دست و زبانى آلوده
روز بهان بقلى شيرازى در عرفات ايستاده بود. وقت دعا، خلق دست برداشته بودند و دعا مىكردند و حاجت مىطلبيدند. جوانى را ديد خاموش بود، شخصى بر او رفت و گفت: اى جوان! زمان اجابت است. مكانى مكرّم است و زمانى معظّم. چرا دعايى نمىكنى و حاجتى نمىطلبى و دستى بر نمىدارى؟ گفت: اى عزيز! چه كنم، اگر زبان است، آلوده است از غيبت و اگر دست است در معصيت. دست و زبانى ندارم كه شايسته آن باشد كه حاجتى طلبم يا به دعايى بردارم. مرا روى خواستن و طلب كردن و گفتن نيست. اگر تو را هست، بگو و بخواه. تا خانه دوست
ذوالنون مصرى در باديه، عاشقى را ديد كه با پاى پياده راه را طى مىكرد و خوش مىرفت. ذوالنون پرسيد: تا كجا؟ گفت: تا خانه دوست. پرسيد: بىآلت سفر مسافت بعيد قطع كردن، چگونه ميسّر مىشود؟ گفت: ويحك يا ذوالنون! آيا در قرآن نخواندهاى كه: «وحملنا هم فى البر و البحر». ذوالنون گفت: چون به كعبه رسيدم، او را ديدم كه طواف مىكرد; چون مرا ديد، خوش بخنديد و به من گفت: تو را داعيه تكليف در كار آورده است و مرا جاذبه او به اين ديار. تائب عاشق
حكايت شده است كه يكى از وزيران بزرگ، در دوران وزارتش با خود انديشه و تفكر مىنمود و خودش را نصيحت مىكرد. ناگهان روشنايى توبه بردلش تابيده، دست از وزارت شست و به سوى مكه شتافت. آن تائب عاشق، پياده اندوهناك و گريان طى طريق مىنمود، تا خود را به كنگره عظيم حج برساند. وقتى بزرگان حرم شنيدند كه او مىآيد، از مكه خارج شدند و به استقبالش شتافتند. اما او را ديدند ژوليده موى كه آثار دگرگونى حال و تغيير سيما از او هويدا بود، با شگفتى از او پرسيدند: چگونه بعد از آن همه نعمت و شادى اين راه طولانى را با پاى پياده و به اين كيفيت پيمودهاى؟! در جواب گفت: بندهاى كه نفسش او را به طرف خانه مولايش مىبرد، چگونه مىرود؟ اگر قدرت داشتم، همه اين راه را از سر شوق با سرمىآمدم. هجرت به سوى خدا
ابوشعيب گويد: به ابراهيم ادهم گفتم: با من مصاحبت نما تا به مكه برويم.گفت: قبول است مگر اين كه شرط نمايى كه مگر به خدا و براى خدا نظر نكنى.من هم قبول كردم تا در طواف جوانى زيبا و خوش صورت را ديدم كه جمال او مردم را متحير كرده بود و ابراهيم نيز متحيرانه به او نظرى مىنمود. من پيش او رفتم و گفتم: يا ابا اسحاق! آيا شرط نكرديم كه نظر نكنيم مگر لله وبالله؟ گفت: بلى. گفتم: چرا به دقت به اين جوان نظر مىكنى؟ گفت: اين فرزند من است و اينها كه در دور بر او مىباشند، غلامهاى منند. برو و با او معانقه كن و سلام مرا به او برسان. بعد شروع كرد به خواندن اين اشعار:
هجرت الخلق طرا رضاكا
فلو قطعتنى في الحب اربا
لما حق الفؤاد الى سواكا
وايتمت البنين لكى اراكا
لما حق الفؤاد الى سواكا
لما حق الفؤاد الى سواكا
با فضيلت ترين عمل
