اوصاف پارسایان نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

اوصاف پارسایان - نسخه متنی

امام اول علی بن ابی طالب؛ شارح: عبدالکریم سروش

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید


خداوند نباشد، ما در خلقت رقيبى براى خداوند نمى شناسيم و وضع شيطان در تفكر اسلامى غير از وضع اهرمن است در تفكر زرتشتى. در آنجا اهرمن رقيب خداوند است و در برابر او ايستاده است و با او به خصومت مى پردازد و كارهاى او را خنثى مى كند. اما در تفكر اسلامى شيطان كارگزار خداوند است. جزيى از هستى است و بخشى از برنامه ى خداوند در تدبير اين عالم است. و همچنان كه گفتيم مرتبه اى است از مراتب ظهور قيامت كه در آن واقعيات و حقايق آشكار مى شود و امورى كه مخفى بوده اند، به ظهور مى رسند. انبيا نيز به طريق ديگرى اين كار را مى كنند.

و نيز گفتيم خداوند سه نسبت با اين عالم و با انسانها دارد. نسبت اول، نسبت خلق است كه همه در آن مساوى اند. نسبت دوم، نسبت رزق است كه افراد در آن متفاوت اند و نسبت سوم، نسبت فضيلت و قرب است كه باز هم آدميان در آن متفاوت اند و گويا مولوى در ابيات زير، از نهج البلاغه الهام گرفته است كه قرب خلق و رزق را در برابر قرب وحى عشق مى نهد:




  • تو توهم مى كنى از قرب حق
    اين نمى بينى كه قرب اوليا
    آهن از داود مومى مى شود
    قرب خلق و رزق بر جمله ست عام
    قرب وحى عشق دارند اين كرام



  • كه طبق گر دور نبود از طبق
    صد كرامت دارد و كار و كيا
    موم در دستت چو آهن مى بود
    قرب وحى عشق دارند اين كرام
    قرب وحى عشق دارند اين كرام



"مثنوى، دفتر سوم، ابيات 701 -704"

مى گويد تو تصور مى كنى كه نزديك بودن خداوند با اين عالم، مانند نزديك بودن آهنگر است با مصنوعات خويش يعنى فاصله ى خداوند را با اين جهان مانند فاصله ى شخص صانع مى دانى با مصنوع خويش و متوجه اين مسئله
نيستى كه در مراتب قرب، تفاوت است. همه از نظر اينكه مخلوق و مرزوق خداوندند، يكسان اند، "گرچه در مقدار رزق متفاوت اند" ولى يك دسته از بزرگان هستند كه نوع ديگرى از تقرب با خداوند دارند و همين نوع ديگر است كه در اوصاف پارسايان مورد بحث قرار مى گيرد.

در ابتداى اين خطبه، نسبت خلق بررسى شد و گفتيم از اين جهت همه مساوى اند. اكنون نسبت رزق و مواضع اجتماعى- دنيايى مردم و جايگاه آنها در نظام معيشتى را بررسى مى كنيم.

فقسم بينهم معايشهم و وضعهم من الدنيا مواضعهم

پس معيشت مردم را بين آنان قسمت كرد و هر كس را در دنيا در موضع خود قرار داد.

مفاد كلمات اميرالمومنين "ع" در اينجا ماخوذ از قرآن است و حتى عبارت آن، از الفاظ آيات قرآن برگرفته شده است.

در سوره ى زخرف اعتراض عده اى نسبت به بخشيدن نعمت نبوت به انبيا ذكر شده است. كسانى بودند كه مى گفتند: چرا ما پيغمبر نشديم؟ يا چرا كسانى كه ما آنها را به بزرگى مى شناسيم، پيغمبر نشده اند و كس ديگرى بر اين مسند تكيه زده است.

