برج نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

برج - نسخه متنی

مهدی ارگی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

برج

در آسانسور را باز کرد. رفت تو. 5 نفر ديگر هم سوار شدند. دربان از همه پرسيد:"
کدام طبقه؟ " جواب داد:" بالاي بالا، طبقه آخر."

آسانسور ايستاد. طبقه 117. هميشه دوست داشت به بالاترين جاي برج برود و حالا انجا
بود. در را باز کرد و آمد بيرون. زياد شلوغ نبود. رفت نشست سر ميز 37، جاي دنجي
بود، گوشه رستوران. گوشي را از جيبش بيرون آورد و شروع کرد به شماره گرفتن.

" سلام، خوبي؟ ... مرسي،منم بد نيستم، چه خبرا؟ خوش ميگذره؟ ... آره ببين حسين جان،
من يه مشکلي برام پيش اومده، نه عزيز، چيزي نيست، فقط واسه 2 روز ماشينت رو احتياج
دارم، آره، فردا صبح ، ... خب، خب ... آهان ... نه، نه بابا، ولش کن، از بچه هاي
ديگه ميگيرم... قربانت، خداحافظ."

گارسون قد بلندي بالاي سرش ايستاده بود، با منو.

" خوش آمديد قربان، بفرماييد."

منو را نگاه کرد. نمي خواست چيزي بخورد، ولي به هر حال بايد چيزي سفارش مي داد.
دنبال معمولي ترين غذا گشت.

" يه پرس جوجه کباب بديد با سالاد و نوشابه."

" ماست نمي خواين؟"

" چرا، ماست هم بده."

" چيز ديگه اي احتياج نداريد قربان؟"

"نه."

دوباره شماره گرفت: " سلام، خوبي؟ من رضام. خانواده خوبن؟ محسن؟ سلام برسون. آره،
آره، ... واسه چي مي پرسي؟ ...آهان. ببين محمود جان، من يه مشکلي برام پيش اومده،
به 300 تومن پول احتياج دارم، آره منتاها اگه دادي رو برگشتش زياد حساب نکني،...تا
2 3 روز ديگه، تا آخر هفته،...چي؟ ... شنيدم از بچه ها... که اينطور... پس نميتوني
جور کني ديگه؟ ... نه بابا، نميخواد، من خودم از يه نفر پيدا مي کنم... قربانت،
خداحافظ."

"علي، من تو خونمون هستم، دو نفر دم در وايستادن، فکر کنم منتظرن من بيام بيرون
حالم رو بگيرن، ميشه بياي اينجا کمکم؟ .. هان؟ عجب!!..

آخه من که نمي تونم بيام بيرون. اگه بيام معلوم نيست چه بلايي سرم مي آد ... پس نمي
توني. باشه."

تمام ديوارهاي اين طبقه از شيشه بود. به بيرون نگاه کرد، هوا تاريک شده بود. گارسون
غذا را چيد و رفت.

" سلام عزيزم... مرسي، تو خوبي، منم دلم برات تنگيده. اووووووووه. آره... فدات
بشم... ببين سحر جان، من همين الان فوري بايد ببينمت، اورژانسيه، بابا يه نيم ساعت
بيا ببينمت، اصلا" من ميام نزديک خونتون... بايد بگم چيکار دارم باهات؟ بابا کار
خاصي ندارم، نخنديا.... احساس مي کنم اگه الان نبينمت، ممکنه ديگه هيچوقت نبينمت...
آره بخند... بيين ضروريه ديگه، لطفا بفهم چي ميگم... اگه دليلشو نگم نمياي ديگه؟
باشه... نه ناراحت نشدم.... نه بابا، حتما" کار داري ديگه... ببين من الان بيرونم،
رفتم خونه زنگ ميزنم باز، ... دوست دارم... با باي."

فکر کرد:" مي دونستم، همه اينها رو قبل از زنگ زدن هم مي دونستم. باشه، بهتره،
مطمئن تر شدم"

بلند شد. از ميز تا نزديک پنجره را جند بار رفت و برگشت، همه چيز را بايد حساب مي
کرد. حالا ديگر رستوران شلوغ بود. به پسر و دختر جواني که پشت ميز شماره 39 نشسته
بودند نگاه کرد. چقدر بي خيال و راحت بودند و بي قيد و بند. انگار به غير از دنياي
خودشان اصلا" جاي ديگري را نمي ديدند. چشمهايش را بست. فکرش را جمع کرد. " از اينجا
تا دم پنجره 5 متر راهه، اکه با سرعت برم و بپرم شيشه ها حتما ميشکنه، آخ... داشت
يادم ميرفت."

پاکت را از جيبش در آورد و روي ميز گذاشت. به همه جاي رستوران نگاه کرد. خداحافظ
دنياي کثيف. با آخرين سرعتي که مي توانست دويد به طرف شيشه ها، به اندازه کافي
نزديک شده بود، پريد، صداي شکستن شيشه ها. "اصلا" درد نداشت، هوا چقدر سرده!". طبقه
ها که چند تا چند تا رد مي شدند و او که به زمين نزديک تر مي شد. آسمان را نگاه مي
کرد و لذت مي برد. " واي چه کيفي داره."

مردم از رستوران به پايين نگاه مي کردند، ولي چيزي نمي ديدند. دختر و پسر جوان هنوز
سر ميزشان بودند.

/ 1