بخش هفتم حج، حريم رحمت و بخشش
توبه آدم(عليه السلام)
حضرت آدم(عليه السلام) پس از خروج از جوار خداوند و فرود به دنيا، چهل روز هر با مداد بر فراز كوه صفا با چشم گريان در حال سجود بود، جبرئيل بر آدم فرود آمد و پرسيد: چرا گريه مىكنى اى آدم؟ فرمود: چگونه مىتوانم گريه نكنم در حالى كه خداوند مرا از جوارش بيرون رانده و در دنيا فرود آورده است. گفت: اى آدم! به درگاه خدا توبه كن و به سوى او باز گرد. فرمود چگونه توبه كنم؟
جبرئيل در روز هشتم ذيحجه آدم را به منا برد. آدم شب را در آنجا ماند و صبح با جبرئيل به صحراى عرفات رفت. جبرئيل به هنگام خروج از مكه احرام بستن را به او ياد داد و به او لبيك گفتن را آموخت. چون بعد از ظهر روز عرفه فرا رسيد، آدم تلبيه را قطع كرد. به دستور جبرئيل غسل نمود و پس از نماز عصر جبرئيل آدم را به وقوف در عرفات واداشت و كلماتى را كه از پروردگار دريافت كرده بود به وى تعليم داد و از خدا آموزش و قبولى توبه را درخواست كرد. اين كلمات عبارت بودند از: خداوندا! با ستايشت تو را تسبيح مىگويم، جز تو خدايى نيست. كار بد كردم و به خود ظلم نمودم و به گناه خود اعتراف مىكنم. تو مرا ببخش كه تو بخشنده مهربانى.
توبه ابراهيم ادهم
درباره ابراهيم ادهم گفتهاند: وى از جمله پادشاه زادگان بلخ بوده روزى به صحرا بيرون آمده بود و به عزم شكار منتظر بود كه ناگاه آهويى از پيش او برخاست و او در پى آهو بتاخت و راه بسيار قطع كرد. ناگاه هاتفى آواز داد: «ألهذا خُلقتَ; آيا تو را براى اين كار آفريدهاند؟» ابراهيم بيدار شد و گفت: نه، مرا از بهر اين كار نيافريدهاند پس از اسب پياده شد و در راه شبانى از شبانان پدر خود را ديد اسب و جامه خويش به او داد و لباسهاى او را گرفت و روى به صحرا نهاد. سپس به مكّه رفت و در آن جا توبه نمود. كار وى در راه دين به قدرى قوى شد كه مستجاب الدعوه گرديد. آزادى از آتش
جوانى را ديدند پرده خانه كعبه را گرفته بود و گريه مىكرد و مىگفت: «الهى ليس لك شريك فيؤتى ولا وزير فيرشى ولا حاجبٌ فينادى، إن أطعتك فلك الحمد والفضل و إن عصيتك فلك الحجّة. فباثبات حجّتك علىّ و قطع حجّتى اغفرلى»; «پروردگارا! شريكى براى تو نيست كه خواسته شود و براى تو وزيرى نيست كه رشوه داده شود و دربانى نيست كه صدا كرده شود. اگر توفيق اطاعت دادى پس حمد و ستايش براى تو است و اگر گناه كردم بر تو است حجّت». پس شنيد كه هاتفى صدا زد و گفت: تو آزادى از آتش. آمرزش همه
نقل است كه فضيل عياض روزى به عرفات ايستاده بود و در خلق نظاره مىكرد و تضرّع و زارى خلايق مىشنيد. گفت: سبحان الله! اگر چندين خلايق نزديك شخصى روند و از وى مقدارى زر خواهند، ايشان را نااميد نگرداند. بر تو كه خداوند كريم غفّارى، آمرزش ايشان آسانتر است از مقدارى زر بر آن مردم و تو اكرم الاكرمينى. اميد آن است كه همه را بيامرزى. عنايت على(عليه السلام) براى جوان تائب