و قالوا لو لا نزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم. اهم يقسمون رحمت ربك نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا و رحمت ربك خير مما يجمعون

"زخرف، 31 و 32"

مى پرسند چرا اين قرآن بر يكى از بزرگان اين دو شهر نازل نشد؟ آيا آنها رحمت پروردگارت را قسمت مى كنند؟ ما معيشت اين مردم را در زندگى اين جهان قسمت كرده ايم و ما درجات بعضى را بر بعضى
ديگر رفعت بخشيده ايم، تا عده اى عده ى ديگر را مسخر سازند و رحمت خداوند از هر چه كه جمع مى كنند، بهتر است.

اميرالمومنين در اين خطبه همان تعبير قرآن را ذكر مى كنند كه:

خداوند معيشت مردم را قسمت كرد و هر كس را در جاى خود نهاد.

در اينجا يك اصل كلى را بيان مى كنيم تا پاره اى از مشكلات كه در امثال اين گونه بيانات هست، فى الجمله رفع شود و راه حلشان به طور كلى به دست آيد. ايمان به قسمت و رزق و قضا و قدر جزء اركان تفكر دينى است.

در روايات آمده است كه:

لايجد عبد طعم الايمان حتى يعلم ان ما اصابه لم يكن ليخطئه و ان ما اخطاه لم يكن ليصيبه [ وسائل الشيعه، ج 11، ابواب جهاد النفس و ما يناسبه، باب 7، حديث 1. ]

آدمى طعم ايمان را نمى چشد، مگر اينكه بداند آنچه بر سر او آمده است، محال بوده كه نيايد و آنچه نيامده، محال بوده كه بيايد.

يعنى چشيدن ايمان را منوط به يقين به اين امر كرده اند. از آن طرف اين سخن كه هر كسى هر جا كه هست و هر مرتبه اى و وضعى از نظر روحى و اجتماعى دارد، به خواست خدا بوده و خدا او را در آنجا نهاده است گاه باعث شده است كه عده اى نوعى درويش مسلكى و تصوف منحط انحرافى را از آن بفهمند و خويشتن را در اين عالم بيكاره بدانند و نقشى صد در صد انفعالى و 'اين نيز بگذرد' ى پيشه كنند، كه بلى نبايد تكان خورد و به وضع موجود دست زد. هر چه هست، خواست خداوند است و تا او نخواهد، چيزى عوض نخواهد شد و خواه در مسائل فردى مثل توسعه ى كسب و
كار و دوندگى بيشتر براى دستيابى به زندگى مرفه و خواه در مسائل اجتماعى و سياسى بايد منتظر نشست و ديد چه پيش مى آيد.

در حمله ى مغول به ايران، عده اى واقعا معتقد بودند كه اسم منتقم الهى ظهور كرده است، خداوند است كه چنگيز را فرستاده تا از ناسپاسان انتقام بگيرد. و از ما چه برمى آيد جز رضايت و تسليم به انتقام الهى. [ فى المثل بنگريد به: شمس الدين احمد الافلاكى، مناقب العارفين، ج 2، ص 926. ]

بارى از اين نوع طرز فكر، بلاى زيادى بر سر ما آمده است و شايسته است كه در اين امر بيشتر تامل كنيم.

اولا بياييم و مطلب را از ديدگاه اميرالمومنين "ع" بشكافيم و ببينيم در مواضع ديگرى از نهج البلاغه امام با چه لحنى سخن گفته اند و از مردم چه خواسته اند. در جايى امام مى فرمايد:

اتقوا الله فى عباده و بلاده فانكم مسئولون حتى عن البقاع و البهائم

"نهج البلاغه، خطبه 167"

از خدا بترسيد و در مورد شهرها و بندگان خدا قصور نورزيد كه شما حتى در مورد ساختمانها و حيوانات مسئول هستيد.

