داستانها و حکایتهای حج نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانها و حکایتهای حج - نسخه متنی

رحیم کارگر محمدیاری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

حق مادر

بزرگى گفت: عزم حجّ كردم; چون به بغداد رسيدم، نزديك ابوحازم رفتم. او در خواب بود، صبر كردم تا بيدار شد. گفت: اين ساعت پيامبر(صلى الله عليه وآله)را به خواب ديدم، مرا به تو پيغامى داد و فرمود: حق مادر نگه دار، كه تو را بهتر از حجّ كردن است. بازگرد و رضاى او را طلب كن.

البته ناگفته نماند كه احتمالا، منظور حجّ مستحبى است; چون حج واجب، از فريضههايى است كه هيچ چيز با او برابرى نمىكند و هيچ عملى نمىتواند جايگزين آن باشد.

هفتاد سال حجّ

شيخى به همراهى جوانى به حجّ رفتند. همين كه شيخ احرام بست و گفت: اللّهم لبيّك، از آسمان صدايى آمد: لالبيّك. جوان همراهش به شيخ گفت: آيا اين جواب را مىشنوى؟ جواب داد: هفتاد سال است همه ساله به حجّ مىآيم و اين جواب را مىشنوم، ولى صبر از كف نداده و نااميد نشدهام. جوان گفت: در اين صورت نبايستى اين مدّت متمادى به خود رنج سفر را تحمل مىكردى و به حجّ مىآمدى. همان لحظه از هاتفى ندا آمد: به راستى حجّ او را قبول كرديم.




  • به نوميدى منه تن گر چه در كام نهنگ افتى
    كه دارد در دل گرداب بحر عشق ساحلها



  • كه دارد در دل گرداب بحر عشق ساحلها
    كه دارد در دل گرداب بحر عشق ساحلها



خدا هيچ كس را فراموش نمي كند

يكى از جمله بزرگان در موسم حجّ يك كيسه زر به غلام خود داد و گفت: برو و نگاه كن به قافله، هر وقت مردى را ديدى كه از قافله به كنار مىرود، اين كيسه زر را به او بده. غلام رفت و مردى را ديد كه بهتنهايى به طرفى مىرفت. غلام آن كيسه زر را به او داد. آن مرد كيسه را گرفت و سر به سوى آسمان كرد و گفت: خدايا! تو بحير را فراموش نمىكنى، بحير را چنان كن كه تو را فراموش نكند. غلام برگشت و به خواجه خود گفت: مردى را يافتم چنان كه گفته بودى، زر را به او دادم. گفت: آن مرد چه گفت. غلام گفت: چنين و چنان گفت. خواجه گفت: بسيار نيكو گفته است. نعمت را حواله به آن كرده كه به حقيقت به او داده بود.

صلوات بر محمد و آل او(عليهم السلام)

سفيان ثورى حكايت مىكند، در مكه مشغول طواف بودم، ناگاه مردى را ديدم كه قدم از قدم برنمىداشت، مگر اين كه صلواتى مىفرستاد. به آن شخص خطاب كردم: چرا تسبيح و تهليل نمىكنى و اتصالا صلوات مىفرستى؟ آيا تو را در اين خصوص حكايتى هست؟ گفت: تو كيستى خدا تو را بيامرزد؟ گفتم: من سفيان ثورى هستم. جواب داد: به جهت اين كه تو در اهل زمان خود غريبى، حكايت خود را به تو نقل مىكنم.

سالى من در معيّت پدرم سفر مكّه نموديم. در يكى از منازل پدرم مريض شد وبا همان مرض از دنيا رفت. صورتش سياه شد و چشمانش كبود و شكمش آماس كرد. من گريه كردم و به خود گفتم كه پدرم در غربت فوت كرد آن هم به اين وضعيت، ناچار رويش را با لباسى پوشانيدم و همان ساعت خواب بر من غلبه كرد.