ابو الشعثاء گويد: در اعمال نيك نظر مىكردم، ديدم: نماز و روزه به نيروى جسمى نياز دارند، صدقه نيز به مال و مكنت احتياج دارد. به حج نگاه كردم، ديدم كه هم به نيروى بدنى نياز دارد، هم به مكنت و مال، پس آن را با فضيلت تر از همه چيز يافتم. سه شرط حجگزارى
نقل است كه گروهى از شام پيش بشر حافى آمدند و گفتند: عزم حج داريم، رغبت مىكنى با مابيايى؟ بشر گفت: به سه شرط مىآيم: يكى آن كه هيچ بر نگيريم و از كسى چيزى نخواهيم و اگر بدهند قبول نكنيم. گفتند: دو تاى اولى را توانيم; اما اين كه بدهند و قبول نكنيم، نتوانيم. بشر گفت: پس شما توكل به زاد و توشه حاجيان كردهايد. در خانه او
سالم بن عبدالله پرهيزگار و با تقوا بود. روزى هشام بن عبدالملك، به روزگار خلافت به كعبه شد و سالم را ديد. به او گفت: اى سالم! چيزى از من بخواه، گفت: از خداوند شرمم مىآيد كه در خانه او، از ديگرى چيزىبخواهم. سه بار حج كردن
ابوالفضل عياض گويد: عدهاى از مردم نزد شيخ بزرگوارى آمدند و حكايت كردند كه: مردمان قبيله كتامه شخصى را كشتند و آتشى بر پا داشتند و او را به آن انداختند، ولى آتش هيچ اثرى نكرد و او را نسوزاند و بدنش سفيد و سالم باقى ماند. شيخ به آنان گفت: حتماً او سه بار حج كرده است؟ گفتند: آرى، درست است، او سه بار حجّ گزارده بود. گفت: روايت شده است كه هر كس يك بار حج خانه خدا را به جا آورد، فريضهاى واجب را از دوش خود برداشته است، و هر كس كه براى بار دوم حج بگزارد، پروردگارش را مديون كرده است، و هر شخصى كه براى سومين مرتبه به حج برود، خداوند، مو و پوستش را بر آتش حرام مىكند و آتش او را نمىسوزاند. دعوت خدا
على بن موفق گويدشبى خانه خدا را طواف كردم و دو ركعت در كنار حجر الاسود نماز گزاردم. سپس گريان و نالان سرم را به حجر الاسود چسباندم و گفتم:چقدر در اين خانه شريف و مبارك حاضر مىشوم، ولى هيچ خير و فضيلتى بر من اضافه نمىشود. پس در حال خواب و بيدارى بودم كه هاتفى ندا داد: اى على! سخنانت را شنيديم، آيا تو كسى را به خانهات دعوت مىكنى كه او را دوست نداشته باشى(50)؟ (پس بدان كه صاحب اين خانه تو را دوست مىدارد كه به اين جا دعوتت كرده است.)
خانهاى در بهشت
مرد خراسانىاى پيش محمد واسع آمده، گفت: قصد حج كردهام و آن دههزار درهم كهبهوديعت بهتو دادم، اگر از بهر من سرايى بخرى روا باشد. قحطى در بصره افتاد. محمد واسع اين جمله مال را بر مسلمانان خرجكرد. گفت: بار خدايا! او مرا گفته بود كه سرايى از بهر من بخر; نگفته بود به دنيا يا به آخرت. اكنون من از تو خانهاى در بهشت برايش خريدم. مشتاقان كجايند؟
روزى ابوالفضل جوهرى داخل حرم شد و به كعبه نظرى انداخت و با شوق فراوان گفت: اين جا ديار محبوب است، پس محبان كجايند؟ اين جا اسرار دلها هويداست، پس مشتاقان كجايند؟ اين جا مكان جارى شدن اشكهاست، پس گريه كنندگان كجايند...؟ پس شيههاى كشيد و گفتهذه دارهم و أنت محب ما بقاء الدموع فى الآماق
سپس به طرف بيت رفت و ندا سر داد: «لبيك اللهم لبيك...».