معلوم مى شود كه ايشان بين اين مطلب كه موضع و معيشت آدمى را در اين جهان خدا تعيين مى كند و آن مطلب ديگر كه آدمى حتى در مورد خانه ها و حيوانات مسئول است هيچ منافاتى نمى ديده است. يعنى در منطق ايشان اين دو مسئله ناسازگار نيستند و با هم جور درمى آيند، پس بايد فكرى كرد و اين اجزا را با هم سازگارى داد. مسئول بودن با منفعل بودن سازگار نيست پس بايد فهمى از اين مجموعه داشت كه منافات را از ميان بردارد.

اين نوع بيانات كه در لسان شرع زياد آمده است، جزء بيانهاى فلسفى است و از مهمترين خصوصيات بيانهاى فلسفى اين است كه تعيين مصداق نمى كنند و چون تعيين مصداق نمى كنند، آدمى را آزاد مى گذارند. تعبير ديگر مطلب اين است كه هيچ وقت نبايد منتظر بمانيم و بگوييم كه چون
فلان حكم فلسفى وجود دارد، من فلان كار را نمى توانم بكنم. درست برعكس است، اول ما كار را انجام مى دهيم، بعد فلسفه حكمش را صادر مى كند. مردم منتظر نمى مانند كه ببينند فيلسوفان چه كارى را شدنى يا ناشدنى مى دانند. بلكه فيلسوفان منتظرند تا ببينند مردم چه مى كنند يا در طبيعت چه رخ مى دهد و آنگاه تفسيرش مى كنند "تفسير فلسفى". اين مطلب البته در سخنان فلسفى صادق است نه در سخنان علمى. كسى را فرض كنيد كه به جبر معتقد است و بر آن است كه ما از خودمان اختيار نداريم. نتيجه ى منطقى اين فكر چيست؟ آيا اعتقاد به جبر دست كسى را در عمل مى بندد يا نه؟ خير نمى بندد. يعنى در مقام عمل، اعتقاد به جبر با اعتقاد به اختيار، يكسان است.

اعتقاد به جبر و اعتقاد به اختيار، دو تفسير متفاوت از رفتار آدمى است، نه مبين دو نيرو در عالم. تفسيرها هيچ گاه با عمل تصادم نمى كنند ولى نيروها چرا. فرق است بين اينكه ما اعتقاد به جبر يا اختيار را تفسيركننده ى وضع جارى عالم بدانيم با اينكه جبر و اختيار را دو نيرو كه در جهان دركارند، تلقى كنيم. اگر اين دو مقام را از هم جدا بكنيم، فهم اين گونه معارف آسان مى شود. آيا قضا و قدر الهى نيروهايى مستقل در اين عالم اند؟ يعنى آيا خداوند علاوه بر موجوداتى كه خلق كرده است مخلوقى هم به نام تقدير الهى آفريده است؟ نه، اين طور نيست. و چنين تصورى خطاست. تقدير الهى بيان كيفيت عملكرد همين نظامى است كه خداوند آفريده است.

همين طور است جبر و اختيار. علاوه بر تفسير رفتار آدمى، چيز ديگرى به نام جبر و اختيار وجود ندارد. جبر يعنى تفسير مجبورانه و اختيار يعنى تفسير مختارانه ى رفتار آدمى. جبر و اختيار دو تفسير متفاوت براى رفتار آدمى هستند. درست مثل اينكه شما از دنيا، دو عكس مختلف بگيريد. تصوير يك شى ء، در عرض او نيست، بلكه حاكى از اوست. شما هر كار كه خود مى خواهيد، مى توانيد انجام دهيد. بعد فيلسوفان جبرى يا
اختيارى از راه مى رسند و مى گويند اين كارى كه شما كرديد به جبر بود يا به اختيار. شما منتظر ننشينيد و نگوييد كه چون فلاسفه گفته اند اعمال ما به جبر است پس كارى نمى توان كرد. خير، شما دستتان را بگشاييد و كارى را كه مى خواهيد انجام دهيد. آنگاه فيلسوفان معتقد به جبر خواهند گفت شما دست خود را هم كه به عمل گشوديد، به جبر گشوديد. فيلسوفان معتقد به اختيار هم خواهند گفت كه شما مختارانه دست خود را گشوديد. يعنى آنها منتظرند شما كار خود را انجام دهيد تا مهر و لقب مناسب را روى آن بچسبانند. و شما نبايد منتظر آنها بنشينيد.

