داستانها و حکایتهای حج نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

داستانها و حکایتهای حج - نسخه متنی

رحیم کارگر محمدیاری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید





  • ديد آن شب اى عجب سفيان به خواب
    كز تجارت سود بسيار آمدت
    شد همه حجها قبول از سود تو
    تو زحق خشنود و حق خشنود تو



  • كامدى از حق تعالىش اين خطاب
    گربه كارى آمد اين بار آمدت
    تو زحق خشنود و حق خشنود تو
    تو زحق خشنود و حق خشنود تو



جوانى عارف

يكى از بزرگان گفته است: سالى از سالها اراده حجّ كردم. در اثناى راه از قافله باز ماندم. توكّل بر خدا كرده، شتر مىراندم. جوانى را ديدم كه از كناره بيابان تنها مىآمد و جامه مختصر پوشيده بود. نه زادى، نه راحلهاى، نه انيسى; همين كه به من رسيد، به او گفتم: اى جوان! از زندگانى سير شدهاى كه اين چنين در باديه آمدهاى و يا چون من از قافله جدا ماندهاى؟

گفت: جدا نماندهام، خود آمدهام. گفتم: زاد و راحله و طعام و آبت كجاست؟ اشاره به سوى آسمان كرد. خواستم او را امتحان كنم، گفتم: من تشنهام، شربتى آب سرد به من بده. او دست در هوا كرد، قدحى آب بگرفت گويا اينكه در داخل آن يخ انداخته بودند. آن را به من داد، آشاميدم. من در تعجّب مانده، گفتم: اين مقام و منزلت را از كجا يافتى؟ گفت: «اذكره فى الخلوات يذكرنى فى الفلوات»; «او را در خلوتها ياد مىكنم، او هم مرا در سختىها ياد مىكند.»

بر خداست به مقصد رسانيدن

شيخ فتح موصلى روايت مىكند: در صحرا سلام كردم، نوجوانى را ديدم كه گفتم هنوز به حدّ بلوغ نرسيده بود. آن نوجوان ذكر مىگفت. به اوسلام كردم، جواب داد. گفتم: كجا مىروى؟ گفت: به زيارت بيت الله الحرام. گفتم: چه ذكر مىكنى؟ گفت: قرآن مىخوانم. گفتم: هنوز تو مكلّف نيستى، چرا به خودت زحمت مىدهى؟ جواب داد: من به چشم خويش مىبينم كه از من كوچكترها را مرگ در كام خود مىكشد. گفتم: قدمهاى تو خيلى كوتاه است و منزل و مقصودت بس دراز؟ جواب داد: بر من است رفتن و برخداست به مقصد رسانيدن. گفتم: زاد و راحلهاى براى تو نمىبينم؟ گفت توشه من يقين و مركبم پاهايم است.




  • سد ره توفيق بود گرد علايق
    خواهى كه به منزل برسى راحله بگذار



  • خواهى كه به منزل برسى راحله بگذار
    خواهى كه به منزل برسى راحله بگذار



گفتم: از نان و آبت مىپرسم؟ جواب داد: آيا ديدهاى كه كسى تو را ميهمان كند و تو طعامت را همراه ببرى؟ مولاى من مرا به زيارت بيت خود دعوت كرده و دليلى ندارد من توشه خود را همراه ببرم. آيا پروردگار من مرا گرسنه خواهد گذاشت؟ گفتم: حاشا.

از نظر من غايب شد. در مكّه او را ديدم كه طواف مىكند. گفت: اى شيخ! آيا شكّ تو زايل شد؟

راز و نياز نوجوان

مالك بن دينار گويد: شبى خانه خدا را طواف مىكردم. نوجوانى را ديدم از پرده كعبه گرفته مىگويد: پروردگارا! لذّتها تمام شدند، ولى آثار آنها باقى مانده است. يارب! چه بسا يك ساعت شهوت، حزن طويلى درپى داشته باشد. پروردگارا! عقوبت و ادب كردن تو جز با آتش نيستو... او در اين حال بود كه فجر طالع شد.

