درد عشقى كشيدهام كه مپرس
گشتهام در جهان و آخر كار
آن چنان در هواى خاك درش
مىرود آب ديدهام كه مپرس
زهر هجرى چشيدهام كه مپرس
دلبرى برگزيدهام كه مپرس
مىرود آب ديدهام كه مپرس
مىرود آب ديدهام كه مپرس
پاداش احسان و نيكى به حاجيان
ابوسعيد از فرمايشات پيامبر(عليه السلام) سخن مىگفت و گرداگردش را عدهاى از ياران گرفته بودند و گوش جان به سخنان وى سپرده بودند. در اين ميان ناگاه قافله دزد زدهاى از راه در آمد كه با دلى پر رنج و افسرده حجّ را ترك كرده به مجلس ابوسعيد وارد شدند. گفتند: از راه حجّ برگشتهايم. دزد بر كاروان ما زده، آنچه داشتيم از ما به غارت بردند. اينك ما بىزاد و توشهايم. ابوسعيد گفت: تخميناً مال شما چقدر بوده است كه عدهاى ناسپاس آن را به غارت بردند؟ گفتند: هر چه بوده بردند، ده هزار هم باشد، باز نخواهدگشت. خواجه بو سعيد گفت: كيست در اين ميان نيكى كند و به اينان ره توشه همى دهد و شمعى برافروزد و آنچه از ايشان بردهاند باز دهد؟ زنى از گوشهاى آواز داد كه اى شيخ! من اين تاوان خواهم داد. همه در شگفت شدند و به ثناگويىاش پرداختند. رفت و صندوقچهاى باز آورد، هر چه زر و زرينه داشت به همراه آورده و تحويل خواجه داد. خواجه سه روز و سه شب آن را نزد خود نگه داشت، گفت: شايد او پشيمان گردد. اينكه بيست دينار زر نيست; بلكه هر يكى بيست دينار است. بعد از سه روز آن زن نزد بوسعيد آمد و دستبند خويش در حضور ايشان گذاشت، به خواجه گفت: اى به حق پشت و پناه! آن زر بهر چه نگهداشتهاى؟ گفت: من چيزى از كسى نديدم، فقط از پشيمانىات هراسيدم. گفت: معاذالله! اين گونه مينديش. اينها را به آنان ده و ديگر چيزى مگوى و اين دستبند مرا نيز بر آنها بيفزا و بر آنان ببخش تا به كلّى گردنم آزاد گردد و تعهدم كامل شود. سپس گفت: اى نامدار! اين دستبند از مادرم به يادگار بود، آن همه زرينه يك طرف، در نظرم چيزى نبود. دوش در خواب ديدم كه در بهشت عدن چون آفتاب بودم. فهميدم كه پاداش آن احسانى است كه به حاجيان كرده بودم. اين همه زر در گردنم بود; ولى اين دستبند را در دست خويش نديدم. گفتم: چگونه مىشود كه يادگار مادرم را نمىبينم. حور جنّت گفت: از آن مپرس، همين فرستادى و همين را برايت باز پس دادند. هرچه فرستاده بودى همان را باز اين جا نزدت آورديم. اگر در دنيا همه آنچه كه هست از آن تو باشد، هر چه از آن به اينجا فرستى، همان برايت مىرسد. آتش بلا
عطاف گفت: روزى گرد كعبه معظّمه طواف مىكردم و با هواى نفس مصاف مىنمودم كه آواز بانويى به گوش من آمد كه مىگفت:«يا مالك يوم الدين والقضاء وخالق الأرض والسماء، إرحم أهل الهوى واستقلهم من عظيم البلاء انّك سميع الدعاء».عطاف گفتدر وى نگريستم او را ديدم در حسن بر صفتى كه چشم جادوش به ناوك غمزه، جگر اصفيا خستى و عنبر گيسويش دام هوا بر پاى وقت اوليا بستى. به او گفتم: اى لطيفه يزدانى و اى سرمايه حيات! از خداى، شرم ندارى كه پرده از پيش اسرار بردارى، خصوصاً در چنين جايگاه با عظمت و در چنين بارگاه با هيبت؟ گفت: إليك عنّي يا عطاف! تو را كه آتش بلا نسوخته است; بلكه اين آتش در كانون دلت نيفروخته است، از اين سر چه خبر و از اين معنا چهاثر؟ گفتم: حبّ چيست؟ گفت: عشق از آن عيانتر است كه به قول عيان شود; چون آتش در سنگ مكمون است و چون درّ در صدف مكنون. چون عيان شود، در اركان وجود پنهان شود و جان بسوزد. درد عشق بىدرمان است و بيابان عشق بىپايان.