جبر و اختيار دو نيرو نيست كه فلاسفه در عالم روان كرده باشند، بل دو تفسير متفاوت از رفتار آدميان اند. اين تفسيرها، احدى را در اين دنيا معطل نمى گذارند. چرا كه تبيين فلسفى از رفتارند نه تبيين علمى. اكنون با فهم اين مقدمه به بحث خود بازمى گرديم.

آيا خداوند در مقام مديريت و تقدير معيشت در اين عالم، دست كسى را مى بندد يا نه؟ جواب، منفى است. هر كدام از شما در حال حاضر يك زندگى با درآمد، خانه، رفاه، بهداشت، دانش، همسر، فرزند و طبقه ى اجتماعى خاصى داريد و مطابق بيانى كه مولا در اين خطبه فرموده است، اين وضع و اين موقعيت اجتماعى را خداوند به شما داده است. حال بياييد و از هم اكنون تصميم بگيريد وضع خود را عوض كنيد. فرض كنيد كه همتى كرديد و وضع شما هم عوض شد.

وضع جديد شما را نيز خدا به شما داده است. مگر معارف دين و بيان اميرمومنان اين است كه خدا فقط وضع حاضر را داده است و بقيه ى اوضاع را خدا نمى دهد؟ هر وضعى را خدا مى دهد، پس چه تفاوتى مى كند كه در وضع كنونى باشم يا بكوشم و وضع خود را عوض كنم. اين بيان كلى كه مى گويد اين جهان هميشه در چارچوب تقدير و اراده ى الهى است بيانى است كه با هر وضعى سازگار است. انسانها در هر مرتبه ى اجتماعى كه قرار بگيرند و از هر جا كه خارج شوند و به هر جا كه روى بياورند، همه را خدا داده است. اين درست
نيست كه آدم تصور كند خدا تنها يك وضع را داده و بقيه ى اوضاع از دست او بيرون است. قبلا در مقدمه ى خطبه آمده بود كه طاعت مطيعان و معصيت عاصيان سود و زيانى براى خداوند ندارد و ما توضيح مبسوط داديم كه جهان به هر راهى كه برود از قبضه ى قدرت خداوند بيرون نرفته است. اگر آن معنا روشن باشد، بيان ما در اين موضع نيز آشكار خواهد بود.

عده اى گفته اند كه خداوند در اين عالم غنى و فقير آفريده است و فقير را به فقرش امتحان مى كند و غنى را به غنايش. بعد نتيجه گرفته اند كه پس نكوشيد تا فقير را غنى كنيد. چرا؟ چون در برنامه ى خداوند دست مى بريد. چه قدر بايد انسان از حقيقت معارف دينى دور باشد تا چنين استنباطى بكند؟ اين درك صحيح دينى نيست بلكه يك تصوف منحط است. اولا اين خدا- العياذبالله- چه قدر بايد عاجز باشد كه بشرى بتواند برنامه اش را در اين دنيا به هم بزند و آنگاه عده اى بيايند و به وكالت از سوى خدا ما را تحذير كنند كه مبادا برنامه ى خدا را به هم بزنيد. ثانيا چه قدر بايد آدمى از قرآن بى خبر باشد كه چنين بگويد. مگر قرآن نمى فرمايد كه:

و لا يحسبن الذين كفروا سبقوا انهم لا يعجزون

"انفال، 59"

كافران نپندارند بر ما پيشى مى گيرند. آنان از اين امر عاجزند.

