روى بنما و مرا گو كه زجان دل برگير
در لب تشنه ما بين و مدار آب دريغ
بر سر كشته خويش آى وزخاكش زرگير
پيش شمع آتش پروانه به جان گو در گير
بر سر كشته خويش آى وزخاكش زرگير
بر سر كشته خويش آى وزخاكش زرگير
ذكر شيرين «لبيك لبيك» حاجيان، اسطورهاى است ماندنى در دلهاى مردان عشق. لذتى كه در هنگام گفتن «لبيك اللهم لبيك» براى شخص حاجى روى مىدهد، با هيچ لذت مادى نمىتوان آن را مقايسه نمود. براى تبيين معنا و مفهوم اين ذكر داستان زير را مىخوانيم: مردى بود عابد هميشه با خداى خويش راز و نياز مىكرد و داد الله الله داشت. روزى شيطان بر او ظاهر شد ووى را وسوسه كرد و به او گفت: اىمرد! اين همه كه تو گفتى الله الله، سحرها از خواب خوش خويش گذشتى و بلند شدى و با اين سوز و درد، هى گفتى: «الله، الله، الله» آخر يك مرتبه شد كه تو لبيك بشنوى؟ تو اگر در خانه هر كس رفته بودى و اين اندازه ناله كرده بودى لااقل يك مرتبه جوابت را داده بودند.
آن يكى الله مىگفتى شبى
گفت شيطان: آخر اى بسيارگو!
مى نيايد يك جواب از پيش تخت
چند الله مىزنى با روى سخت
تا كه شيرين مىشد از ذكرش لبى
اين همه الله را، لبيك كو؟
چند الله مىزنى با روى سخت
چند الله مىزنى با روى سخت
او شكسته دل شد و بنهاد سر
گفت: هين از ذكر چون واماندهاى؟
گفت: لبيكم نمىآيد جواب
زآن همىترسم كه باشم رد باب
ديد در خواب او خضر را در خضر
چون پشيمانى از آنكش خواندهاى؟
زآن همىترسم كه باشم رد باب
زآن همىترسم كه باشم رد باب
گفت: آن الله تو لبيك ماست
حيلها و چارهجوييهاى تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست
زير هر يا رب تو لبيك هاست
و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
جذب ما بود و گشاد اين پاى تو
زير هر يا رب تو لبيك هاست
زير هر يا رب تو لبيك هاست
انفاق و حج مستحبى
گويند: بايزيد بسطامى (يكى از عرفاى معروف) عازم حج شد. در مسير راه به هر شهر و ديار كه مىرسيد به پرس و جو مىپرداخت تا يك مرد الهى بيابد و او را زيارت كند. تا اين كه در شهرى، پيرمرد نابينايى را يافت و پس از اندكى گفت و گو با او فهميد كه آن روشندل، مرد حقيقت است. نزد او نشست و احوال او را پرسيد: او گفت: شخص فقير و عيالمندى هستم، سپس آن پير از بايزيد پرسيد: عازم كجا هستى؟ گفت: عازم حج، پرسيد: چه دارى؟ گفت: دويست درهم كه در گوشه لباسم دوختهام.
پيش او بنشست و مىپرسيد حال
گفت: عزم تو كجاست اى بايزيد؟
گفت: قصد كعبه دارم از پگه
گفت: دارم از درم نقره دويست
نك ببسته سخت بر گوشه رديست
يافتش درويش و هم صاحب عيال
رخت غربت را كجا خواهى كشيد؟
گفت: هين با خود چه دارى زاد ره
نك ببسته سخت بر گوشه رديست
نك ببسته سخت بر گوشه رديست
گفت: طوفى كن به گردم هفت بار
وان درمها پيش من نه اى جواد!
عمره كردى عمر باقى يافتى
بايزيد، طبق خواست آن پير عمل كرد،
بايزيدا! كعبه را دريافتى
صد بها و عز و صد فر يافتى
وين نكوتر از طواف حج شمار
دان كه حج كردى و حاصل شد مراد
صاف گشتى پر صفا بشتافتى
و پولها را به آن مرد نيازمندداد.
صد بها و عز و صد فر يافتى
صد بها و عز و صد فر يافتى
1 ـ حج بايزيد، حج مستحبى بوده است. 2 ـ دادن پول به آن پير عيالمند، ضرورى بوده كه اگر نمىداده او يا افراد خانوادهاش از گرسنگى مىمردند. در اين صورت او موظف به دادن پول است و وقتى كه پول را داد، استطاعش از بين رفت. در غير اين موارد، نمىتوان عمل بايزيد را اسلامى دانست. با توجه به اين كه طبق بعضى از روايات، ثواب مهربانى و كمك به مؤمن درمانده از ثواب چند حج مستحبى بيشتر است. هر چند كه باز هر چيز در جاى خويش نيكوست; يعنى، در جاى خود حج الهى را انجام دهد و در جاى خود انفاق و احسان كند و....