مالك گويد: من دستانم را بر سرم گذاشتم و با گريه و ناراحتى گفتم: مادرت به عزايت بنشيند مالك! در اين شب، نوجوانى در عبادت بر تو سبقت گرفت.

ترس از خدا

يكى از گذشتگان گويد: در موقف عرفه جوانى را ديدم كه سرش را به طرف زمين گرفته بود و هيچ حركتى نمىكرد و چيزى نمىگفت، در حالى كه همه مردم در عرفات بودند (و راز ونياز مىكردند و حاجت مىخواستند). من به او گفتم: اى جوان! دستانت را براى دعا كردن بگشاى كه اين جا، جايگاه دعاست. به من گفت: با اين وحشت و ترس چه كنم؟ گفتم: اين روز، روز بخشش گناهان است، سپس او دستانش را از هم گشود و در حال دعا بود كه از دنيا رفت.

نافرمانى پدر

يكى از بزرگان بصره گفت: خواستم به سفر حج بروم، از بصره خارج شدم در راه جوانى را ديدم كه پشت سر من مىآمد و عصايى در دست به تعجيل مىرفت. چون كمى از من دور شد، ديدم كه ناگهان فريادى برآورد و در زمين فرو رفت. مشك و عصاى او ماند. من متحيّر شدم، پير مردى رديدم كه مىآيد. او از من پرسيد: در زمين فرو شد؟ گفتم: آرى، تو از كجا مىدانى؟ گفت: او پسر من بود، از وى آزرده بودم كه بدون اجازه من مىرود. به او گفتم: چون از بصره خارج شوى، خداى تعالى تو را در زمين فرو برد. حق تعالى دعاى مرا اجابت كرد.

عزيزترين مردم

ابراهيم خوّاص گويد: جوانى را در حرم ديدم كه جامههاى احرام به تن داشت. او بسيار طواف مىكرد و بسيار نماز مىگزارد. من او را به گونهاى ديدم كه گويا از همه چيز بريده و فقط مشغول به خداست. پس محبتش در قلب من داخل شد، چهارصد درهم داشتم، آنها را برداشته به طرف او ـ كه در پشت مقام نشسته بود ـ رفتم و به يك طرف جامههايش گذاشتم. به او گفتم: اى برادر! اينها را براى رفع حاجتهايت صرف كن. او برخاست و درهمها را به زمين انداخت و گفت: اى ابراهيم! من اين حالت و معنويت را به هفتصد هزار دينار خريدهام، حال تو مىخواهى با اين چيزهاى چركين مرا از خداى باز دارى؟

ابراهيم گويد: من در نزد خود خوارى و ذلّتى احساس كردم، نشستم و آن درهمها را از ميان ريگها جمع كردم ـ در آن حال در نظرم كسى از آن جوان عزيزتر نبود ـ او هم به من نگاه مىكرد و سپس از من دور گرديد.

قربانى جان

مالك بن دينار گويد
جوانى را در منا ديدم كه مىگويد: پروردگارا! همانا مردم قربانى مىكنند و به تو تقرّب مىجويند. خدايا! در نزد من چيزى بزرگ تر و پر اهميتتر از جانم وجود ندارد; پس آن را از من قبول كن. ناگهان شيههاى كشيد، من به او نزديك شدم، ديدم قالب تهىكرده است.

سوز و گداز

روزى شبلى به راه باديه مىرفت. جوانى را ديد همچون شمع مجلس قد برافراشته و شاخه چندى نرگس به دست گرفته و قصبى بر سر بسته و نعلين به پا كرده و خرامان با لباس فاخر و با ناز و تكبّر چون كبكى ايمن از باز، قدم بر مىدارد. شبلى از سر مهر نزد او رفته، گفت: اين جوان زيبنده! چنين گرم از كجا مىآيى و عزم كجا دارى؟

جوان گفت: از بغداد مىآيم، صبحگاه از آن جا بر آمده و اكنون راه دشوارى در پيش دارم (به زيارت حرم الهى مىروم).