ثالثا اينكه خداوند غنى را به غنايش امتحان مى كند و فقير را به فقرش، مانع از اين نمى شود كه در رفع فقر بكوشيم، چون اگر همه ى مردم غنى شوند باز خداوند همه را به غنا امتحان مى كند و اگر اين عده نگران اين هستند كه جلسه ى امتحان خدا به هم خواهد خورد، خاطرجمع بدارند كه چنين چيزى اتفاق نخواهد افتاد، چون وقتى همه غنى شدند همه به غنا امتحان خواهند شد.

رابعا آن معارف دينى از نوع تشريعات نيست بل توصيف عالم است. اين جهان هر تغييرى كند و فقرا هر قدر غنى شوند، باز هم به تقدير الهى است و معيشت شان همان است كه ميانشان قسمت شده است. بايد پرسيد
مگر شما از پيش مى دانيد كه خدا چگونه مى خواسته معيشتها را قسمت بكند؟ شايد خواست خداوند اين بوده است كه همه غنى باشند. شايد همين كوششى كه من براى كم كردن فاصله ى فقر و غنا انجام مى دهم، مرضى خدا باشد. آيا كسى حق دارد بگويد وضعى در اين دنيا پيش خواهد آمد كه مقدر خداوند نيست؟ آيا كسى مى تواند در اين دنيا كار را از دست خدا بيرون برد؟ اگر كسى چنين تصورى داشته باشد خداشناسى و جهان شناسى او لنگ است. نمى گوييم هر كارى رواست مى گوييم با توسل به تقدير نمى توان روايى يا ناروايى امرى را تشخيص داد. اشكال در اين است كه ما وقتى به اين گونه جمله ها كه: 'خداوند معيشت را قسمت كرد و هر كسى را در اين دنيا در جايى قرار داد'، برخورد مى كنيم، فورا از آن يك مفهوم ساكن و يك تصوير استاتيك برمى گيريم. يعنى همين معيشت حاضر و همين مراتب و مواضع كنونى را كه فعلا هست، تنها خواست خدا مى دانيم و توجه نمى كنيم كه هر طور ديگرى هم باشد باز هم مقدر به تقدير خداوند است. اگر اين جملات را اين گونه بفهميم، خواهيم ديد كه با هيچ نوع اقدامى منافات پيدا نخواهد كرد.

آدميان معمولا به وضعى كه در آن زندگى مى كنند خود مى گيرند و اين وضع را گويى وضع جاودانه مى پندارند و چنين تصور مى كنند كه عوض كردن آن وضع، به هم زدن نظام احسن عالم است و تامل نمى كنند كه همين كه ما مى توانيم تصرفى در عالم كنيم، خود از محاسن اين نظام احسن است. شما هيچ وضعى از اين جهان را نمى توانيد به غير خدا نسبت بدهيد. پس نبايد منتظر بنشينيد و بگوييد كه خدا معيشت را قسمت كرده است و كار پايان پذيرفته است. خود تغيير دادن جهان هم عين تقدير است. اين سخنان همه در مقام تكوين و بيان نسبت جهان و خداست.

