور آب
ديگر نمي شد آويخت
قفل طلسم دلزدگي ها را
رمزياز آن همه مزامير
ديگر نمي گشود