نتيجه گناه كردن در حرم
ابو يعقوب گويد: در طواف مردى را ديدم كه يك چشمش كور بود. او در طواف مىگفت: پروردگارا! از تو، به تو پناه مىبرم. به او گفتم: اين چه دعايى است كه مىكنى؟ گفت: من پنجاه سال بود كه مجاور اين حريم مقدس بودم. پس روزى به روى شخصى نگاه مىكردم و از او خوشم آمدو... كه ناگهان ضربهاى به چشمم وارد شد و از حدقه در آمد در آن حال شنيدم كه كسى مىگفت: اگر بيشتر انجام دهى (و به كارت ادامه دهى)، ما نيز بيشتر انجام خواهيم داد. بقعهاى فاضل
آوردهاند كه ابراهيم خواص گفته است: يحيى معاذ رازى را برادرى بود به مكه. او در آن جا مجاور بنشست و نامهاى به يحيى نوشت كه مرا سه چيز در دنيا آرزو بود، دو يافتم و يكى مانده است. دعا كن تا خداى تعالى مرا كرامت كند. مرا آرزو بود كه آخر عمر خويش به بقعهاى فاضل بگذرانم، به حرم آمدم كه فاضلترين بقعههاست. و نيز مرا آرزو بود كه خادمى برايم باشد تا خدمتم كند، خداوند كنيزكى عطا كرد. آرزوى سومم اين است كه پيش از مرگ تو را ببينم. دعا كن تا خداى تعالى مرا اين كرامت روزى كند.يحيى جواب نوشت: اما آن كه گفتى مرا آرزوى بهترين بقعه بود و يافتم، تو بهترين خلق باشى به هر بقعهاى كه خواهى باش كه بقعه به مردان عزيز شود نه مردان به بقعه (صرفِ در حرم و بيت الله الحرام بودن برايت سودى ندارد ، مگر اين كه واقعاً از اين فيض يزدانى بهرهمند گردى) و اما آن كه گفتى: مرا خادمى آرزو بود و بيافتم، اگر در تو مروت و جوانمردى بود، خادم حق را خادم خود نگردانيدى و او را از خدمت خداى باز نداشتى و به خدمت خويش مشغول نگردانيدى. مخدومى از صفات حق است و خادمى از صفات بنده و بنده را صفت حق آرزو كردن عيب است. اما آن كه گفتى: مرا آرزوى ديدار تو است، اگر تو را از خدا خبر بودى، از منت ياد نيامدى (ولى در آن مكان مقدس باز از غير ياد مىكنى). با حق چنان كن كه تو را هيچ برادر ياد نيايد كه چون او را يافتى به من هيچ حاجتى پيدا نخواهى كرد و اگر او را نيافتهاى، از من تو را چه سود. توشه راه
نقل است كه يكى پيش شقيق آمد و گفت: مىخواهم به حج روم. شفيق گفت: توشه راه چيست؟ گفت: چهار چيز: يكى آن كه هيچ كس به روزى خويش نزديك تر از خود نمىبينم و هيچ كس را از روزى خود دورتر از غير خود نمىبينم و قضاى خدا مىبينم، كه با من مىآيد، هر جا كه باشم. و چنانم كه در هر حال كه باشم، مىدانم كه خداى عزّوجلـ داناتر است به حال من از من. شقيق گفت: احسنت! نيكو زادى است كه دارى، مبارك باد تو را. سخنان نيكو در مسجد الحرام
گويند: جنيد هفت ساله بود كه سرى او را به حج برد. روزى چهار صد نفر از بزرگان در مسجد الحرام نشسته و در باره شكر صحبت مىكردند. هر كس سخنى در آن مورد گفت كه مجموعاً چهار صد قول شد. سرى به جنيد گفت: تو نيز بگوى. جنيد گفت: شكر آن است كه نعمتى كه خداىعزوجلـ تو را داده است، بدان نعمت در وى عاصى نشوى و نعمت او را سرمايه معصيت نسازى. چون جنيد اين را گفت، هر چهار صد گفتند: «احسنت يا قرة عين الصديقين» و همه اتفاق كردند كه بهتر از اين نتوان گفت. سرى گفت: اى پسر! زود باشد كه حظ تو از خداى، زبان تو بود. سپس سرى پرسيد: اين را از كجا آموختى؟ جنيد گفت: از مجالس تو. قصد كعبه كن
شيخ بايزيد، براى انجام فريضه حج و عمره به سوى مكه مىرفت. او در هر شهرى به محضر بزرگان و ارباب بصيرت مىشتافت و از نصايح آنان توشه مىگرفت. در آن ميانه شخصى به او گفت: اى بايزيد! قبل از سفر بايد طالب مردى شوى. قصد و نيت را خوب گردان تا سود آن را دريابى. اگر قصد گنج كنى خيلى چيزها به دست تو مىآيد. اگر گندم بكارى حتماً كاه هم به دست تو خواهد رسيد.
سوى مكه شيخ امت بايزيد
او به هر شهرى كه رفتى از نخست
گرد مىگشتى كه اندر شهر كيست
گفت: حق اندر سفر هر جا روى
قصد گنجى كن كه اين سود و زيان
هر كه كارد قصد گندم باشدش
كه بكارى بر نيايد گندمى
مردمى جو مردمى جو مردمى
از براى حج و عمره مىدويد
مر عزيزان را بكردى باز جست
كو براركان بصيرت متكيست
بايد اول طالب مردى شوى
در تبع آيا تو آن را فرع دان
كاه خود اندر تبع مىآيدش
مردمى جو مردمى جو مردمى
مردمى جو مردمى جو مردمى
قصد كعبه كن چو وقت حج بود
قصد در معراج ديد دوست بود
در تبع عرش و ملايك هم نمود.
چون كه رفتى مكه هم ديده شود
در تبع عرش و ملايك هم نمود.
در تبع عرش و ملايك هم نمود.