در خواب شخصى را ديدم بىاندازه زيبا و خوش صورت بود و لباسهاى فاخر در برداشت. شخص مزبور نزد پدرم آمد و دستش را به صورت پدرم كشيد; ناگهان صورتش سفيدتر از شير شد و دستش را به شكم پدرم مسح كرد، به حال اوّلى برگشت و اراده نمود كه برود. برخاستم و دامن عباى او را گرفتم و عرض كردم: اى سرورم! تو را قسم مىدهم به خدايى كه در همچو وقتى تو را بر سر بالين پدرم رسانيد، تو كيستى؟

فرمود: مگر مرا نمىشناسى؟ من محمد رسول خدايم. پدر تو معصيّت بسيار مىنمود، الاّ آن كه به من بسيار صلوات مىفرستاد. همين كه اين حالت به پدرت روى داد، مرا استغاثه نمود و من پناه مىدهم به كسى كه مرا صلوات زياد بفرستد. پس من از خواب بيدار شدم، ديدم رنگ پدرم سفيد شده و بدنش به حال اوّلى برگشته. اين است از كه از آن زمان بهبعد من شب و روز به صلوات مداومت دارم.

دو هزار سال قبل از آدم

زراره گويد: به امام صادق(عليه السلام) عرض كردم: جانم به فدايت! چهل سال است من احكام و مسائل حجّ را از شما پرسش مىكنم و شما پاسخ مىدهيد (و هنوز احكام آن تمام نشده است)؟ حضرت فرمودند: اى زراره! خانهاى كه دو هزار سال قبل از آدم، زيارت مىشده، مىخواهى در مدّت چهل سال تمام مسائلش را فراگيرى؟

پيادگان حاج

سعدى گويد
سالى نزاعى در پيادگاه حجيج (حاجيان) افتاده بود و داعى در آن سفر هم پياده، انصاف در سرو روى هم فتاديم و داد فسوق (بگو ومگو) و جدال بداديم.

كجاوه نشينى را شنيدم كه با عديل خود مىگفت: ياللعجب! پياده عاج چون عرصه شطرنج به سر مىبرد، فرزين مىشود; يعنى، به از آن مىگردد كه بود و پيادگان حاج به سر بردند و بتر شدند.





  • از من بگوى حاجى مردم گزاى
    حاجى تو نيستى، شترست از براى آنك
    بيچاره خار مىخورد و بار مىبرد



  • را كو پوستين خلق به آزار مىدرد
    بيچاره خار مىخورد و بار مىبرد
    بيچاره خار مىخورد و بار مىبرد



حريم امن

مرد مؤمنى به شخصى گفت: هر كس تلاش كند وبه كعبه رود، در امان خواهد بود. آن مرد سختىهاى راه را به جان خريد و عازم مكّه گرديد. او به آنجا رفته بود كه الطاف الهى را ببيند و در مكان امنى مستقر گردد و به آرامش خاطر دست يابد، ولى عربى نادان حرمت آن حريم مقدس را نگه نداشت و با خفّت و خوارى دست به گناه زد و دستار آن مرد را از سرش ربود و فرار كرد.





  • هنوز از كعبه پاى او به در بود
    يكى اعرابى را ديد بىنور
    كه دستارش بتگ مىبرد از دور



  • كه بر بودند دستارش زسر زود
    كه دستارش بتگ مىبرد از دور
    كه دستارش بتگ مىبرد از دور



مرد زبان به گله گشود و گفت: ايمنى اين مكان برايم آشكار شد؟ او با خود مىانديشيد كه وقتى در اين جا دستارم را از سرم بدزدند، در درون خانه سرم را خواهند بريد.





  • زفان بگشاد آن مجنون به گفتار
    چو دستارم زسر بردند بردر
    نشان ايمنى بر سر پديدست
    به خانه چون روم؟ بردر پديدست



  • كه اينك ايمنى آمد پديدار
    ميان خانه، خود كى ماندم سر؟
    به خانه چون روم؟ بردر پديدست
    به خانه چون روم؟ بردر پديدست



او در اين فكرها بود كه ناگاه جرّقهاى در خاطرش زده مىشود و متوّجه مىگردد كه در چنان مكانى به فكر دستار و سر بودن خطاست. انسان بايد در اين مكان از پوست پيشين بدر آيد; زيرا تا وقتى يك سر موى به فكر خود باشد، ايمن نخواهد بود.





