كفن متبرك
صاحب روضات مىگويد: از جمله مقامات سيد بن طاووس(قدس سره) متبرك نمودن كفن خود است در اماكن مقدسه كه خودش فرموده است: در عرفات از اول وقوف تا غروب عرفه، كفن را به نحوى خاص بلند نموده و بعد از آن به خانه كعبه و حجر الاسود و قبر حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) و قبر و روضه ائمه بقيع(عليهم السلام)ـ وبعد از آن به ضريح حسينى در كربلا و بعد از آن به ضريح حضرت موسى بن جعفر و حضرت جواد و عسگريين و محل غيبت امام زمان (عج) متبرك نمودم و تمام اينها براى نيل به شفاعت ايشان و نجات از «فزع اكبر» بوده است; چون در روايت وارد شده است كه: «كفن را قبل از مرگ مهيا كنيد و هميشه به آن نظر نماييد» و من اين كار را مىنمايم و گويا مشاهده مىكنم كه آن را پوشيده و در پيشگاه خداوند متعال ايستادهام. در كنار مقام ابراهيم
در سفرى كه استاد جوادى آملى به سال 1351 ه. ش به مكه معظمه مشرف گرديدند، حادثهاى روى داده كه از زبان خودشان بدان اشاره مىكنيم: در آن سفر دستمان به حجر الاسود نرسيد و نتوانستيم استلامى بكنيم، ولى در كنار مقام، بالاخره فرصت مختصرى دست مىدهد. مقام ابراهيم(عليه السلام) سنگى است كه در قفسهاى قرار دارد و اثر دو قدم بر آن است، اما اثر انگشتى به نظر نمىآيد. چند سانتى ضخامت دارد و معروف است كه اثر دو پاى حضرت ابراهيم(عليه السلام) است و حضرت روى اين سنگ پمىگذاشتهاند و بناى كعبه را مىچيدهاند. اين به ذهن نمىآيد كه اين اثر دو تا پا باشد، براى اين كه هيچ اثر انگشتى نيست مگر اين كه كفش باشد كه باز ممكن است قابل توجيه باشد. بالاخره مثل اين كه باور كردنش تعبد بيشترى مىطلبد و همان طور كه من نگاه مىكردم به اين سنگ مبارك،خوب كه نگاه كردم، ديدم سمت چپ آن سنگ اگر كسى پشت به خانه كعبه بايستدـ روى آن نوار با خط خيلى عالى نوشته بودند: «ولا يؤده حفظهما». اين جمله مبارك آية الكرسى را كه خداى سبحان مىفرمايد: حفظ آسمان و زمين براى ما دشوار نيست و ما را خسته نمىكند، ما اگر بخواهيم دو پا را حفظ كنيم، براى ما خيلى خستگى ندارد... وقتى در نوار اين سنگ ديدم، خيلى خوشحال شدم و براى دوستان نقل كردم. آقايان و دوستانى كه در سالهاى بعد به مكه مشرف شدند براى اين كه اين خط را با اين خصوصيات ببينند، هر چه گشتند آن را نيافتند. من خودم كه باز اخيراً مشرف شدم، رفتم ببينم، هر چه گشتم نبود. آن كسى كه مسؤول آن قسمت است، گفت: دنبال چه مىگردى؟ گفتم: دنبال يك چنين چيزى، گفت: مگر اين كه در كتاب خوانده باشى، اين جا نيست. آن جا واقعاً آيات و بينات است. سفارشى مفيد
يكى از نزديكان حضرت امام خمينى(رحمه الله) مىگويد: در تاريخ سه شنبه (6/5/66) بعد از انجام كارها، جناب آقاى رسولى با اشارهاى به اين جانب، به عرض حضرت امام(رحمه الله) رساند كه: فلانى امروز عازم مكه است و حقير كه براى دستبوسى خداحافظى جلو رفتم، با صحنهاى مواجه شدم كه هرگز در مخيّلهام خطور نمىكرد. حضرت امام(رحمه الله) به جاى آن كه دستشان را جلو بياورند، صورت مباركشان را جلو آوردند و معانقه كردند و در حالى كه از شدت هيجان و شوق مىلرزيدم، و سر از پا نمىشناختم، صورت خود را به صورت منور امام يافتم و امام شروع كردند به خواندن آيه مباركه: «ان الذى فرض عليك القرآن لرادك الى معاد فالله خير حافظاً و هو ارحم الراحمين» و بازهم دعا كردند. در حالى كه دستشان را مىبوسيدم، با تفقد و مهربانى و در عين حال قاطعانه فرمودند: شما در اعمالتان احتياط نكنيد. جالب اين كه اين جمله گويى يك امر تكوينى بود كه در طول سفر و مناسك حج در گوشم طنين انداز بود، آنچه را غير ممكن مىپنداشتم، ممكن بلكه محقق كرد و به طور كلى وسواس برطرف شد. نماز طواف