مسيحى مسلمان شد
ابو سليمان دارانى، از عارفان بزرگ، مىگويد: وقتى به عزم سفر قبله به سوى مكه مىرفتم، از قافله باز ماندم و تنها مىرفتم. ناگاه متوجه شدم كه ترسايى از پشت سر من مىآيد. من از همراهى او كراهت داشتم، ولى به ناچار باهم رفتيم. روزى چند در صحرا بوديم كه آذوقهمان تمام شد. مسيحى به من گفت: اگر پيش حضرت عزت آبرويى دارى، دعا كن تا خداى تعالى ما را طعامى فرستد. ابو سليمان گويد: به گوشهاى رفتم و گفتم: الهى! مدتى است كه پيش دشمنان از لطف تو لاف زدهام، مرا پيش اين دشمن خجل مكن. در اين دعا بودم كه ابرى در آسمان پيدا شد و طعامى از آن براى ما افتاد. چند روز آن طعام را خورديم تا تمام شد. من به آن ترسا گفتم: اينك نوبت توست كه از خدا بخواهى طعامى براى ما بفرستد. آن مسيحى به گوشهاى رفت و دعايى كرد، ناگاه مثل قبل ابرى آمد و طعامى در ميان آن بود. من پرسيدم اين چه حالت است، اگر نگويى غذا نخواهم خورد. مسيحى به ناچار گفت: كه من خدا را به آبروى تو قسم دادم و گفتم كه مرا شرمسار مگردان. اگر دعاى مرا قبول كنى، زنار بگشايم و مسلمان گردم. ابو سليمان گويد: آن ترسا مسلمان شد و از بزرگان دين گشت او همراه من به مكه آمد و اسلام خود را ظاهر ساخت. انيس واقعى
سفيان ثورى مىگويد: من سه سال تمام در مكه معظمه اقامت داشتم. شخصى از اهل مكه هر روز وقت ظهر به كعبه مىآمد و طواف به عمل مىآورد و دو ركعت نماز مىخواند; سپس نزد من مىآمد و به من سلام مىكرد و مىرفت تا اين كه ميان من و او الفتى پيدا شد. از اين رو من به منزل او تردد مىكردم تا آن كه او را مرضى عارض شد، مرا دعوت كرد. وقتى كه من حاضر شدم، گفت: تو را وصيت مىكنم همين كه مردم، تو خود مرا غسل بده و بر من نماز بخوان و مرا دفن كن و همان شب مرا در قبر تنها مگذار و در وقت آمدن نكير و منكر مرا تلقين بده. من هم تمام وصيت او را قبول كردم، چند روز نگذشت تا اين كه از دنيا رفت. من گفتههاى او را به عمل آوردم و در نزد قبر او بيتوته كردم. ميان خواب و بيدارى بودم كه ديدم از بالاى سر من هاتفى ندا كرد:«يا سفيان! لا حاجة لنا الى حفظك ولا الى تلقينك ولا الى انسك، لأنا انسناه ولقناه»; «اى سفيان! حاجتى به مراقبت و تلقين و انس تو نيست، براى اين كه ما خودمان مأنوسش هستيم و خودمان او را تلقين مىدهيم».پس از خواب بيدار شدم ولى كسى را نديدم، وضو ساختم و نماز گزاردم تا دوباره به خواب رفتم. او را در خواب ديدم چنان چه ديده بودم تا سه مرتبه، دانستم كه خواب من رحمانى است و شيطانى نيست. پس دست به دعا برداشتم و گفتم: پروردگارا! ما را در پند گيرى از اين ماجرا يارى فرما. مركب صبر
از ابراهيم ادهم حكايت شده است كه سالى پياده براى حج مىرفت. ناگاه عربى سوار بر شتر به او رسيد و گفت: اى شيخ! كجا مىروى؟ ابراهيم گفت: به زيارت بيت خدا مىروم. با تعجب گفت: مىبينم تو پياده هستى، راه به اين دور و درازى را چطور خواهى رفت؟ گفت: مرا مركب هاست. پرسيد: كجا و كوست آن مركب ها؟ گفت: «وقت نزول بلا بر مركب صبر سوار مىشوم. وقت نعمت بر مركب شكر سوار مىشوم. در وقت نزول قضا بر مركب رضا سوار مىشوم. هر گاه نفس من مرا بر چيزى ترغيب نمايد، من يقين مىكنم بقيه عمرم خيلى كم مانده، از وى اعراض مىكنم». اعرابى گفت: در اين صورت تو سوارهاى و من پياده سير و سياحت مىكنم; هنيئاً لأرباب النعيم نعيمهم. از دنيا بريده