  • هزاران سر برين در ذرّهاى نيست
    توتا بيرون نيايى از سرو پوست
    زتو تا هست باقى يك سر موى
    يقين مىدان كه نبود ايمنى روى



  • هزاران بحر اين جا قطرهاى نيست
    نيابى ايمنى بر درگه دوست
    يقين مىدان كه نبود ايمنى روى
    يقين مىدان كه نبود ايمنى روى



حاجى درستكار

شخصى بود پرهيزكار كه هميشه حقوق واجب اموال خود رامىپرداخت و چيزى از مال مردم را با مال خودش مخلوط نمىكرد.

سالى به سفر حجّ رفته بود، در بين راه پول خود را سهواً در سر چشمه گذاشت و رفت. قدرى راه رفته بود كه به يادش آمد. رفقايش گفتند: برگرد هميانت را بياور. گفت: من در اموال خود چيزى از حقوق نگذاشتهام و مال من تلف نمىشود. در برگشتن از مكّه و بعد از انجام فرايض حجّ مىآيم و برمىدارم. مبلغى از رفقا قرض كرد.

رفت و مناسك حجّ را انجام داد، سپس برگشت و به نزديكى آن چشمه رسيد. ديد راه را عوض كردهاند، پرسيد: چرا راه را عوض كردهاند؟ گفتند: مدّتى است در آن راه اژدهايى پيدا شده است كه راه را بسته و كسى جرأت نمىكند از آن راه برود. گفت: آن اژدها پول من است. با چند نفر از رفقا از آن راه آمدند،چون نزديك چشمه رسيدند، اژدها را ديدند. صاحب هميان خودش آمد به نزديك و ديد هميان اوست، برداشت و راه باز شد.

امر به معروف و نهى از منكر در سفر حجّ

سالى هارون الرشيد به جهت حجّ به مكّه آمد. تصادفاً عبدالله عبدالعزيز العمروى كه يكى از بزرگان علماى زمان خود بود، نيز در مكّه بود. هارون از مروه پايين آمده و قصد صفا داشت. عبدالله العمروى فرياد زد: اى هارون! همين كه هارون نگاه كرد، عبدالله را ديد، گفت: بلى. عمروى گفت: اى هارون: نگاه كن به طرف كعبه، جماعتى به عبادت مشغولند تعدادشان چه قدر است؟ هارون جواب داد: خدا مىداند كه عددايشان چيست؟ عمروى گفت: اى مرد! خداوند از هر يك از اينها، فقط از نفس خودش سؤال مي كند، ولى از تو از همه اينها سؤال خواهد كرد، آماده جواب باش.

هارون نشست و زار زار گريست. گفت: اى هارون! آيا باز حرفى به تو بگويم؟ هارون گفت: بگو. عبدالله گفت: مگر نه اين است كه اگر كسى مال خود را بيهوده خرج كند، بايد او را جلوگيرى كنند؟ هارون گفت: بلى همين طور است. عبدالله گفت: پس اگر كسى مال ديگران را تلف كند با او چه بايد كرد؟

گريه هارون بيشتر شد و عمروى از او دور گرديد.

عمل ناپسند در مكانى باعظمت

فضيل گفت: من زاهدترين شخصى كه ديدم مردى از اهل خراسان بود. او نزد من در مسجد الحرام نشسته بود، سپس برخاست تا طواف كند; در همان وقت پولهاى او را ربودند و او شروع به گريستن كرد. به او گفتم: آيا براى پولهايت ناراحتى و گريه مىكنى؟ گفت: نه بلكه گريه مىكنم بر او كه بايد در دادگاه الهى بايستد و محاكمه شود. مىگريم براى اينكه در چنين مكان باعظمتى، چنين عمل زشتى را انجام داده است. من دلم براى او مىسوزد.