پير زن حاجى
عارفى گويد: سالى از سالها به حجّ مىرفتم. آن جا كه وداعگاه بود، زنى را ديدم پير و ضعيف كه بر چهار پايى ضعيف نشسته بود. مردم گرد او در آمده و مىگفتند: برگرد كه خداى تو را رحمت كند، راهى سخت است و تو بس ضعيفى و چهار پايت خوب نيست. او مىگفت: نه چنان آمدهام كه برگردم. من نيز گفتم: برگرد كه تو را مصلحت نيست بىساز و برگ در باديه رفتن. به من نيز همان جواب را داد. رفتيم، چون به ميان صحرا رسيد، آن چهار پاى او بماند و حركت نكرد. مردم همه بگذشتند و او را رها كردند. من نيز خواستم بگذرم كه اين خبر يادم آمد كه رسول(عليه السلام) فرمودهاند: «مؤمن احقّ به مؤمن است از پدر و مادرش. چون گرسنه ماند طعامش بدهد و چون برهنه بود، لباس بپوشاند و اگر ترسان بود او را ايمن گرداند و اگر مريض شد، عيادتش كند و اگر مرد به تشيع جنازهاش برود». باز ايستادم و به او گفتم: نه تو را گفتم كه ميا كه راه سخت است و چهار پايت ضعيف؟ گوش به حرفم ندادى. سر به سوى آسمان كرد و گفت: بار خدايا! نه در خانه خودم رها كردى، نه به خانه خود مرا رساندى؟ به عزت و جلال تو كه اگر ديگرى اين كارى كه تو كردى مىكرد، شكايت از او جز به تو نمىكردم. هنوز اين سخن را تمام نگفته بود كه شخصى را ديدم از گوشه بيابان نزد وى آمد، زمام ناقهاى تيز رو به دست گرفته بود، ناقه را خوابانيد و او را بر آن نشاند و چون باد از پيش من بجست. ديگر بار او را نديدم تا به طوافگاه رسيدم، او را ديدم، گفتم: براى خداى كه با تو آن كرامت را كرد، بگو كه كيستى؟ گفت: من دختر زاده فضّه خادمه فاطمه زهرا(عليها السلام) هستم و اين نه منزلت من، بلكه مولا و صاحب و خداى من است كه خداوند لطيف با من ضعيف آن كند كه تو ديدى.بخش دهم در عرفات عاشقان
سرزمين عشق
عرفات سرزمين بسيار مقدّسى است كه خداوند كريم، آن جا را براى ضيافت و پذيرايى از ميهمانان خود مقرّر فرموده و سفره خاصّ انعام و اكرامش را در دامن كوه رحمت گسترانيده و از كافّه ميهمانانش، دعوت به عمل آورده است كه در ساعت معيّن همه با هم برگرد خوان نعمت بىدريغش بنشينند و از بحر موّاج كرم و رحمت بىكرانش به قدر ظرفيّت و استعداد خويش برخوردار گردند. عرفه سرزمين عشق است و شور; نور است و سرور; توبه است و تقوا; ارتباط است اتصال; درد است و درمان; خداى است خدا و رحمت اوست كه در انتظار رهپويان راه رسول الله است. در عرفات است كه آدمى به خود و خدايش معرفت پيدا مىكند و درهاى سعادت و نيك بختى را به روى خود مىگشايد و....مغفرت همه
امام زين العابدين فرموده اندوقتى وقوف رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در عرفات به پايان رسيد و غروب آفتاب نزديك شد، رسول اكرم(صلى الله عليه وآله) فرمود: اى بلال! به مردم بگو ساكت شوند. بعد از آن كه مردم سكوت كردند، رسول خدا(صلى الله عليه وآله) فرمود: محققاً پروردگار شما امروز بر شما منّت گذاشت، نيكانتان را مشمول مغفرت گردانيد و سپس به آنان حق شفاعت درباره بدان شما عنايت فرمود. در نتيجه بدان شما را نيز به شفاعت نيكانتان بخشيد. اينك حركت كنيد در حالتى كه عموماً بخشيده شده و مشمول عفو و رحمت و مغفرت حضرت حق گشتهايد.