امام حسن مجتبى(عليه السلام) فرمودهاند: در شب تاريكى كه ديدگان خفته و صداها آرام گرفته بود همراه پدرم برگرد كعبه طواف مىكردم، پدرم ناگهان آواى اندوهگين و دردمندى را شنيد كه چنين مىگفت: «اى كسى كه در تاريكىها دعاى مضطر درمانده را اجابت مىفرمايى. اى كسى كه درماندگى و گرفتارى و دردها را مرتفع مىسازى. همانا ميهمانان تو برگرد خانه خفتهاند و بيدار مىشوند، اى خداى قيّوم! تو را فرا مىخوانم و ديده تو هرگز نمىخسبد. به بخشش خود عفو از گناه مرا به من ارزانى فرماى. اى كه همگان در حرم به او اشاره مىكنند و توسّل مىجويند. اگر عفو تو را گنهكار افراط كننده در نيابد، چه كسى بايد برگنهكاران با بزرگوارىبخشش آورد». امام حسن(عليه السلام) گويد: كه پدرم به من فرمود: فرزندم! آيا صداى اين شخص را ـ كه بر گناه خود زارى و از پروردگارش طلب عفو مىكند ـ مىشنوى، پيش او برو شايد بتوانى او را پيش من آورى. من شروع به گردش در اطراف كعبه كردم و به جستوجوى او پرداختم، او را نيافتم تا آن كه كنار مقام ابراهيم رسيدم، او را در حال نماز ديدم، گفتم: به حضور پسر عموى پيامبر(صلى الله عليه وآله)بيا. او نماز خود را مختصر كرد و از پى من آمد، من به حضور پدرم رفتم و گفتم: پدر جان! اين همان شخص است. پدرم از او پرسيد: از كدام ملتى؟ گفت: عربم، پرسيد: نامت چيست؟ گفت: منازل بن لاحق. پدرم پرسيد: كار و داستان تو چيست؟ گفت: داستان آن كسى كه گناهانش او را تسليم و بزههايش او را به نابودى كشانده است، چه مىتواند باشد؟ آن هم كسى كه غرقه درياى خطاهاست. پدرم فرمود: با اين همه داستان خود را به من بگو. گفت: جوانى بودم كه به سرمستى و بازيچه، روزگار مىگذراندم و از آن كار به خود نمىآمدم; پدرى داشتم كه مرا فراوان پند مىداد و مىگفت: پسرم! از لغزشها و گرفتارىهاى جوانى برحذر باش كه خداوند را خشم و عتابى است كه از ستمگران دور نيست. و هرگاه او در پند دادن خود پافشارى مىكرد، من هم او را بيشتر مىزدم. يكى از روزها كه همچنان در اندرز دادن من اصرار مىكرد، او را با ضربههاى دردناك خود به ستوه آوردم. بهطور جدّى به خدا سوگند خورد كه كنارخانه كعبه خواهد آمد و به پردههاى آن پناه خواهد برد
و بر من نفرين خواهد كرد. پدرم بيرون آمد و چون كنار خانه خدا رسيد و به پردههاى كعبه پناه برد، اين سخنان را گفت: «اى كسى كه حاجيان از راه دور و نزديك پهنه تهامه را پيموده و به درگاهش آمدهاند، پروردگارا! اى آنكه هر كه را با تضرّع به درگاه تو يگانه مهترمهتران دعا كند، نوميد نمىسازى، اين «مُنازل» از نافرمانى نسبت به من باز نمىايستد; اى خداى رحمان! حق مرا از اين پسرم بازستان، با قدرت خود يك طرف اورا شل و فلج ساز، اى آن كه مقدّسى، نه زاده شدهاى و نه فرزند مىآورى». منازل گفت: به خدا سوگند هنوز سخن او تمام نشده بود كه بر سر من اين آمد كه مىبينيد، آن گاه سمت راست خويش را برهنه كرد كه خشك و فلج بود. مُنازل گفت: من از كارهاى خود توبه كردم و به راه راست بازگشتم و همواره درصدد كسب رضايت او بودم و براى او فروتنى مىكردم و از او تقاضاى بخشش مىكردم تا سرانجام موافقت كرد همان جا كه بر من نفرين كرده است (بيت الله الحرام) براى من دعا كند. من او را بر شترى سوار كردم و خود از پى او پياده حركت كردم. چون به وادى اراك رسيديم، پرندهاى از خاربنى پريد و شتر رم كرد و او را ميان سنگها برزمين افكند، سرش نرم شد و در گذشت و همان جا او را به خاك سپردم و نااميد به اينجا آمدم. آنچه براى من بسيار سخت است سرزنشى است كه مىشنوم; زيرا من معروف شدهام كه گرفتار عاق پدر هستم. پدرم، امير المؤمنين على(عليه السلام) به او گفت: بر تو مژده باد كه يارى خداوند براى تو فرا رسيده است، آن گاه دو ركعت نماز گزارد و براى او دعايى را چند بار خواند و با دست خود جامه را از آن جانب بدن مُنازل كه شل بود، كنار زد و به صورت صحيح و سالم همان گونه كه پيش از آن بود برگشت. پدرم به مُنازل فرمود: اگر نه اين بود كه پدرت موافقت كرده بود كه همان گونه كه بر تو نفرين كرده بود دعا كند، هرگز براى تو دعا نمىكردم.
عقوبت گناه
زنى در حال طواف بود و مردى پشت سر او قرار داشت. زن دستش را بيرون آورد و به حجرالاسود گذاشت. آن مرد بىشرمى كرد و در آن حريم مقدّس دست خود را دراز كرده، روى است آن زن گذاشت. ذات اقدس اله آن دو دست را به يكديگر چسبانيد. آن دو را نزد امير بردند. مردم براى ديدن صحنه اجتماع كرده بودند; هم براى مسأله شرعى و همه به جهت قفل شدن دو دست كه چگونه باز مىشود. امير مكه افرادى را فرستاد تا فقهاى مكّه را آورده و مسأله را حلّ كنند. آنان نظر دادند كه: سرانجام بايد دو دست قفل شده و به هم چسبيده باز شود و چارهاش قطع دست مرد است; زيرا او جنايت كرده است. امير مكّه ديد كه اين جريان عادى نبوده و كار آسانى نيست، پرسيد: آيا از اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله) كسى اين جا هست؟ گفتند: حسين بن على(عليه السلام)شب گذشته وارد مكه شده است. كسى را خدمت حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) فرستاد، به حضرت عرض كرد: اين مشكل به دست شما حل مىشود. حضرت رو به قبله ايستاد، دعاى طولانى كرد، سپس نزد آن دو آمد، و بعد از توبه آن مرد، دستهايشان را باز كرد. عذر تقصير
شيخ مصلح الدين سعدى گويددرويشى را ديدم سر بر آستان كعبه همى ماليد و مىگفت: يا غفور يا رحيم! تو دانى كه از ظلوم جهول چه آيد:
عذر تقصير خدمت آوردم
عاصيان از گناه توبه كنند
عارفان از عبادت استغفار
كه ندارم به طاعت استظهار
عارفان از عبادت استغفار
عارفان از عبادت استغفار
مىنگويم كه طاعتم بپذير قلم عفو برگناهم كش.
عبد القادر گيلانى را ديدند در حرم كعبه روى بر حصبا نهاده، همىگفت: اى خداوند! ببخشاى و گرنه هر آينه مستوجب عقوبتم، در روز قيامتم، نابينا برانگيز تا در روى نيكان شر مسار نشوم.
