ناصح، و المجد الكادح. )پس حذر كنيد از او حذر كردن مشفق خيرخواه، و سعى كننده در عمل خير.(و اعتبروا بما قد رايتم من مصارع القرون قبلكم. )و اعتبار گيريد به آنچه بتحقيق ديده ايد از كشتيگاههاى زمانهاى پيش از شما.(قد تزايلت اوصالهم، و زالت اسماعهم و ابصارهم، و ذهب شرفهم و عزهم، و انقطع سرورهم و نعيمهم،) به درستى كه منقطع شد مواصلتهاى ايشان، و زايل شد سمعها و بصرهاى ايشان، و رفت شرافت و عزت ايشان، و منقطع شد شادمانيها و تنعمات ايشان.شعر: گر همه دنيا مسلم آيدت كم شود تا چشم بر هم آيدت اى سراى و باغ تو زندان تو خان و مان تو بلاى جان تو (فبدلوا بقرب الاولاد فقدها، و بصحبه الازواج مفارقتها.لا يتفاخرون، و لا يتناسلون، و لا يتزاورون، و لا يتحاورون. )پس تبديل كردند ايشان را قرب اولاد به نايافتن، آن و صحبت ازواج به مفارقت و جدايى.تفاخر بر يكديگر نمى كنند، و نسل پيدا نمى كنند، و زيارت همديگر نمى كنند، و جواب سخن يكديگر باز نمى دهند.(فاحذورا، عباد الله حذر الغالب لنفسه، المانع لشهوته، الناظر بعقله، فان الامر واضح، و العلم قائم، و الطريق جدد و السبيل قصد. )پس حذر كنيد، اى بندگان خداى! حذر كسى كه غلبه كند به نفس
اماره خود، و مانع باشد خواهش نفس را، و ناظر باشد به ديده عقل مقابح شهوت خود را.پس به درستى كه امر خير و شر روشن است عاقل را، و علم دين الهى يعنى كتاب الله قائم است، و راه شريعت هامون است، و سبيل سعادت آسان و سهل.
خطبه 162 -در توحيد الهى
و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (الحمدلله خالق العباد، و ساطع المهاد، و مسيل الوهاد و مخصب النجاد.سپاس مر خداى را آفريننده بندگان و گستراننده آرامگاه ذى حيات، و روان گرداننده باران به زمينهاى نشيب، و سبز گرداننده زمينهاى مرتفع.(ليس لاوليته ابتداء، و لا لازليته انقضاء.هو الاول لم يزل، و الباقى بلا اجل. )نيست مر اوليت را ابتدايى.زيرا كه اوليت او مبدئيت جميع موجودات است، و نه ازليت و هميشگى او را نهايتى.هميشه اوست اول و پاينده بى اجل.(خرت له الجباه، و وحدته الشفاه. )(به سجده) افتاده مر او را پيشانيها، و توحيد گويانند او را لبها.(حد الاشياء عند خلقه لها ابانه له من شبهها. )گردانيد اشيا را صاحب حدود و نهايات نزد خلق خويش، از براى ظاهر شدن مباينت حق تعالى از مشابهت با اشيا.(لا يقدره الاوهام بالحدود و الحركات، و لا بالجوارح و الادوات. )اندازه نمى كند او را و همهاى ما به نهايتها و حركتها، و نه به عضوها و آلتها.(عطار): ذره ذره دو گيتى و هم توست هر چه دانى نه خدا، آن فهم توست قسم خلق از وى خيالى بيش نيست زو خبر دادن محالى بيش نيست (لا يقال له: متى؟ و لا يضرب له امد بحتى. )گفته نمى شود او را كه از كى بود، و بيان نمى توان كرد مر او را غايتى كه گويند تا كى باشد.اى بود تو از كى نى وى هست تو تا كى نى عشق تو و جان من جز آتش و جز نى، نى (الظاهر لا يقال: مما؟) يعنى ظاهر و آشكار است ولى نه از چيزى ديگر.اى غير تو در هر دو جهان مويى نه جز روى تو در هر دو جهان رويى نه از هر سويى كه بنگرم در دو جهان آن سوى تويى و ليكن از سويى نه (و الباطن لا يقال: فيما؟) يعنى باطن است و پنهان اما نه در چيزى ديگر.(عطار): چون به ذات خويش بى چون آمدى نه درون رفتى نه بيرون آمدى هر دو عالم قدرت بى چون توست هم تويى چيزى اگر بيرون توست زيرا كه ظاهريت و باطنيت حق تعالى نسبت با مظهر است، و مظهر نه امرى است زايد بر ذات الهى حتى يقال: الظاهر ظاهر منه، و الباطن باطن فيه.چه اعيان كه مظاهرند صور علميه شئون ذاتيه الهيه اند.(لا شبح فيتقضى و لا محجوب فيحوى. )نه كالبد تنى است تا به سر آيد، و نه در وراى حجاب است تا چيزى گرد او برآمده باشد.(لم يقرب من الاشياء بالتصاق.و لم يبعد عنها بافتراق،) نزديك نشده به اشيا به ملاصقه و چسفيدن، و دور نگشته از اشيا به مفارقه و جدايى.(لا يخفى عليه من عباده شخوص لحظ
