1
زماني دوردر ايرانشهر
همه در بيم
نفس در تنگناي سينه
ها محبوس
همه خاموش
و هر فرياد در زنجير
و پاي آرزو در
بند
هزار آهنگ و آواي
خروشان بود و شب خاموشفضاي سينه از فرياد
ها پر بود و لب خاموشو باد سرد
چونان كولي ولگرد
به هر خانه به
هر كاشانه سر مي كرد
وبا خشمي خروشان
شعله روشنگر انديشه
را مي كشت
شب تاريك را
تياريكتر مي كرد
نه كس بيدار
نه كس را قدرت
گفتار
همه در خواب
همه خاموشبه كاخ اندر
كه گرداگرد آن را برج
و بارو
تا دل قيرگون
درياي وارون بود
نشسته اژدهاك ديوخو
بر روي تخت خويشتن هشيار
مبادا كس شود
بيدار
لبانش تشنه خون
بود
نمانده دور
ز چشم و گوش
او پنهان ترين جنبش
لبش را مي فشرد
آهسته با دندان
غمين پژمان
چنين با خويشتن
نجواي گنگي داشت
جز اينم آرزويي نيست
كه ريزم زير
تيغ خويش خون مردمان هفت كشور را
وليكن برنمي آورد
هرگز آرزويش را
اردويسور آناهيتا
كه نيك است او
كه پاك است او
كه در نفرت ز خوي
اژدهاك است او
در آن دوران در
ايرانشهر
همه روزش چو شبها
تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش اميدي
بود
نه شامش را سحرگاه
سپيدي بود
نه يك دل در تمام
شهر شادان بود
خوراك صبح و
ظهر و شام ماران دو كتف اژدهاك پير مدام از مغز سرهاي
جوانان اين جوانمردان ايران بود جوانان را به
سر شوري است توفانزا
اميد زندگي در دل
ز بند بندگي بيزار
و اين را اژدهاك پير
مي دانست
از اينرو بيشتر
بيم و هراسش از جوانان بود