شخصى متمكن و دولتمند به مكه رفت و مجاورت اختيار نمود و مدت متمادى در آن جا مسكن گرفت. سالى همشهريان او به حج آمدند. در ملاقات به او گفتند: هيچ آرزو نمىكنى كه به وطن خود برگردى و املاك خود را ببينى؟ در جواب گفت: چه اميد باز آمدن است به دنيا، كشتهاى را كه او را رمقى اندك مانده باشد. به خاطر او حج همه قبول شد
در اولين سفر كه عبدالله مبارك به سفر حج رفت، چون از اداى مراسم فارغ شد، لختى آسود و به خواب رفت. در خواب فرشتهاى بر او نمايانشد. عبدالله از او پرسيد: امسال چند تن براى گزاردن حج آمدهاند. گفت: سيصد هزار. پرسيد: حج چند تن آنان قبول افتاده است؟ گفت: اندكى. عبدالله از اين جواب مضطرب گشت و گفت: اين خلق بسيار از گوشه و كنار جهان رنج سفر بر خويشتن هموار كردهاند، چون است كه زيارت اندكى قبول پروردگار شده است؟ فرشته گفت: مردى در دمشق زندگى مىكند، نامش على بن موفق است، هر چند كه به حج نيامده، اما حجش قبول افتاده و حج سفر كنندگان را رب جليل به خاطر او قبول فرموده است. عبدالله چون از خواب بيدار شد، نيت بست به دمشق برود و على بن موفق را ديدار كند. چون آن جا رسيد به در خانه على رفت، خوابى كه ديده بود به وى گفت و گفت: مرا از كار خويش آگاه كن. جواب داد: من پاره دوزى گمنامم. سالها در آرزوى حج بودم. سرانجام با زحمت زيادى، سيصد درم خرج راه فراهم آوردم. چند روز پيش از عزيمت، زنم كه حامله بود، شبى مرا گفت: امشب بوى غذايى خوش از خانه همسايه به مشامم مىرسد، برو و اندكى بگير. به خانه همسايه رفتم و از آن غذا كه پخته بود، اندكى طلب كردم. همسايه اشكچشمش جارى شد و گفت: چند شبانه روز بود كه كودكان من چيزى نخورده بودند و از بىقوتى، قدرت گفتار نداشتند. امروز در خرابهاى مردارى يافتم، به ناچار قطعهاى از گوشت آن را جدا كردم و با آن طعام پختم. آن گوشت اگر بر ما حلال باشد، بر شما حرام است. دلم از رنج بينوايى همسايهام سخت به درد آمد، به خانه بازگشتم. آن سيصد دينار كه براى خرج راه حج آماده كرده بودم، برداشتم و به وى دادم و گفتم: اين را نفقه فرزندان خود كن. آن وقت دريافتم چگونه حج على از شهر بيرون نرفته قبول افتاده و به خاطر نيت پاك وى حج سفر كنندگان نيز قبول گشته است. سينه مؤمن حرم خداست
نقل است كه سيدى بود كه او را ناصرى مىگفتند، قصد حج كرد. چون به بغداد رسيد به زيارت جنيد رفت و سلام كرد. جنيد پرسيد كه سيد از كجاست؟ گفت: از گيلان. جنيد پرسيد: از فرزندان كيستى؟ گفت: از فرزندان امير المؤمنين على بن ابي طالب(عليه السلام). جنيد گفت: پدر تو دو شمشير مىزد: يكى با كافران و يكى با نفس. اى سيد تو كه فرزند اويى! از اين دو، كدام كار انجام مىدهى؟ سيد چون اين را شنيد، بسيار گريست و پيش جنيد غلطيد و گفت: اى شيخ! حج من بود، مرا به خداى راه نماى. گفت: اين سينه تو حرم خاص خداى است، تا توانى هيچ نامحرمى را در حرم خاص خدا راه مده.
فاش مىگويم از گفته خود دلشادم
طاير گلشن قدسم، چه دهم شرح فراق
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم
بنده عشقم از هر دو جهان آزادم
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم
كه در اين دامگه حادثه چون افتادم