روى بر خاك عجز مىگويم
اى كه هرگز فرامشت نكنم
هيچت از بنده ياد مىآيد
هر سحرگه كه باد مىآيد
هيچت از بنده ياد مىآيد
هيچت از بنده ياد مىآيد
پرواز به سوى زيباييها
موسى بن محمد بن سليمان هاشمى جوانى بود كه از نظر زندگى و فراخى نعمت از ديگر پسران پدرش آسودهتر بود. خواستههاى خويش را در انواع لذّتها چه از لحاظ خوراك و آشاميدنى و چه از لحاظ جامه و عطر و كنيزكان و غلامان بر مىآورد. گويى او را همتى و انديشهاى جز در آن راه نبود. موسى جوانى بسيار زيبا بود; چهرهاى همچون ماه داشت، موهايش مشكى،... شيرين سخن و صدايش ظريف و نعمت خدا بر او بسيار و فراوان بود; آن چنان كه از املاك خود و زمينهايى كه در اختيارش قرار داده شده بود و حقوق خويش، ساليانه سه ميليون و سيصد هزار درهم درآمد داشت و همه آن را در همان راه هزينه مىساخت. جوانى و هواى نفس و دنيايى كه همه خواستهاى او را بر مىآورد او را شيفته بود. او كاخى بلند داشت كه بر اطراف احاطه داشت; برخى از درهاى تالار آن رو به جاده گشوده مىشد و برخى رو به باغها. در آن تالار براى او خيمهاى كه پايههايش از عاج بود بر افراشته و آن را با ديبايى سبز آكنده از خز حلاجى شده پوشانده بودند از تارك خيمه زنجيرى زرّين كه آراسته به انواع گوهر و مرواريد و ياقوت سرخ و زبرجد سبز و عقيق زرد بود ـ و هر يك به درشتى گردو ـ آويخته بودند و آن خيمه مىدرخشيد. بردرها پردههاى ديباى زربفت آويخته بود. موسى بن محمد خود بر سريرى مىنشست كه سايبانى از كتان نرم و آراسته داشت; همنشينان و برادرانش در آن خيمه با او مىنشستند. عودهاى معطّر در مجمرهايى كه نصب شده بود مىسوخت و خدمتكاران كه در دست خود بادزن و مگس ران داشتند بالاى سرش ايستاده بودند، كنيزكان آوازه خوان در جاى ديگرى بيرون از خيمه بودند; هر گاه به سمت راست مىنگريست، نديمى را مىديد كه خود او را برگزيده و به گفتوگوى با او انس گرفته بود و چون به سمت چپ خويش مىنگريست برادرى و دوستى را مىديد كه او را براى دوستى و مودّت انتخاب كرده بود...، چون لب به سخن مىگشود، همگان خاموش مىشدند و چون بر مىخاست همگان برپا مىشدند; هر گاه مىخواست آواز خوانندگان را بشنود، به سوى پرده مىنگريست و هر گاه خاموشى آنان را مىخواست بادست اشاره مىكرد و آنان خاموش مىشدند. اين روش او بود تا پاسى از شب مىگذشت و چون عقل از سر او مىپريد، همنشينان او بيرون مىرفتند و او با ويژگان خلوت مىكرد. با مداد به كسانى مىنگريست كه پيش او به بازى نرد و شطرنج سرگرم بودند. پيش او هرگز سخن از مرگ نمىرفت و از بيمارى و درد و چيزى كه در آن ياد اندوه باشد گفتوگو نمىشد، همه سخن از شادى و شادمانى و افسانههاى خنده آور بود، همه روز انواع عطرهاى تازه به بازار آمده بر او عرضه مىشد و تا 27 سالگى بدينسان گذارند. يك بار همچنان كه در خيمه خويش بود و پاسى از شب سپرى شده بود، ناگاه نغمهاى از گلويى اندوهگين شنيد كه غير از نغمههايى بود كه از مطربان خود مىشنيد; آن نغمه بردلش نشست و