در مقام تشريع، البته ما حق نداريم هر كارى بكنيم، آن مسئله ى ديگرى است. به عبارت ديگر نيك و بد و طاعت و معصيت همه مقدر خداوندند، گرچه ما مكلفيم جز طاعت نكنيم. روايت مشهورى از اميرمومنان "ع" نقل شده
است كه ايشان از زير ديوار شكسته اى برخاستند و به طرف ديگر رفتند. به ايشان گفتند: كه شما از قضاى الهى فرار مى كنيد؟ ايشان گفتند: من از قضاى الهى به قدر الهى فرار مى كنم. [ صدوق، التوحيد، حديث 8، باب القضاء و القدر: '... ان اميرالمومنين "ع" عدل من عند حائط مائل الى حائط آخر، فقيل له: يا اميرالمومنين اتفر من قضاء الله؟ فقال: افر من قضاء الله الى قدر الله عزوجل'. ] در واقع آن اعتراض كننده مى خواست به ايشان بگويد كه چرا شما بلند شديد؟ چرا فرار كرديد؟ اگر قرار است اين ديوار فروبريزد كه خواهد ريخت و اگر هم قرار است كه فرونريزد، پس نخواهد ريخت. ديگر فرار كردن يعنى چه؟ جواب اميرمومنان اين بود كه خود فرار كردن جزء تقدير الهى است. من اگر بگريزم، اين گريختن عين تقدير است، اگر هم بنشينم، عين تقدير است. و من نه تنها نمى نشينم بل مى گريزم. من هر كارى عقلم بپسندد مى كنم تا گفته شود كه تقدير آن بود كه او كرد. پس هيچ وقت نمى توان به بهانه ى اينكه چيزى مقدر است، از كارى دست كشيد. اين از بدترين بدآموزيهايى است كه نسبت به معارف دين شده است. در حقيقت در اين گونه موارد، توسل به جبر و تقدير، سرپوشى است براى ميل نهانى يا كاهلى شخص، چيزى را كه نمى خواهد انجام دهد و به اقدامش برنمى خيزد، نشدنش را به جبر منسوب مى كند. مولوى اين ترفند روان شناسانه را خوب درك كرده است:




  • در هر آن كارى كه ميلت نيست و خواست
    اندر آن جبرى شدى كين از خداست



  • اندر آن جبرى شدى كين از خداست
    اندر آن جبرى شدى كين از خداست



"مثنوى، دفتر اول، بيت 636"

در اين زمينه بيش از اين توقف نمى كنيم. خلاصه ى سخن ما اين بود كه مبادا كسانى گمان كنند كه تقسيم معيشت يعنى تقسيم معيشت حاضر و بس. و در جاى خود قرار دادن يعنى در جاى حاضر و كنونى قرار دادن و بس. اين گمان خطاست. هر معيشتى تقسيم شود، تقسيم خداست و هر جايى مردم قرار بگيرند جايى است كه خدا به آنها داده است. بنابراين دست همه
كس در اين تقدير باز است. البته از نظر شرعى، مطلوب آن است كه انسانها در تنظيم معيشت به احكام شرع و به ارزشهاى دينى عمل كنند. "ولى اگر نكنند، باز هم از تنظيم الهى معيشت، نكاسته اند".

آدميان وقتى كه قسمت شدند و در جهان جاى گرفتند، يك طبقه ى ممتاز در ميان آنها به وجود آمد و آن طبقه، اهل تقوا بودند. اولين وصفى كه امام "ع" براى اهل تقوا كرده، اين است كه سخن آنان سخن صواب است و بايد در اين توصيف تامل كرد:

فالمتقون فيها هم اهل الفضائل منطقهم الصواب و ملبسهم الاقتصاد و مشيهم التواضع

پارسايان در دنيا اهل فضيلت اند. سخن آنان صواب و جامه ى آنان ميانه روى و روش آنان فروتنى است.

امام در خطبه ى ديگرى مى فرمايند كه:

وليخزن الرجل لسانه

"نهج البلاغه، خطبه ى 176"

آدمى بايد زبان خود را در بند كند

و بعد سوگند مى خورند و مى گويند:

والله ما ارى عبدا يتقى تقوى تنفعه حتى يخزن لسانه

"نهج البلاغه، خطبه ى 176"

سوگند به خدا بنده اى را نديدم كه پرهيزكارى او را سود دهد مگر اينكه زبان خود را نگاه دارد.

در همان جا امام روايتى از پيغمبر نقل مى كنند كه:

لايستقيم ايمان عبد حتى يستقيم قلبه و لا يستقيم قلبه حتى يستقيم لسانه

"نهج البلاغه، خطبه ى 176"

ايمان كسى مستقيم نمى شود، مگر اينكه دل او راست و مستقيم شود و دل كسى استقامت نمى پذيرد، مگر اينكه زبان او استقامت بپذيرد.

/ 42