نويسنده كتاب «فضيلتهاى فراموش شده» درباره پدرش (آخوند ملا عباس ترتبى) مىنويسد: در سال 1306ه.ش پدرم عازم مكه معظمه گرديد، چون معلوم نبود كه گذرنامه خواهند داد يا نه، بعضى مىگفتند قاچاق مىرويم. مرحوم حاج آخوند گفت: من چنين كارى نمىكنم با آن كه بىنهايت اشتياق زيارت مكه را دارم، ولى بر خلاف معمول و قانون حاضر نيستم. او در همه كارها همين طور برد; مثلا، در زمانى كه خودش به كشاورزى اشتغال داشت مالياتى مىگرفتند به نام عشريه، بعضى از مردم نمىدادند و مىگفتند دولت ظالم است، ندهيم بهتر، ولى مرحوم حاج آخوند هم عشريه را از گندمهايش مىداد هم زكات شرعى آنها را. بارى گذرنامه دادند و مشرف شدند. يكى از دوستان آن مرحوم كه در سفر همراهش بود مىگفت: در مكه در دست مرحوم حاج آخوند ما بين مچ و مرفق از روى رگها دانهاى بيرون زد و در اثر گرما و شست و شو سيم كشيد و دست از پنجه تا بازو ورم كرد و درد شديد داشت. با اين حال طوافهاى متعددى انجام مىداد، براى يكى يكى از خويشاوندان و دوستان متوفا و زندهاش. آنچه موجب تعجب گشت اين است كه با آن دست دردمند به نيابت بيش از هشتاد نفر نماز طواف نساء خواند. كسانى كه اصلا آنها را نمىشناخت. هر كس مىآمد و مىگفت: به نيابت من هم دو ركعت نماز بخوانيد، مىخواند و من مىترسيدم كه حاج آخوند بيمار گردد و بيفتد و آن وقت چه بكنيم. داستان استطاعت و مكه رفتن آيت الله شاهرودى
سطح زندگى آيت الله شاهرودى خيلى عادى و در رديف پايين بود. از اين رو خود را مستطيع به استطاعت ماليه نمىديد تا آن كه در اواخر عمرش فردى نيكوكار از اهالى كويت مخارج تشرف ايشان به حج را به عهده گرفت و معظم له به استطاعت بذليه، مستطيع گرديد. لكن به علت ضعف مزاج و آن كه سفر ايشان چون سفر يك مرجع تقليد شيعه بود و قهرا افرادى بايد همراه داشته باشند و مستلزم مخارج زيادى بود، راضى به اين سفر نبود. از اين رو از آقاى جناتى مىخواهند كه در مباحث درس ايشان مرورى كرده و ملاحظه كند كه آيا راهى براى قبول نكردن پولوجود دارد يا نه؟ آقاى جناتى بعد از مراجعه به عرض ايشان مىرساند كه شما سر درس اين روايت را قبول كرديد كه: «براى كسى كه هزينه حج بذلمىشود بايد حج كند ولو آن كه مركب او الاغ گوش و دم بريده باشد». خلاصه راهى وجود ندارد مگر آن كه بذل كننده، از بذل خود برگردد. به دنبال اين گفت و گو براى آن كه بذل كننده را از بذل پشيمان كنند به نزد وى مىفرستند و مىگويند كه خرج سفر حج ايشان زياد است. آن شخص مىگويد: تمام مخارج را تأمين مىكنم، بدين جهت ايشان به سفر حج مشرف مىشوند. در خانه او
