عجوزه دنيا و نوعروس عقبى
پادشاهى پسر جوانى داشت. بسيار با كمال و جمال بود. شاه بسيار او را دوست مى داشت. شبى، شاه در عالم خواب ديد، پسرش مرده است. او از شدت اندوه نزديك بود، بميرد. وقتى كه از خواب بيدار شد، دريافت كه پسرش زنده است وبسيار شاد گرديد. به اندازه اى كه چنين شادى را در تمام عمرش احساس نكرده بود.
با خود گفت: زهى كار شگفت انگيز كه علت اين شادى هيجان انگيز، آن اندوه تند و تيز است.
شاه با خود گفت شادى را سبب
غم شود حاصل زهى كار عجب
غم شود حاصل زهى كار عجب
غم شود حاصل زهى كار عجب
همچو عارف كو از اين ناقص چراغ
تا كه روزى كاين بميرد ناگهان
پيش چشم خود نهد او شمع جان
شمع دل افروخت از بهر فراغ
پيش چشم خود نهد او شمع جان
پيش چشم خود نهد او شمع جان
شاه گفت: مرد صالح را گدا گفتن، غلط است. آن مرد صالح بر اثر پارسايى و دلبستگى به خدا، به مقام بى نيازى رسيده است و نبايد اين مقام را با فقر يكى گرفت. سرانجام پس از گفتگوهاى زياد، پادشاه بر همسرش پيروز شد و دخترى را از نژاد يك انسان صالح به همسرى فرزندش برگزيد.
اما پس از آنكه ازدواج آن شاهزاده با آن دختر صالح، كه هر دو با كمال و با جمال بودند، برقرار شد، يك پيرزن جادوگر عاشق شاهزاده شد و با سحر جادو
دل او را به سوى خود جذب كرد و او را از آن دختر صالح متنفر نمود، به گونه اى كه آن شاهزاده شيفته ى آن نود ساله ى عجوزه شد و با او ازدواج كرد. شاه از اين جريان بسيار ناراحت شد و اندوه جانكاهى به او دست داد. به ناچار به سوى خدا دل سپرد و سجده ها كرد و شب و روز از خدا خواست تا رفع گرفتارى كند زيرا هر چقدر انديشيد، نتيجه نگرفت.
سجده ها مى كرد كه فرمانت رواست
ليك اين مسكين همى سوزد چو عود
تا ز يا رب يا رب و افغان شاه
ساحرى استاد پيش آمد ز راه
غير حق بر ملك حق فرمان كه راست
دستگيرش اى رحيم و اى ودود
ساحرى استاد پيش آمد ز راه
ساحرى استاد پيش آمد ز راه
دست بر بالاى دستت اى فتى
منتهاى دستها دست خداست
بحر، بى شك منتهاى جويهاست
در فن و در زور تا ذات خدا
بحر، بى شك منتهاى جويهاست
بحر، بى شك منتهاى جويهاست
جادو، نجات يافت. يكسال از اين ماجرا گذشت.
روزى پادشاه از روى شوخى به شاهزاده گفت: آيا هيچ از آن پيرزن جادوگر، يار كهنه، چيزى به ياد دارى؟ آن نكبت را ياد كن و نسبت به اين نوعروس وفادار باش. شاهزاده گفت: آرى. من در اشتباه بزرگ و سختى گرفتار بودم. اكنون از چاه فريب نجات يافتم و به نعمت اين نوعروس رسيدم و كاملا شادمان هستم.
گفت: رو، من يافتم دارالسرور
وارهيدم از چه ى دارالغرور
وارهيدم از چه ى دارالغرور
وارهيدم از چه ى دارالغرور
همچنان باشد چو مومن راه يافت
مخلص، اين قصه برگفتم تمام
تا بدانى مقصد خود والسلام
سوى نور حق ز ظلمت روى تافت
تا بدانى مقصد خود والسلام
تا بدانى مقصد خود والسلام
اگر آن شاهزاده يك سال در بند زنجيرهاى جادو بود، تو يك عمر در بند جادوهاى دنيا هستى. پيامبران براى نجات ما آمده اند. به سوى آنها رو تا نجات يابى.
همچو ماهى بسته استت او بشست
نفخ او اين عقده ها را سخت كرد
جز به نفخ حق نسوزد نفخ سحر
هين طلب كن خوش دمى عقده گشا
راز دان يفعل الله ما يشاء
شاهزاده بماند سالى و تو شصت
پس طلب كن نفخه ى خلاق فرد
نفخ قهر است، اين و آن دم نفخ مهر
راز دان يفعل الله ما يشاء
راز دان يفعل الله ما يشاء