شبلى گويد: پنج روز در راه بودم و به سوى خانه خدا حركت مىكردم; وقتى به حرم رسيدم، ديدم يكى مست افتاده چهرهاش زرد شده و ضعيف و ناتوان گشته، دل از دست داده و بيمجان باخته.

ديدم همان جوان است كه در بيابان ديده بودم. تا مرا از دور ديد، آهسته و نالان از پيش كعبه آواز داد و گفت: شبلى مرا مىشناسى؟ من همان جوان زيباروى و زيبا پوش هستم كه در فلان جا ديدى.

جوان بسيار براى من اكرام كرد و درى به رويم گشود و در هر ساعت گنجى به من داد. هر دم آن چه جستم بيشتر به عمق كار پىبردم.





  • كنون چون آمدم با خود به يك بار
    دلم خون كرد و آتش در منانداخت
    به بيمارى و فقرم مبتلا كرد
    ز گردونم به يك ساعت جدا كرد



  • بگردانيد بر فرقم چو پرگار
    ز صحن گلشنم در گلخن انداخت
    ز گردونم به يك ساعت جدا كرد
    ز گردونم به يك ساعت جدا كرد



شبلى از او پرسيد: اى جوان! چرا چنين از خود بىخود گشتهاى؟

گفت: اى شيخ يگانه! چه كسى اين برگ جاودانه را دارد. من مست اين معمّا ندانم كه مىگويد يا تو باش و يا همه ما. من از آن مىسوزم و از آن مىگذرم كه مويى در من نمىگنجد.





  • تو خود در چشم خود نشستى
    فرستاد بهر سودت اينجا
    نديدم سود جز نابودت اينجا



  • ز پيش چشم خود بر خيز و رستى
    نديدم سود جز نابودت اينجا
    نديدم سود جز نابودت اينجا



آرى هر كس در اين مكان ربّانى بيايد، به اسرارى پىببرد و رازها بياموزد. اينجا مهبط ملائكه و مشهد عارفان بالله است. اگر كسى بتواند درد عشق را به جان خودش بچشاند، ديگر از خود بىخود گشته وفناى فى الله خواهد شد.

مرا چيزى نيست، جز جان

مالك بن دينار گويد: به جهت حجّ عازم مكّه شدم. در طول راه جوانى را ديدم كه به وقت شب، سر خود را به آسمان بلند كرده، چنين مىگويد: «اى خدايى كه طاعات بندگان او را مسرور نمىكند و مخالفت و عصيان بندگان به وى ضررى نمىرساند! عطا فرما به من چيزى را كه تو را مسرور گرداند، عفو فرما به جهت من چيزى را كه ضررى به تو ندارد».

مالك گويد: زمانى كه حجاج احرام بستند ولبيّك مىگفتند، او ساكت بود. من به آن جوان گفتم: چرا لبيّك نمىگويى؟ جواب داد: اى شيّخ! لبيّك گفتن شخص را بىنياز نمىگرداند از گناهانى كه مقدمتاً به عمل آورده و جرايمى را كه در نامه عملش نوشته شده است. مىترسم همين كه لبيّك گويم، صدا در آيد: «لالبيّك ولاسعديك، كلام تو را نمىشنوم و به نظر رحمت بر تو نمىنگرم». اين را گفت و رفت. او را نديدم مگر در منا در حالى كه مىگفت: «پروردگارا! مردم قربانى كرده و بردرگاهت مقرّب شدند و مرا چيزى نيست كه به آن سبب به درگاه تو بيايم، غير از جانم، اين را از من قبول كن». پس از آن فريادى كشيد و برافتاد و روح از بدنش مفارقت كرد.

جلوه بر من مفروش اى ملك الحاج كه تو خانه مىبينى و من خانه خدا مىبينم

/ 23