مرحوم حاج شيخ الاسلام(رحمه الله) فرمود: شنيدم از عالم بزرگوار و سيد عالى مقدار امام جمعه بهبهانى كه گفت: در اوقات تشرف به مكه معظمه، روزى به عزم تشرف به مسجد الحرام و خواندن نماز در آن مكان مقدس از خانه خارج شدم. در اثناى راه خطرى پيش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با كمال سلامتى و رفع آن خطر رو به مسجد آمدم.نزديك در مسجد خربزه زيادى روى زمين ريخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود.قيمت آن را پرسيدم، گفت: آن قسمت فلان قيمت و قسمت ديگر ارزان تر و فلان قيمت است. گفتم: پس از مراجعت از مسجد مىخرم و به منزل مىبرم. پس به مسجد الحرام رفتم و مشغول نماز شدم در حال نماز در اين خيال شدم كه از قسمت گران آن خربزه بخرم يا قسمت ارزان ترش، و چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در اين خيال بودم و چون از نماز فارغ شدم، خواستم از مسجد بيرون روم، شخصى از مسجد وارد و نزديك من آمد و در گوشم گفت: خدايى كه تو را از خطر مرگ امروز نجات بخشيد، آيا سزاوار است كه در خانه او نماز خربزهاى بخوانى؟ فوراً متوجه عيب خود شده و بر خود لرزيدم، خواستم دامنش را بگيرم، ولى او را نيافتم. طمع به خداى بزرگ
نويسنده كتاب «نشان از بىنشانها» مىنويسد: پدر بزرگوارم (مرحوم حاج شيخ حسنعلى اصفهانى) فرمودند: در سفر حج وقتى وارد حجاز شديم، چون پولى همراه نداشتم و شريف مكه نيز مبلغى پول به عنوان «خاوه» از هر مسافر دريافت مىكرد، ناچار با عدهاى كه مايل به پرداخت وجهى از اين بابت نبودند، از راه فرعى ازجده عازم مكه شديم. در بين راه به مأمورين حكومتى برخورديم و آنان مانع حركت ما شدند و گفتند: در اين محل بمانيد تا مأمورين وصول «خاوه» بيايند و پس از پرداخت پول به راه خود ادامه دهيد. در غير اين صورت حق ورود به مكه را نداريد. همگى در سايه چند درخت خرما به انتظار مأمورين وصول نشستيم. تمام همراهان پولهاى خود را حاضر كردند و به من گفتند: شما نيز پول خود را حاضر كنيد. گفتم: من پولى همراه ندارم. گفتند: اگر طمع دارى كه ما به تو پول دهيم، پولى به تو نخواهيم داد، اگر هم پول ندهى، نمىتوانى به سوى خانه خدا بروى. گفتم: من به شما طمع ندارم، بلكه به خداىبزرگ طمع دارم كه مرا يارى نمايد. گفتند: در اين بيابان عربستان، خداوند چگونه تو را يارى خواهد كرد؟ گفتم: در حديثى از رسول خدا(صلى الله عليه وآله) واردشده است: «هركس به خاطر رضاى خدا به مردم خدمت كند و مزدى نخواهد، خداوند در بيابان در حال گرفتارى همچون سيلى كه از كوهجارى شود، موانع آن سيل را بر طرف سازد، موانع كار او را رفع نموده و او را يارى خواهد فرمود». پس از ساعتى آنان پرسش خود را تكرار كردند و من نيز همان پاسخ را به آنها دادم. آنان به تمسخر گفتند: گويا اين شيخ حشيش كشيده كه اين حرفها را مىزند و الا در بيابان غير از ما كسى نيست كه به او كمك كند، ما نيز به هيچ وجه به او كمك نخواهيم كرد. ساعتى نگذشت كه از دور گردى ظاهرشد. به همراهان گفتم: اين خيرى است كه به سوى من مىآيد و آنها استهزا كردند. پس از لحظاتى از ميان گرد و خاك دو نفر سوار ظاهر شدند كه اسبى را نيز يدك مىكشيدند به ما نزديك شدند. يكى از آن دو گفت: آقاى شيخ حسنعلى اصفهانى در بين شما كيست؟ همراهان مرا نشان دادند. او گفت: دعوت شريف را اجابت كن. سوار بر اسب شدم و به اتفاق مأمورين به سوى جايگاه شريف مكه راه افتاديم. وقتى وارد چادر شريف مكه شديم، ديدم كه مرحوم حاج شيخ فضل الله نورى و مرحوم حاج شيخ محمد جواد بيدآبادى ـ كه مرا با آنان سابقه مودّت بود ـ نيز در آن جا حضور دارند. شريف مكه حاجتى داشت كه به خواست خداوند آن را برآورده ساختم. بعد از آن معلوم شد كه شريف مكه ابتدا حاجت خود را خدمت مرحوم شيخ فضل الله نورى(رحمه الله) گفته و ايشان هم فرموده بودند: انجام حاجت شما به دست شخصى است به اين نام. دستور دهيد ايشان را پيدا كنند و اين جا بياورند. و حتماً ايشان جزو پيادهها هستند. از اين رو شريف دستور مىدهد كه مأمورين به تمام راههاى فرعى بروند و هر جا مرا يافتند، نزد او ببرند. حج با پاى پياده
ملاصدراى شيرازى، اين محقق ژرف انديش، چندين بار پياده به مكه مشرف شد و هنگامى كه براى هفتمين بار، با پاى پياده راه حج مىپيمود، در سال 1050 هـ. ق در بصره به درود حيات گفت. چرا سيد به حجّ نرفت
زمانى كه سيد عبدالحسين حجّت به مكّه مشرف شده بود، بر ملك ابن سعود وارد شد. پادشاه عربستان فرصت را غنيمت شمرده و از سيد براى تشرّف به حج دعوت به حمل آورد. سيد در جواب فرمودند: آمدن ما به مكه موقوف به تعمير قبور ائمه بقيع است. اگر اجازه تعمير به آن طرزى كه مطلوب ماست داده شود، ما هم دعوتت را اجابت خواهيم كرد. دفاع از حريم تشيع
مرحوم سيد شرف الدين از علماى بزرگ شيعه، هنگامى كه در زمان عبدالعزيز آل سعود به زيارت خانه خدا مشرف شد، از جمله علمايى بود كه به كاخ پادشاه دعوت شده بود كه طبق معمول در عيد قربان به او تبريك بگويند. زمانى كه نوبت به وى رسيد و دست شاه را گرفت، هديهاى به او داد و هديهاش عبارت بود از يك قرآن كه در جلدى پوستين نگه داشته شده بود. ملك هديه را گرفت و بوسيد و به عنوان احترام و تعظيم، بر پيشانى خود گذاشت. سيد شرف الدين ناگهان گفت: اى پادشاه! چگونه اين جلد را مىبوسى و تعظيم مىكنى در حالى كه چيزى جز پوست يك بز نيست؟ ملك گفت: غرض من قرآنى است كه در داخل اين جلد قرار دارد نه خود جلد. آقاى شرف الدين فوراً گفت: احسنت، اى پادشاه! ما هم وقتى پنجره يا در اتاق پيامبر را مىبوسيم، مىدانيم كه آهن هيچ كارى نمىتواند بكند، ولى غرض ما آن كسى است كه ماوراى اين آهنها و چوبها قرار دارد. ما مىخواهيم رسول الله را تعظيم و احترام كنيم، همان گونه كه شما با بوسه زدن بر پوست بز، مىخواستى قرآنى را تعظيم نمايى كه در جوف آن پوست قرار دارد. حاضران تكبير گفتند و او را تصديق نمودند. آن جا بود كه ملك ناچار شد اجازه دهد حجاج با آثار رسول خدا(صلى الله عليه وآله) تبرك جويند، ولى آن كه پس از او آمد، به قانون گذشته شان بازگشت. با دعا به حج رفت
نگارنده كتاب «كرامات صالحين» مىنويسد: سالها بود كه در آرزوى تشرف به زيارت خانه خدا بودم و همواره اين دعا را در ماههاى رمضان مىخواندم كه: «اللهم إنى أسئلك أن تصلى على محمد و آل محمد...أن تكتبنى من حجاج بيتك الحرام...». اما دعايم به هدف اجابت نمىرسيد، بويژه كه اين تقاضا از خدا در سالهاى غمبارى بود كه سعودىها خون «حاج سيد ابوطالب اردكانى يزدى» را بدون هيچ گناهى بر زمين ريخته بودند و رابطه دو كشور قطع شده بود و هيچ كس اجازه ورود به خاك سعودى و انجام مناسك حج را به مدت هفت سال نيافت. به هر حال پس از هفت سال به تلاش برخى از كشورهاى اسلامى روابط ايران و سعودى رو به بهبود نهاد و زائران ايرانى كه ازسال 1360ه.