بازگشت - بازگشت نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

بازگشت - نسخه متنی

احمد دهقان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

بازگشت

يک لشکر جمع شده بوديم
روي ريل و منتظر بوديم تا بيايند و ما کهنه سربازان داوطلب اين
جنگ پايان يافته را به شهرها و خانه هامان برسانند. هوا گرم بود،
خيلي گرم.

غروب بود که جمع مان
کردند پشت سيم خاردار پادگان و به اين بهانه که بايد بازرسي
شويم، دار و ندارمان را پخش زمين کردند. چيزي نداشتيم، جز يک مشت
لباس خاکي کهنه و پوتين هاي رنگ و رو رفته و چتر منور و چندتايي
پوکه، به يادگار از تيرهايي که شليک کرده بوديم. همه ي غنيمت مان
از جواني و جنگ همين بود.

«لان جان سيلو»مان که
يک چشم نداشت، از اول گفت که سرنيزه اش را با خود خواهد برد. و
همين شد که وقتي نوبت به او رسيد، از آن سوي سيم خاردارها، چشم
دوختيم به بازرس کلاه قرمز که چه مي کند و او يکي يکي رخت و لباس
لان جان را ريخت بيرون. زير پيراهن زرد، شلوار خاکي که تنها يک
پاچه داشت و... دست کرد تو ساکم و سرنيزه را کشيد بيرون. بازرس
کلاه قرمز سرنيزه را زد پر بال خودش و آرام گفت: «خدا را شکر کن
که اين آخرين باري است که همديگر را مي بينيم؛ و گر
نه...»

لان جان که آمد، کوت
شديم پشت سيم خاردار. فرمانده جمع مان کرد يک جا. پانزده نفر
بوديم. آستين هاي خاکي فرمانده ريش ريش بود. رد اين حمله ي آخر،
با پاي مجروح، پنج کيلومتر سينه خيز عقب آمده بود. همچنان
مي لنگيد و لاغر بود و با صورت استخواني و آفتاب سوخته و با موها
و ريش هاي به هم ريخته و پر از خاک.

دستور داد بنشينيم؛ اما
نه به دستور، که ديگر وقت فرمان بردن نبود. نمي خواستيم اين دم
آخر طور ديگري رفتار کنيم و فرمانده فکر کند ديگر فرمانده مان
نيست.

بعد دست به کمر زد و
آرام گفت: «خب، اين هم آخرين روز جنگ. قرار شده وقتي رسيديم،
مردم بيايند به استقبال مان. کلي گاو و گوسفند آماده کرده اند و
گل فروشي ها خالي شده. قرار است براي اين آخرين استقبال سنگ تمام
بگذارند و از شماها که افتخار دين و ميهن هستيد، تجليل
کنند.»

دستور آزادباش که داد،
ولو شديم رو خاک ها و حرف ها گل کرد. گيج بوديم که بعد از جنگ چه
کنيم. عده اي مي خواستند بروند دنبال درس، عده اي پي کار و زندگي
و... بيشترمان نمي دانستيم چه بايد بکنيم.

تازه صحبت ها گل
انداخته بود. لان جان که از همان اول گوش رو ريل گذاشته بود،
بلند گفت: «آمد؛ آمد...»

موج افتاد تو لشکري که
منتظر بوديم. برخاستيم و دست ها را سايبان چشم کرديم. قطار نفس
نفس مي زد و در سراب پيچ و تاب مي خورد و مي آمد. چند نفر، روي
ريل دويدند و ديگران را کنار زدند که قطار مي خواهد بايستد و دور
شويد. کوچه باز کرديم. کوله ها را برداشتيم، روي دوش انداختيم و
منتنظر مانديم تا قطار که ايستاد، بريزيم تو و زودتر جا بگيريم.
لان جان گفت: «سه تا کوپه بگيريد، سه تا. امشب تا صبح بيدار
مي مانيم...»

قطار تند آمد و بي
آن که سرعتش را کم کند، از ميان ما گذشت و تنها مسافرانش را
ديديم که از پشت شيشه ها زل زده بودند به درياي آدم و بعضي هاشان
مي خنديدند و بعضي ديگر دست تکان مي دادند.

برگشتيم سر جامان.
خورشيد در حال غروب بود. شايد به همين خاطر صحبت ها فروکش کرد.
زانو بغل گرفتيم، به همديگر زل زديم و گذشته مان را در ديگري
ديديم. همه اش جنگ بود و رزم شبانه و شوخي و خنده هاي نوجواني و
جواني.

يکي فرياد زد: «قطار،
قطار آمد.»

باز عده اي خودشان را
انداختند وسط که مثلاً ديگران را از روي ريل دور کنند و قطار
زودتر بايستد و سوار شويم که در شهرها منتظرمان هستند. قطار هو
هو کنان آمد و جمعيت حيران را دو شقه کرد و تند گذشت.

دوباره برگشتيم سر
جامان. اين بار يکي دفترچه ي قرمز رنگي در آورد و داد دست مان که
نشاني هاتان را بنويسيد، شايد بعد از جنگ سري به هم زديم. و همين
شد که ديگران هم کاغذي برداشتند و شروع کردند به نوشتن... و
سومين قطار هم آمد و رفت، بي آن که از سر جامان تکان
بخوريم.