رفيق راه

شخصى عازم حجّ بود. يك نفر تصميم گرفت با او همراه باشد و رفيق راه او گردد، امّا او نپذيرفت و گفت: بگذار به تنهايى سفر كنم; زيرا مىترسم، از يكديگر امورى را مشاهده كنيم كه موجب ايجاد دشمنى و عداوت بين ما شود.(112) در اين سفر پربركت، حاجيان عزيز بايد مراقب همديگر باشند و به يكديگر كمك نمايند و موجبات آزار و اذيت ديگران را فراهم نسازند تا از ثواب بيكران الهى بهرهمند شوند.

مرد سعادتمند

على بن هشام آملى از بزرگان طبرستان بود. مال بسيار داشت و كرم وافر. در شهر خويش هر روز هزار بينوا را بر سر سفره مىنشاند و به دست خود غذا به آنان مىداد. هر سال كه به زيارت خانه خدا مىرفت چنديننفر از كسانى را كه بيش از ديگران شوق و آرزوى زيارت كعبه داشتند و تنگ مايه بودند، با خود مىبرد. در همه منزلها براى آنان سفره مىگسترد و به گرمى و مهربانى پذيرايى مىفرمود. وى در طى چند بار مسافرت به كعبه معظمه، هزار نفر را بدين گونه به زيارت برد.

در سالى كه مأمون خليفه نيز به زيارت خانه خدا رفته بود، چون مُنادى على آملى زائران را به سفره وى خواند، مأمون به خشم آمد و گفت: اين كيست كه چنين خوان بىدريغ گسترده است و دعوى مهترى مىكند؟ گفتند: بزرگ مردى از مردم آمل است. گفت: كه تا به بغداد رسيد، هيمه و تره به او نفروشند. على تا به بغداد در آمد، براى پختن غذا كاغذ مىخريد و مىسوزاند و به جاى تره، حرير سبز پاره پاره مىكرد و آراستگى سفره را به جاى تره برخوان مىنهاد.

تو غفارالذنوبى

از بزرگان پادشاه ستمگرى را ديد كه در عرفات پاى برهنه روى سنگريزههاى گرم ايستاده بود و دست به دعا برداشته بود و مىگفت: بار خدايا! توتويى و من منم. كار من آن است كه هر زمان سر تا پا غرق گناه شدم و كار تو آن است كه غفارالذنوب هستى. بر من رحمت كن. يكى از بزرگان گفت: بنگريد كهجبّار زمين پيش جبار آسمان چه رازونياز مىكند.

سرورى كه عفو مي كند

روايت شده كه اعرابىاى را ديدند كه حلقه در كعبه را گرفته بود و مىگفت: بنده تو بردرگاه تو ايستاده است. روزگارش بگذشته، گناهانشمانده، شهواتش بگسسته و پيامدهاى آن شهوات باقى مانده. از او خشنود شو يا عفوش كن. چه گاه شود كه سرورى بىآن كه از بردهاش راضى باشد، او را عفو مىكند.

توسّل به امام زمان

يكى از علما گويد: در سفر اوّل كه به حجّ مشرّف مىشدم، از كربلا ماشينى تهيّه كرديم به سرپرستى پرهيز كارى موسوم به «حاجى على اصغر اصفهانى» كه آن زمان مجاور حضرت سيدالشهدا بود و بعد از اخراج ايرانيان مجاور مدينه طيبّه شد.

اين مرد مؤمن عدهاى از مسافرينش گذرنامه درستى نداشتند. من به او گفتم: چگونه اين حاجيان را رد مىكنى؟ گفت: هر جا كه كار به جاى سخت برسد، اگر وقت وسيع باشد، 140 مرتبه والاّ چهارده مرتبه مىگويم: «يا ابا صالح يا مولانا يا صاحب الزمان ادركنا» و مشكل حل مىگردد.

جدّاً همانطور شد كه گفت: هر جا بازرسان پيش آمدند، به بركت توسّلى كه آن مرد و سايرين داشتند، از شرّشان نجات يافتيم.