ق در موسم حج غايب بودند، بار ديگر در سال 1367 ه. ق سيل آسا از سراسر ايران راهى حجاز شدند. نگارنده نيز با وجود عدم امكانات مالى، تصميم به انجام حج گرفتم و پس از تصميم نخستين وسيله آن كه گذرنامه بود، به آسان ترين شيوه ممكن فراهم شد، اما روشن است كه گذرنامه با فقدان امكانات مالى كارساز نيست و تنها اميدم توسل به خاندان وحى و رسالت بود كه بر اثر الطاف و عنايات آنها، به آرزوى ديرينه ام دست يابم. به همين جهت پنج شنبهاى به همراهى برخى از دوستان به زيارت امامزاده «ابو الحسن» كه در دو كيلومترى غرب شهر رى است، رفتيم كه بسيار مجرب است و شب را تا بامداد در حرم آن حضرت به توسل و توجه گذرانده و حاجت خويش را خواستم. شب جمعه بود كه در عالم خواب ديدم وارد مسجدى شدم كه پيامبر(صلى الله عليه وآله)و امير المؤمنين(عليه السلام) در آن جا بودند. من به آن دو شخصيت فرزانه سلام و اظهار ارادت كردم و ديدم پيامبر(صلى الله عليه وآله) رو به على(عليه السلام) كرد و فرمود: «على جان! رازى مىخواهد امسال به خانه خدا مشرف شود، اما وسايل آن را ندارد، من دعا مىكنم شما آمين بگو تا فراهم شود». و آن گاه آن گرامى دعا كرد و امير مؤمنان(عليه السلام) آمين گفت. من در اوج شادمانى از خواب بيدار شدم و به بيت آيت الله حاج شيخ على اكبر برهان ـ كه از علماى تهران و دوستان نزديك بود ـ رفتم و جريان را به او باز گفتم. ايشان فرمودند: امسال به طور قطع تو به خانه خدا تشرف خواهى يافت، اگر چه كسى از ايران نرود; چرا كه اين روايت از پيامبر(صلى الله عليه وآله) قطعى است كه فرمود: «من رآنى فقد رآنى». وافزودند: اگر به راستى دعاى پيامبر(صلى الله عليه وآله) و آمين امير مؤمنان(عليه السلام) به هدف اجابت نرسد، روشن است كه دعاى ديگران هرگز به جايى نمىرسد، شما مطمئن باش كه امكانات و وسايل و مخارج سفر خواهد رسيد. در اوج اميد به منزل بازگشتم و به انتظار گشايش در كارم نشستم; اما شگفتا كه ساعتى نگذشته بود كه دو نفر از راه رسيدند و مخارج سفر مرا آوردند و مصرانه تقاضاى عزيمت به سوى خانه خدا نمودند به همين جهت نگارنده از راه زمينى از تهران به عراق و از آن جا به كويت و از آن جا به وادى عقيق رسيدم و احرام حج را به يارى خدا بستم و به سوى حرم به راه افتادم. پس از انجام حج و زيارت پيامبر(صلى الله عليه وآله) در مدينه منوره نيز به همان صورت از راه كويت به عراق وارد شدم و پس از تشرف به عتبات عاليات و درك بركات و آثار بسيار از جمله شفاى پايم كه مدتها به بيمارى ناشناختهاى گرفتار و از همه جا نوميد شده بودم، به ايران بازگشتم. حاجتى كه بر آورده شد
مرحوم آقاى سيد عبدالله بلادى ساكن بوشهر فرمود: وقتى يكى از علماى اصفهان با جمعى به قصد تشرف به مكه معظمه و حج خانه خدا از اصفهان حركت كردند و به بوشهر وارد شدند تا از طريق دريا مشرف شوند. پس از ورود آنان از طرف سفارت انگليس سخت جلوگيرى كردند و گذرنامهها را ويزا نكردند و اجازه سوار شدن به كشتى را به آنها ندادند و آنچه من و ديگران سعى كرديم، فايده نبخشيد. آن شيخ اصفهانى و رفقايش سخت پريشان شدند و مىگفتند: مدتها زحمت كشيديم وتدارك سفر مكه ديديم و قريب يك ماه در راه صدمهها ديديم و ما نمىتوانيم مراجعت كنيم. آقاى بلادى فرمود: چون شدت اضطراب شيخ را ديدم برايش رقت نمودم و براى اين كه مشغول و مأنوس شود مسجد خود را در اختيارش گذاشته، خواهش كردم در آن جا نماز جماعت بخواند و به منبر رود. قبول كرد و شبها بعد از نماز منبر مىرفت. سپس خودش روى منبر و رفقايش در مجلس با دل سوخته، خدا را مىخواندند و ختم «امن يجيب » و توسّل به حضرت سيد الشهداء(عليه السلام) را مىگفتند، به طورى كه صداى ضجه و ناله ايشان هر شنوندهاى را منقلب مىساخت. پس از چند شب كه با اين حالت پريشانى خدا را مىخواندند و مىگفتند ما نمىتوانيم برگرديم و بايد ما را به مقصد برسانى، ناگاه روزى از طرف كنسول گرى انگليس دنبال آنان آمدند و گفتند بياييد تا به شما اجازه خروج داده شود. همه با خوشحالى رفتند و اجازه گرفتند و حركتكردند. خواب مادر
شيخ عبدالكريم آل محى الدين حكايت مىكرد كه: مادرم روزى خطاب به من گفت: خواب ديدم كه امام عصر (عج) به دنبال تو فرستاده و تو را با خويش به حج خانه خدا برده است. مدتى از اين جريان گذشت و خواب مادرم را فراموش كردم تا آن كه يك روز ميرزاى شيرازى كسى ربه دنبالم فرستاد و نزد او رفتم ديدم نزديك در خانهاش ايستاده است و بعد از سلام و احوال پرسى گفت: من قصد تشرف به خانه خدا را دارم. تو هم همراه من مىآيى؟ گفتم: بلى، مانعى نيست. ميرزا صورتى را كه وسايل مورد نياز در آن نوشته شده بود همراه با چند درهم به من داد و گفت: اين وسايل را تهيه كن و براى سفر حج آماده شو. پس از خريدن اجناس و رسيدگى به امور خود، همراه ايشان به حج مشرف شدم. پس از بازگشت از حج تازه به ياد خواب مادرم افتادم. از آن به بعد مقام ميرزا در نزد من بسيار ارجمندتر و بزرگ تر از قبل شد. آبى خنك و شيرين
مرحوم الهى قمشهاى سالى به سفر حج مشرف شده بود. در صحرا تشنگى بروى غلبه مىكند و امان از او مىربايد. رو به آسمان كرده، مىگويد: خدايا آبى برسان. ناگاه سيدى پديدار مىشود و ظرف آبى بديشان مىدهد. مرحوم الهى قمشهاى تعريف مىكرده كه: آبى به اين شيرينى و خنكى نخورده بودم. وقتى سيراب شدم، آن سيد بقيه آب را به سرو رويم ريخت; زمانى كه سر بلند كردم ديدم نيست.حاجى خوش برخورد و متواضع
شيخ الاسلام لاهيجان از حج برگشته بود. مردم دسته به دسته به زيارت او مىرفتند و كسب فيض مىكردند. زن زارع لاهيجى هم به شوهرش گفت: تو به خدمت آقا نمىروى؟ لاهيجى به خانه آقا رفت، جمعيت بسيار بود، زارع به تواضع تمام سلام كرد و كنار در اتاق نشست و پس از چند دقيقه برخاست و به خانه برگشت. زن پرسيد: به خدمت آقا رفتى؟ جواب داد: بلى، خدمت آقا رسيدم. گفت: خوب چه گفتى؟ گفت: هيچ حرفى نداشتم. زن گفت: عجب مرد نادانى هستى! مىخواستى صحبتى بكنى; مگر زبان نداشتى؟ مرد گفت: خوب اين دفعه مىروم، صحبت مىكنم. فردا لاهيجى باز به خانه آقا رفت; اما اين بار كفشها را كند وزير بغل گذاشت و يكراست به بالاى اتاق رفت و دست راست شيخ الاسلام دو زانو نشست. حاضران مجلس همه به زارع لاهيجى كه در صدر مجلس جا گرفته بود، نگاه مىكردند. زارع سربهگوش شيخالاسلام برد وبه زبانلاهيجىگفت:خوج خوينى؟ (گلابى جنگلى مىخورى؟)شيخ الاسلام نگاهى به زارع كرد و اين پرسش را تعارف ساده محبتآميزى پنداشت و براى آن كه دل مرد عامى را نشكند، پرسيد: داينى؟ (دارى؟) لاهيجى گفت: نه، گپ زمه (نه، دارم صحبت مىكنم).