او را از آنچه در آن بود به خود شيفته ساخت. او به نوازندگان و آواز خوانان اشاره كرد كه خاموش شوند، و سر خود را از پنجرهاى مشرف برجاده بيرون آورد تا آن نغمه دلنشين خوب را گوش دهد. گاهى آن را مىشنيد و گاه نمىشنيد، به غلامانش دستور داد كه صاحب اين نغمه را جست و جو كنيد. غلامان بيرون رفتند و به جست و جو پرداختند; ناگاه به جوانى برخوردند كه در يكى از مساجد بر پاى ايستاده و سرگرم مناجات با پروردگار خويش بود. او را از مسجد بيرون آوردند و بدون اينكه با او سخن بگويند بردند و برابر موسى برپا داشتند. موسى بر او نگريست و پرسيد: اين كيست؟ گفتند: صاحب آن نغمه كه شنيدى، پرسيد: او را كجا يافتيد؟ گفتند: در مسجد بر پاى بود. نماز مىگزارد و قرآن مىخواند; موسى گفت: اى جوان! چه مىخواندى؟ گفت: كلام خدا، گفت: همان نغمه را به گوش من برسان. جوان چنين خواند:«أعوذُباِللهِ مِنَ الشيّطْانِ الرَّجيم; إنَّ الأبْرارَ لَفى نَعيم، عَلَى الارائك يَنْظُرُونَ، تَعْرِفُ فى وُجُوهِهِمْ نَضْرَةَ النَّعيمِ، يُسْقَوْنَ مِنْ رَحيق مَخْتُوم، ختامُهُ مسك وفى ذلك فَلْيَتَنَافَسِ الْمُتَنا فِسُونَ وَمِزاجُهُ مِنْ تَسِنيم، عَيْناً يَشْرَبُ بها الْمُقَرَّبُونَ»; «نيكان در ناز و نعمتند. آنها برتختهاى عزّت ]تكيه زنندو« نعمتهاى خدا را بنگرند،و در رخسارشان نشاط و شادمانى نعيم بهشتى پديدار است، و »ساقيان حور و غلمان [شراب ناب سربه مهر بنوشانند، كه به مشك مُهر كردهاند، و عاقلان بر اين نعمت شادمانى ابدى، بايد به شوق و رغبت بكوشند، تركيب آن شراب ناب از عالم بالاست، سرچشمهاى كه مقربان خدا از آن مىنوشند».جوان به سخن خود چنين ادامه داد: اى فريفته مغرور! آن مجلس وانجمن برخلاف اين مجلس و غرفه و فرش توست، آنها تختهايى است كه مفروش به فرشهاى گرانقدرى است كه «بطائنها من استبرق»; «آسترهاى آن از استبرق (حرير) است»، «مُتَّكئينَ عَلى رَفْرَفً خُضْر وَ عَبَقْرَى حّسان»; «بر بالشهاى سبز و بساطهاى گرانمايه نيكو تكيه زدهاند» و دوست خدا از چنان جايگاهى، مشرف بر دو چشمهاى است كه در دو باغ روان است و «فيهما مِنْ كُلِّ فاكهِة زَوْجانِ»; «در آن بهشت از هر ميوه دو جفتاست»، «لمَقْطوُعة»; «كه به سر نمىرسد»، «في عِيْشَه راضية»; «در زندگى خوش و پسنديده»، «فى جَنّة عاليِة»; «در بهشتى بلند مرتبه»، «وزَرابىُّ مَبْثوُثَةُ»; «وفرشهاى ]گرانبه[ گستردهاند»، «فى ظِلال و عُيُون»; «در سايهها و چشمه سارها»، «اُكُلُها دائم وظلُّهاتِلْكَ عُقْبَى الذَّين اتَّقَوْا و عُقْبَى الكافرينَ النّارُ»; «خوراك و سايه آن جاودانه است، اين فرجام كسانى است كه پرهيزكارى كردند و فرجام كافران آتش است»، «اِنَّ الُْمجْرِمينَ فى عذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ، يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَهُمْ فيه مبْلِسُونَ»; «بدكاران هم در آن جا سخت در عذاب آتش جهنّم مخلّدند، و هيچ از عذابشان كاسته نشود و اميد نجات و خلاصى