شجاعت مرد حج گزار

طاووس يمانى گويد: در مكّه بودم كه از طرف حجّاج بن يوسف مرا دعوتكردند ومن پيش او رفتم. او مرا نزد خود نشاند و صحبت مىكرديم كه شنيديم مردى با صداى بلند تلبيه و لبيّك مىگفت و طواف مىكرد.

حجّاج گفت: آن مرد را حاضر كنيد. وقتى او را آوردند، حجّاج پرسيد: اى مرد! كيستى؟ گفت: از مسلمانانم. حجّاج گفت: من از شهر و قبيلهات مىپرسم. آن شخص گفت: از اهل يمنم. حجاج گفت: برادرم محمد را كه والى و حاكم يمن است، چگونه ديدى؟ گفت: او را مردى تن پرور و تجمّلاتى كه بسيار به لباس حرير و سواركارى و ولخرجى و شهوترانى علاقهمند بود، يافتم.

حجاج گفت: من از سيره و رفتار او پرسيدم؟ آن مرد گفت: او را مردى ظالم و ستمگر خونريز، فرمان بردار مخلوق و عصيانگر نسبت به خالقيافتم.

حجّاج گفت: با اين كه مقام و منزلت او را نسبت به من مىدانى، نسبت به او اين چنين جسورانه حرف مىزنى؟ آن شخص گفت: آيا مكان و منزلت او نسبت به تو از مكان و منزلت من نسبت به خدا بيشتر است كه من زائر خانه خدا و مصدق پيامبر او هستم؟ آن وقت بدون اجازه خارج شد و رفت. طاووس گويد:

من به دنبال او رفتم و به او گفتم: اى مرد! مرا به مصاحبت خود قبول كن. گفت: من ديدم مردم درباره دين خود از تو استفتا مىكردند، آن وقت تو در اين مكان مقدّس و گرامى با آن ظالم مشغول صحبت بودى؟ گفتم: مرا هم مانند تو مجبوراً آورده بودند. گفت: آيا تو نمىتوانستى او را موعظه و نصيحت كنى كه به رعيت ستم نكند؟ گفتم: «استغفر الله ربّى و اتوب اليه» اكنون مرا قبول كن. گفت: من هم صحبتى شديد الغيرة دارم كه اگر با كس ديگرانس بگيرم، مرا ول مىكند.

اين را گفت و مرا گذاشت و رفت.

غلامى خاشع و خاضع

آوردهاند، بزرگى گفت: در مسجدالحرام طواف مىكردم. گفتم غلامى را ديدم كه با خضوع و خشوع نماز مىكرد و باكسى سخن نمىگفت. با خود گفتم: از اين غلام بوى آشنايى مىآيد; پس به او گفتم: اى بنده خدا! توقّف كن تا باتو سخنى بگويم. گفت: از خواجه خود اجازه ندارم، امشب از خواجه خود دستورى مىخواهم و فردا سخن تو را مىشنوم. به او گفتم: به اين طريق كه نماز به جا مىآورى و طواف مىكنى، مىدانم كه در نزد خدا قرب و منزلتى دارى، هيچ حاجتى از خداى تعالى خواستهاى كهاجابت شده باشد گفت:

آرى، روزى در مناجات گفتم: خداوندا! يكى از اهل عذاب را به من بنما تا او را ببينم. آوازى برآمد كه به فلان وادى برو. چون به آن جا رسيدم شخصى را ديدم كه تمام اعضاى او سياه شده و آتش در روى او افتاده و مار عظيمى بر او پيچيده، هر لحظه او را زخم مىزند. گفتم: اى بدبخت! تو در دنيا چه عمل داشتهاى كه به اين عذاب گرفتار شدهاى؟ گفت: من حجاج بن يوسفم. براى ظلم و تعدّى كه بر مسلمانان كردهام، مرا عذاب مىكنند. و اين عذاب كه حال مشاهده مىكنى براى آن است كه روزى بر عالمى ظلم كردم و او را رنجانيدم.