آفتاب غروب کرد.
خواستيم برگرديم پشت سيم خاردار نمازمان را بخوانيم که راه مان
ندادند و گفتند روي برگه هاتان مهر خروج خورده و حق برگشت نداريد
و فقط يکي شيلنگي انداخت اين طرف. هوا تاريک شده بود. باز هم تو
تاريکي حرف زديم و از گذشته گفتيم و از کساني که در اين حمله ي
آخري شهيد شدند و رضا، کوچک ترين جنگجوي داوطلب در ميان ما،
غصه شان را خورد که اگر فقط چند روز ديگر زنده مي ماندند، حالا
همراه مان بودند. بعد يکي يکي کوله ها را بالش کرديم و دراز
کشيديم. همهمه ي جمعيت پراکنده در دو طرف ريل فروکش کرد و ديگر
کسي توجه نمي کرد به قطارهايي که از جنوب مي آمدند و مقصدشان
شهرهاي مرکزي بود. همه مي دانستيم که اين ها براي بردن ما
نمي آيند.

لشکر به خواب رفت و در
بيداري و نيمه بيداري صداهايي برمي خاست و گاهي يکي که بيدار
مانده بود، مي گفت: «قطار آمد» و قطار مي آمد و وقتي چشم باز
مي کرديم، در ميان روشنايي زودگذر واگن ها، مردم را مي ديديم که
ميخ شده اند و به شيشه ها چسبيده اند و ما را نگاه مي کنند. اين
وضع مان بود تا وقتي که يکي فرياد کشيد: «نماز
صبح...»

صبح بود.

خورشيد که درآمد، جمعيت
از کوره در رفت. مانده بوديم آنجا و هيچ کس توجهي به ما نمي کرد.
گويي فراموش شده بوديم. اينجا بود که فرمانده گروهان فرياد کشيد:
«ديگر بس است. از ديروز ما را اين جا نگه داشته اند و همه اش
مي گويند قطار مي فرستيم. استقبال و گل نمي خواهيم، زن و بچه و
پدر و مادرمان منتظر هستند؛ آن هم بعد از اين همه
سال.»

و ما خوب مي دانستيم که
او در اشتياق تنها دخترش، رويا، مي سوزد. چرا که در هنگامه ي جنگ
و وقتي که کار سخت مي شد، دزدکي ژس او را در مي آورد و مي بوسيد
و ما نگاهمان را مي دزديديم که هيچ چيز نديده ايم.

پس از آن بود که بچه ها
هم فرياد کشيدند. هر کس چيزي گفت. يکي، فرمانده را به دوش کشيد و
فرمانده ادامه داد: «از پارسال تا حالا از گروهان من فقط پانزده
نفر باقي مانده. من ديگر تحمل ندارم. اگر قطار نمي فرستند تا به
خانه هامان برگرديم، خودمان جلوي قطارها را مي گيريم و مجبورشان
مي کنيم تا ما را هم با خود ببرند.»

لشکر جمع شد روي ريل.
ديگر هيچ کس حرف نمي زد. همه ي نگاه ها به روبه رو بود. قطار از
دور مانند مار زخمي پيچ مي خورد و در سراب مي شکست و مي آمد. از
جامان جنب نخورديم. قطار بوق کشيد و آمد جلوي پاي اولين نفر ترمز
کرد. بعد از آن بود که ريختيم بالا.

لان جان با عصا شيشه را
شکست و فرمانده در را از جا کند. رضا روي دوش يکي رفت و پريد
بالا. صداي خرد شدن شيشه از همه جا مي آمد. ما رام شدني
نبوديم.

قطار پر شد از کهنه
سربازان داوطلب جنگ که ما بوديم. مردم را از کوپه ها بيرون
ريختيم و جايگزين آنها شديم. اما باز هم قطار حرکت نکرد. شرشر
عرق مي ريختيم؛ اما خوشحال بوديم. تا اين که گفتند فرماندهان ما
با رييس قطار حرف زده اند و توافق کرده اند از کوپه ها بيرون
بياييم و توي راهروها بنشينيم و همه چيز به صلح و صفا تمام
شود.

فرمانده ي گروهان
جمع مان کرد توي سالن. پشت سر هم رديف شديم. فرمانده به غيظ گفت:
«عيبي ندارد، فقط همين يک روز را تحمل کنيد.»

جمع شديم بين دو واگن و
زانو در بغل گرفتيم و کنار ساک ها و کيسه هاي انفرادي مان
نشستيم. قطار آرام به راه افتاد.

باز هم سکوت بود و
سکوت... و تنها صداي تلق تلق را مي شنيديم. در خودمان غرق بوديم؛
در گذشته، حال و آينده مان... که مأمور لباس آبي قطار، جمعيت توي
سالن را کنار زد و آمد بالاي سرمان ايستاد. لحظه اي نگاه مان کرد
و سپس بر سرمان فرياد کشيد: «آهاي، چرا اينجا نشستيد؟ بلند شويد،
مردم مي خواهند بروند مستراح.»

همه مان برخاستيم؛ اما
نمي دانستيم کجا بايد بنشينيم...

/ 1