ندارند»، «يَومَ يُسْحَبونَ في النّارِ علَى وُجُوهِهِمْ ذُوقُوا مَسَّ سَقَر»; «روزى كه كشيده شوند در آتش بر چهرههايشان، بچشيد سودن دوزخ را»، «يَوَدُّ الُمجْرِمُ لَوْ يَفْتَدى مِنْ عَذابِ يَوْمِئذ بِبَنيهِ»; «آن روز كافر بدكار آرزو كند كه كاش توانستى فرزندانش را فداى خود سازد» تا آنجا كه مىفرمايد: «وَجَمَعَ فَأوْعى»; «گردآورد و بيندوخت»، در عذابى سخت و گرفتارى دشوار و خشم پروردگار جهانيان هستند، «وما هُمْ مِنها بِمُخْرِجين»; «و نباشند از آن بيرون شدگان». موسى از جاى برخاست و آن جوان را در آغوش كشيد و گريست و به نديمان خود گفت: از پيش من بيرون رويد و خود به صحن خانه خويش آمد و با آن جوان بر بوريايى نشست و برجوانى خويش مىگريست و بر خود نوحه سرايى مىكرد و آن جوان او را پندواند رز مىداد و... او با خدا عهد و پيمان كرد كه هرگز به گناهى برنگردد. چون آن شب را به صبح رساند، توبه خود را آشكار ساخت و ملازم مسجد و عبادت شد و فرمان داد، گوهرها و سيم و زر و جامهها فروخته شود و بهاى آن را صدقه داد. حقوق ديوانى خود را هم نپذيرفت و همه املاكى را كه در اختيارش نهاده بودند برگرداند... شبها به شب زندهدارى و روزها به روزه گرفتن پرداخت و چنان شد كه نيكان و برگزيدگان به ديدارش مىرفتند و به او مىگفتند: با خود مداراكن كه پروردگار، بزرگوار است و عبادت اندك و آسان را سپاس مىدارد و پاداش بسيار مىدهد. او مىگفت: اى قوم! من به خويشتن آشناترم، گناه من بزرگ است، شب و روز از فرمان خداى خود سرپيچى كردم; و فراوان مىگريست. سپس به قصد انجام حج و تكميل توبه، پياده و باپاى برهنه، بيرون آمد، جز جامهاى سبك بر تن نداشت و كوزه آب و جوالى همراه داشت. او بدين گونه به مكه رسيد و حجّ گزارد و همان جا مقيم شد. شبها به حجر اسماعيل مىرفت و با خداى خود مناجات مىكرد و چنين مىگفت: اى سرور من! در خلوتهاى خويش تورا مراقب خود نديدم. سرور من! شهوتهاى من از ميان رفته است ولى گرفتارىهاى من باقى مانده است، اى واى بر من از آن روز كه تو را ديدار خواهم كرد! اى واى و صد واى بر من در آن هنگام كه كارنامهام آكنده از گناهان و رسوايىها آشكار شود! آرى كه واى و بدبختى در قبال خشم و توبيخ تو بر من فرا رسيده است كه تو نسبت به من احسان فرمودى و من باگناهان و رسوايىها به مقابله پرداختم .و تو بر همه كارهاى من آگاهى. سرورم! به پيشگاه چه كسى جز تو مىتوانم پناه برم؟ سرورم! من شايسته و سزاوار آن نيستم كه بهشت را از تو مسألت كنم بلكه تو را به حق خود و كرمت و تفضلت مسألت مىكنم كه بر من رحمت آورى و مرا بيامرزى كه تو خود اهل تقوا و شايسته آمرزيدنى. محمد بن سماك ـ راوى اين داستان ـ مىگويد: من او را در مكه زيارت نمودم، او در آنجا توبه كاملى كرد و به من گفت: آيا معتقدى كه خداوند مرا قبول فرموده است؟ كه من خود بيم آن دارم كه روى از من برگردانده باشد; سخن او مرا به گريه انداخت، گفتم: اى حبيب من! تو را مژده باد كه به من خبر رسيده است كه در پيشگاه خداوند متعال هيچ چيز خوشتر از جوان توبه كننده نيست. چون اين سخن را از من شنيد از بيم آن كه مردم به سبب گريستن او بر او جمع شوند از گريه باز ايستاد، برخاست و مرا به خانهاى برد .و بر سكويى نشاند و خود برزمين نشست و گفت: همواره مشتاق ديدار تو بودم تا با مرهم سخن خود زخمها و وعقدههاى مرا درمان كنى. من گفتم: اى ابا القاسم! پروردگار جهانيان به لطف خويش تو را از خواب غافلان بيدار فرموده است، بر اين توفيق كه به تو ارزانى داشته است او را سپاسگزار باش و بر اين نعمت كه در چنين سرزمين مقدّسى به سوى او برگشتهاى حمدش را به جاى آر و خداوند متعال به رحمت خويش چيزى به مراتب بهتر از آنچه از بيم او ترك كردهاى به تو عنايت فرموده است. نتيجه راستگويى
ابو عبدالله مغربى گويد: خانهاى از مادر به ارث بردم. آن را به پنجاه دينار فروختم. پولها را در بغل گرفته و رهسپار مكّه شدم. راهزنى به من رسيد و گفت: چه دارى؟ گفتم: پنجاه دينار. گفت: بيار. به وى دادم، آن را گشاد و نگاه كرد و به من باز داد. پس شترش را خوابانيد و به من گفت: بنشين. گفتم تو را چه رسيده است؟ گفت مرا از راستى تو دل پر مهر شد. با من به حجّ آمد و مدّتى در صحبت من بود. در آن جا توبه كرد و از اولياى حقّ شد. تأثير كلام خداوند
اصمعى گويد: روزى از مسجد بصره خارج شدم. در راه عرب باديه نشين دزدى را ديدم كه بر شترى نشسته و شمشيرى را حمايل كرده و كمانى بر بازو داشت. نزديك من كه رسيد سلام كرد و گفت: از كدام قبيلهاى؟ گفتم: از بنىالاصمعى. گفت: تو اصمعى نيستى؟ گفتم: چرا. گفت: از كجا مىآيى؟ گفتم: از جايى كه تلاوت كلام خدا مىكردند. گفت: خداى را كلامى هست كه آدميان مىتوانند آن را بخوانند؟ گفتم: بلى. گفت: بخوان. منسوره والذاريات را بر او خواندم چون به اين آيه رسيدم }وفي السماء رزقكم وما توعدون{ گفت: اى اصمعى! تو را به خدا سوگند مىدهم كه اينكلام خداست كه بر محمد فرستاده است؟ گفتم: به حقّ آن خدايى كه محمد(صلى الله عليه وآله) را به سوى مردم فرستاده، اين كلام خداست كه بر آن حضرت نازل فرموده است. اين سخن را كه از من شنيد از شتر به زير آمد و آن را نحر كرد و پاره پاره نمود و به من گفت: بيا يارى كن تا اين را به فقرا و مستمندان صدقهدهيم. آن گاه تيغ را بشكست و كمان را در زير خاك پنهان كرد و روى به بيابان نهاد و گفت: «وفي السماء رزقكم وما توعدون». بارى من ديگر او را نديدم تا آن زمان كه به حجّ مىرفتم. روزى در طواف بودم ناگهان كسى از پشت سر مرا بانگ زد، چون نگاه كردم همان اعرابى را ديدم كه به واسطه كثرت طاعت و عبادت ضعيف و نحيف شده و پوست بر استخوانش چسبيده و رنگ چهرهاش به زردى گراييده بود. پس به من سلام كرد و مرا به مقام ابراهيم برد و گفت: باز هم از كلام خداوند بر من بخوان. من همان سوره والذاريات را تلاوت كردم و چون به اين آيه رسيدم }وفي السماء رزقكم...{ صيحهاى كشيد و گفت: وعده الهى را حق وعين واقع يافتم. او در همان مكان مقدّس توبه كرد و در همان جا به ديار باقى شتافت.توبه مرد راهزن
