امام موسى بن جعفر(عليه السلام)
شقيق بلخى گويدسالى به حج مىرفتم، چون يك منزل راه رفتم، جوانى را ديدم كه گليمى بر خود پيچيده و به كنارى رفته است، گفتم: اين جوان با زاد و توشهمردمان به حج خواهد رفت، بروم و او را سرزنش كنم. روى به وى نهادم، وقتى به او رسيدم، به من نگريست و گفت: «يا شقيق! إن بعض الظن إثم»;«بعض از گمان ها، گناه است». باز گشتم و گفتم: اين جوان آنچه در دل من بود دانست. چوم در منزل ديگرى فرود آمديم، گفتم: بروم و از وى حلالى بخواهم. وقتى رفتم، نماز مىگزارد. چون نماز را تمام كرد، گفت: «يا شقيق! إنى لغفار لمن تاب». گفتم: اين مرد از ابدال است، دو نوبت آنچه در دل من بود، دانست. در منزل ديگرى كه فرود آمديم او را ديديم كه مشكى در دست به سر چاه آمد تا آب بكشد: مشك از دستش رها شده و در چاه افتاد. رو به سوى آسمان كرد و گفت: اگر مىخواهى برايم آب نباشد، گو مباش. سيراب كننده من تويى، اما اين مشك در چاه مگذار. من ديدم كه آب در جوش آمد و مشك را بر سر چاه آورد، وى دست دراز كرد و مشك را گرفت و پر آب كرد.پارهاى ريگ در آن ريخت، و بجنبانيد و بياشاميد. با خود گفتم: حق تعالى آن را از برايش طعامى گردانيده است. از وى در خواستم و او مشك را پيش من گذاشت. از آن آشاميدم و طعامى يافتم كه هرگز مثل آن را نديده بودم. ديگر او را نديدم تا به مكه رسيدم. او را در مسجد الحرام ديدم كه جمعيت بسيارى در گرد او جمع شده بودند و از وى مسائل حلال و حرام و شرايع و احكام مىپرسيدند. پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: موسى بن جعفر(عليه السلام) است، گفتم: اين است علم و بيان و زهد و توكل. «الله اعلم حيث يجعل رسالته(18)».
معجزهاى از امام موسى بن جعفر(عليه السلام)
در بصائر الدرجات آمده است: على بن خالد گفت: من در لشگرگاه محمد بن عبدالملك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوت كرده و در اين جا محبوس است. به ديدن او رفتم و پولى به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند. وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم، او را مردى عاقل و با فهم يافتم. از او پرسيدم: جريان تو چيست؟ گفت: من عابدى هستم كه در مقام رأس الحسين(عليه السلام) در شام عبادت مىكنم. شبى در آن جا مشغول عبادت بودم كه شخصى نزد من آمد و گفت: برخيز. من برخاستم و با او حركت كردم. چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد كوفه رسيديم، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حركت كرديم و پس از پيمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(صلى الله عليه وآله) در مدينه رسيديم. سلام بر پيامبر(صلى الله عليه وآله) كرده، نمازى خوانديم و حركت نموديم. پس از مدت كوتاهى به مكه رسيديم، پس مناسك حج و عمره را با او به جا آوردم و همين كه ايام حج تمام شد، بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسيدم و آن شخص ناپديد شد و من در حال تعجب باقى ماندم. يك سال گذشت، باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و اعمال حج به جاى آورديم، سپس مرا باز گرداند. چون خواست برود، او را قسم دادم كه خود را معرفى كند. فرمود: من محمد بن على بن موسى بن جعفر (امام جواد) هستم. من اين جريان را براى ديگران نقل كردم، خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملك رسيده مأموران او آمدند و مرا دستگير كرده و به زندان انداختند و تهمت ادعاى پيامبرى بر من بستند. على بن خالد گفت: من به او گفتم: حال و جريان خودت را بنويس تا من نزد محمد بن عبدالملك ببرم، شايد مفيد باشد. او قصه خود را نوشت و من آن را به وسيله شخصى به نزد محمد بن عبدالملك