سفارش به تقوا

موسم حجّ بود. عبدالملك خليفه هم به قصد حجّ در مكّه بود. روزى در مجلس خود بر تخت نشسته بود و اشراف از هر قبيله حضور داشتند. عطاء بن ابى رباح ـ كه از جمله بزرگان بود ـ وارد مجلس شد. همين كه خليفه او را ديد برخاست و او را در پهلوى خود جاى داده گفت: اى عطاء! حاجتت چيست؟ جواب داد: «اتّق الله فى حرم الله و رسوله; تقواى الهى ردر حرم خداوند و رسولش رعايت كن». سپس افزود تقواى الهى را در خصوص اولاد مهاجرين و انصار كه توبه جهت آنها به به مرتبه خلافت رسيدهاى به عمل آور و عنايتى به اهالى سرحدهاى اسلام كن كه آنها حصار مسلمانانند و از امورات و كيفيات مسلمين خبردار شو، به جهت آن كه تو در نزد خداوند جهت آنها مورد سؤال قرار خواهى گرفت.

عبدالملك گفت: همه اينها را گفتى قبول دارم. عطاء از جاى خود حركت كرد. عبدالملك او را رها نكرد و گفت: حوايج مردمان را گفتى، حاجت خودت را هم بيان كن. گفت: به سوى مخلوق هيچ حاجتى ندارم، بلكه به صاحب اين خانه دارم (و اشاره به بيت الله كرد). عبدالملك گفت: اين است شرافت و بزرگوارى.

در كنار كعبه

نويسنده كتاب «شمّهاى از آثار ادعيه و...» مىنويسد: اوّلين تشرّفم به بيت الله الحرام در سال 1386ه.ق صورت گرفت. در آن زمان بين «معان» آخرين شهر اردن و «تبوك» اوّلين شهر حجاز شن بود، منطقهاى خستهكننده و خطرناك موسوم به وادى غول كه گاهى اتوبوس قريب نيم متر در شن زرد رنگ فرو مىرفت كه در نتيجه دير به مكّه مكرّمه رسيديم.

اوائل شب هشتم ذى الحجّه بود و از تمام اوقات، جمعيت در مكّه مكرّمه و خصوص در مسجدالحرام بيشتر موج مىزد. بعد از آن كه محل شروع طواف را پيدا كردم، آماده گشتم و داخل در جمعيّت طواف كنندهشدم. همين كه چند قدمى برداشتم، حالم به شدّت بد شد و ديدم الآن است كه از پا درآيم; ناچار خود را با زحمت از ميان جمعيت خارج كردم ومتحيّر در كنار كعبه (نزديك ركن يمانى كه علامت شكاف ديوار خانه در وقت ولادت با سعادت امير المؤمنين على بن ابى طالب(عليه السلام) در آن جا ديده مىشود) در حالى غير قابل توصيف از شدّت كسالت راه و غربت و تنهايى و از همه بالاتر ناواردى، ايستاده و مشغول درد و دل با پروردگارم شدم
و با دعايى خداوند بزرگ را خواندم كه ناگهان يك سيد طلبه بسيار متين و مؤدّب ـ كه در قم و در نجف با او ملاقات داشتم ـ در لباس احرام مقابلم ظاهر شد و از وضع عجيب و غريب من مطلّع گشت. گفت: شما السّاعه برويد به منزلتان و استراحت كنيد. فردا كه روز هشتم است، اكثر اين جمعيت به عرفات مىروند با اينكه از روز نهم وقت وقوف در عرفات است; ولى غير از شيعه از همان صبح هشتم، مهيّاى حركت مىشوند و در نتيجه مكّه مكرّمه خلوت مىشود و شما فردا عصر كه خلوت است مشرّف شويد و باخيال راحت اعمال عمره تمتّع را بهجآوريد.

بدين ترتيب بنده از آن شرايط سخت به لطف حقّ نجات يافتم وعادتاً اين برخورد بجا را در آن شلوغى از جانب غير خداى عزيز دانستن، دور از انصاف است.

سفارش در كنار كعبه

روزى جناب ابوذر(رحمه الله) كنار كعبه ايستاده بود و مردم را موعظه مىكرد و به سفر آخرت تحريص مىكرد. پرسيدند: توشه اين سفر چيست؟

/ 23