آوردهاند: ابو عمرو واسطى از راه دريا به مكّه مىرفت، ناگاه كشتى شكست و مالش تماماً به دريا ريخته شد. خود با زنش به تخته پارهاى نشسته و خود را به جزيرهاى رسانيدند و در بيابان بىآب و نان جاىگرفتند. اتفاقاً در آن وقت وضع حمل همسرش شد و تشنه گرديد. ابوعمرو سر به سوى آسمان بلند كرد و از تشنگى زنش ناليد. ناگاه در آن صحرا جوانى با سفره طعامى فرود آمد و پيش ابوعمرو گذاشت و در آن تنگ آبى بود از برف سفيدتر و از يخ سردتر و از عسل شيرينتر. از آن طعام و آب بخوردند، پس از آن جوان پرسيد: اى بنده خدا! اين فضل و كرامت از كجا يافتى؟ گفت: صحبت اهل دنيا را ترك كرده و دل به كرم خدا بستم و به رضاى او پيوستم و دايم به ذكر او بودم و ترك آرزوهاى دنيا كردم و اين كرامت سببش ترك دنيا بود. ابوعمرو گويد: چون به مكّه معظمه رسيدم در طواف نابينايى را ديدم كه به درد دل مىناليد و مىگفت: الهى! خطا كردم و عصيان ورزيدم. مرا ببخش و به كرم خود بيامرز كه پيروى نفس كردم. من از حال او جويا شدم، گفت: پيش از اين كار من دزدى بود و راهزنى مىكردم. روزى در صحرا مردى را ديدم لباس كتانى پوشيده و در دست خاتم عقيق و فيروزه داشت.قصد او كردم، مرا گفت: به راه خود برو و نزديكم ميا كه كارى نمىسازى. من اهميتى ندادم و او چندين بار حرفش را تكرار كرد و من وقتى خواستم نزديكش شوم با دستانش به چشم من اشاره كرد و نورى ساطع گرديد و دردم نابينا شدم. الان در اين مكان مقدس آمدهام كه هم توبه نمايم و هم بينايى خود را از خداوند متعال بخواهم.توبه زبير عاصى
آوردهاند كه مردى از نزديكان سلطان محمود ـ كه او را زبير عاصى مىگفتند ـ مردى خونخوار و بدكردار و به ظلم و فسق مشهور بود. روزى به شكار رفته بود و هوا بسيار گرم بود. در مراجعت از شكار، گذارش به نزديك عبادتگاه مرد عارفى افتاد. از اسب فرود آمد و بدانجا رفت و سلام كرد. شيخ جواب او را نداد. لحظهاى نشست، سپس پرسيد: چرا جواب سلام مرا ندادى و به قول خدا و رسول(صلى الله عليه وآله) عمل نكردى. شيخ فرمود: من به حكم خدا و رسول عمل كردم كه حضرت رسول(صلى الله عليه وآله) فرمود: «هر كس به ظالمى سلام كند از روى اختيار، ايمان از او برود و بازگشت نكند تا چهل روز». خداوند غافل نيست از عمل ظالمان و فاسقان و آنچه مىكنند، مىبيند و مىداند. اين كلام پرالهام در دل زبير عاصى اثر كرد و دل سختش چون موم نرم شد. زبير گفت: اى مرد بزرگوار! نصيحتى كه مجرمان و عاصيان را به راه آورد و ايشان را به كار آيد، بفرماييد كه از نفس مبارك شما اثر بخشد. فرمود: اى زبير بدان كه خداى را دو سراى است: يكى باقى و ديگرى فانى. بهتر آن است كه به سراى فانى سر فرود نياورى و نظر بر عالم باقى دارى كه گفتهاند: «رأس كلّ خطيئة حبّ الدنيا».
ملك عقبى خواه كوخرّم بود
جهد كن تا در ميان اين نشست
ذره زان عالمت آيد به دست
ذره زان چون همه عالم بود
ذره زان عالمت آيد به دست
ذره زان عالمت آيد به دست