فرستادم. عبدالملك در پشت نامه او نوشت: آن كسى كه او را به كوفه، مدينه و مكهبردهاست، بيايد و او را از زندان آزاد كند. من خيلى ناراحت شدم، فرداى آن روز براى دادن خبر به او و توصيه او به صبر و بردبارى به زندان رفتم; اما ديدم مردم اجتماع كردهاند و نگهبانان اين طرف و آن طرف مىروند و مضطرب هستند. علت را پرسيدم، گفتند: اين زندانى ديشب ناپديد شده و نمىدانيم پرندهاى شده و پرواز كرده يا به زمين فرو رفته است. على بن خالد كه زيدى مذهب بود با ديدن اين جريان شيعه شد. آخرين وداع
امية بن على گفت: در همان سال كه حضرت رضا(عليه السلام) به مكه رفت و پس از انجام اعمال حج عازم خراسان شد من نيز در مكه بودم. حضرت جواد(عليه السلام) با پدرش بود. امام على بن موسى الرضا(عليه السلام) مشغول وداع با خانه خدا بود، طوافش كه تمام شد به جانب مقام ابراهيم رفت و در آن جا نماز خواند. حضرت جواد(عليه السلام) روى شانه موفق بود كه او را گرد خانه طواف مىداد. حضرت جواد به طرف حجر الاسود رفت و در آنجا مدتىنشست. موفق عرض كرد: فدايت شوم از جاى حركت كن. فرمود: من از جايم حركت نمىكنم تا خدا بخواهد، غم و اندوه در چهرهاش آشكارا ديدهمىشد. موفق خدمت حضرت رضا رفت، عرض كرد: آقا حضرت جواد كنار حجر الاسود نشسته و از جاى حركت نمىكند. حضرت على بن موسى الرضا(عليه السلام)پيش حضرت جواد آمده فرمود: عزيزم از جاى حركت كن. عرض كرد: بابا نمىخواهم از اين مكان حركت كنم. فرمود چرا حركت كن؟گفت: بابا جان چطور حركت كنم، با اين كه شما آن چنان از خانه خدا وداع كردى مثل اينكه ديگر برگشت به اين خانه ندارى. فرمود: عزيزم حركت كن، حضرت جواد از جاى حركت نمود.
بخش دوم -
حج عارفان
خداى خانه
هندويى شوريده حالى بود كه در مقام عشق صاحب بصيرت و ديده بود. هنگامى كه موسم حج فرا رسيد، كاروان حجاج به راه افتاد. قومى را ديد كه مشغول بستن و كوچ هستند. هندو گفت: اى آشفتگان واى دل ربايان! به چه كار مشغوليد و هدفتان كجاست كه با اين شور و شوق رحل مىبنديد؟ يك نفر جواب داد: اين مردان راه از اين جا عزم سفر حج دارند. هندو گفت: حج چيست، مرا راهنمايى كن؟ مرد جواب داد: جايى خداوند خانهاى دارد و هر كس در آن جا يك نفس ساكن شود، از عذاب جاودانى خدا، در ايمن خواهد بود.
هندويى بود بس شوريده
چون به راه حج برون شد قافله
گفت: اى آشفتگان دلربا!
آن يكى گفتش كه اين مردان راه
گفت: حج چه بود؟ بگو اى رهنما!
هر كه آن جا يك نفس ساكن شود
از عذاب جاودان ايمن شود
در مقام عشق صاحب ديده
ديد قومى در ميان مشغله
در چه كاريد و كجا داريد راى؟
عزم حج دارند هم زين جايگاه
گفت: جايى خانه دارد خداى
از عذاب جاودان ايمن شود
از عذاب جاودان ايمن شود
شورشى در جان هندوى اوفتاد
گفت: ننشينم به روز و شب ز پاى
هم چنان مىرفت مست و بىقرار
چون بديد او خانه، گفتا: كو خداى؟
حاجيان گفتند: اى آشفته كار
خانه آن اوست، او در خانه نيست
داند اين سر هر كه او ديوانه نيست
زآرزوى كعبه در روى اوفتاد
تا نيارم عاشق آسا حج به جاى
تا رسيد آن جا كه آن جا بود كار
زان كه او را مىنبينم هيچ جاى
او كجا در خانه باشد شرم دار
داند اين سر هر كه او ديوانه نيست
داند اين سر هر كه او ديوانه نيست
زين سخن هندو چنان فرتوت شد
هر نفس مىكرد و هر ساعت فغان
زار مىگفت: اى مسلمانان مرا
من چه خواهم كرد بىاو خانه را
گر من سرگشته آگه بودمى
چون مرا اين جايگه آوردهايد
يا مرا با خانه بايد زين مقام
يا خداى خانه بايد والسلام
كز تحير عقل او مبهوت شد
خويشتن بر سنگ مىزد هر زمان
از چه آورديد سرگردان مرا؟
خانه گور آمد كنون ديوانه را
اين همه راه از كجا پيمودمى
بىسرو بن سر برو آوردهايد
يا خداى خانه بايد والسلام
يا خداى خانه بايد والسلام