ه، و لا كرور لفظه، و لا ازدلاف ربوه) پنهان نمى ماند بر او از بندگان او قدر يك نگريستن، و نه مقدار يك لفظ گفتن، و نه گرد آمدن ربوه اى.(و لا انبساط خطوه فى ليل داج، و لا غسق ساج،) و نه پهن واشدن گامى در شب تاريك، و نه در تاريكى ساكن.(يتفيا عليه القمر المنير، و تعقبه الشمس ذات النور فى الارض فى الافول و الكرور، و تقلب الزمنه و الدهور، من اقبال ليل مقبل، و ادبار نهار مدبر. )وامى گردد بر او ماه نوردهنده، و از عقب او مى رود آفتاب صاحب نور در برآمدن و فرو رفتن، و در برگردانيدن زمانها و روزگارها از روى آوردن شب و از پشت كردن روز.(قبل كل غايه و مده، و كل احصاء و عده،) پيش از هر غايتى و مدتى، و هر شمردنى و شمارى، (تعالى عما ينحله المحددون من صفات الاقدار، و نهايات الاقطار، و تاثل المساكن و تمكن الاماكن. )بلند است شان او از آنچه نسبت مى كنند به او تحديدكنندگان از صفات اندازه ها، و نهايتهاى كنارها، و گرفتن جاى در مسكنها، و متمكن بودن در مكانها.(فالحد لخلقه مضروب، و الى غيره منسوب. )پس نهايت از براى خلق او مبين است، و به غير او- عز شانه- نسبت كرده شده.(لم يخلق الاشياء من اصول ازليه، و لا من اوائل بديه،) نيافريد چيزه
ا را از اصلهاى هميشگى، و نه از اولهاى بدايه، (بل خلق ما خلق فاقام حده، و صور ما صور فاحسن صورته. )بلكه آفريد آنچه آفريد، پس قائم گردانيد حد او را، و تصوير كرد آنچه تصوير كرد، پس نيكو گردانيد صورت او را.(ليس شى ء منه امتناع، و لا له بطاعه شى ء انتفاع. )نيست مر چيزى را از او ممانعتى، و نه مر او راست به فرمانبردارى چيزى منفعتى.(علمه بالاموات الماضين كعلمه بالاحياء الباقين، و علمه بما فى السموات العلى كعلمه بما فى الارضين السفلى. )علم او به مردگان گذشته، همچون علم اوست به زندگان باقى مانده، و علما و به آنچه در آسمانهاى بلند است، همچون علم اوست به آنچه در زمينهاى پست است.اگر سائلى گويد كه چگونه علم حق تعالى به اموات ماضين چون علم او به احياى باقين باشد، و حال آنكه علم حق تعالى به وقوع طوفان نوح در زمان خلق آدم به اين وجه بوده كه واقع نشده و خواهد شد، و اليوم شكى نيست كه بر آن وجه است كه واقع شده و الا جهل باشد؟ جواب گوييم كه علم حق تعالى به وقوع طوفان نوح من الازل الى الابد بر يك نسق است، نه بر آن وجه است كه واقع شده، و نه بر آن وجه است كه واقع خواهد شد، و الا لازم آيد تغير در علم حق تعالى و حدوث، چه علم مغير
حادث خواهد بود.(مولانا): لا مكانى كه در او نور خداست ماضى و مستقبل و حال از كجاست؟ ماضى و مستقبلش نسبت به توست هر دو يك چيزند، پندارى كه دوست يك تنى او را پدر ما را پسر بام زير زيد و بر عمرو آن زبر نسبت زير و زبر شد زآن دو كس سقف سوى خويش يك چيز است و بس نيست مثل آن، مثال است اين سخن قاصر از معنى نو حرف كهن بدان كه علم حق تعالى نسبتى واحده است از حق، و تكثر و تنوع از تكثر و تنوع معلومات است.پس حقيقت علم در هر مرتبه واحد است، لكن مظاهر و مراتب، موجب تنوع و تعدد است.همچنان چه گذشت كه وجود واحد است و هيولانى النعت، و تنوع و تعدد از مظاهر است مع بقاء العين، و احديتها فى نفسها على ما كانت عليه.قال العلامه الدوانى- رحمه الله عليه-: (الفلاسفه اثبتوا علمه تعالى بنهج آخر يطول فيه الكلام، و اشتهر عنهم انه تعالى لا يعلم الجزئيات الماديه بالوجه الجزئى، بل انما يعلمها بوجه كلى منحصر فى الخارج فيها، و قد كثر شنيع الطوائف عليهم فى ذلك. )قلت: حاصل مذهب الفلاسفه، انه تعالى يعلم الاشياء كلها بنحو التعقل لا بطريق التخيل، فلا يعزب عن علمه مثقال ذره.لكن علمه تعالى كان بطريق التعقل لم يكن ذلك العلم مانع
ا من فرض الاشتراك، و لا يلزم من ذلك ان لا يكون بعض الاشياء معلوما له- تعالى عن ذلك- بل ما ندركه على وجه الاحساس و التخيل يدركه هو على وجه التعقل.فالاختلاف فى نحو الادراك، لا فى المدرك.فان التحقيق: ان الكليه و الجزئيه صفتان اللعلم، و ربما يوصف بها المعلوم لكن باعتبار العلم، و لا يستحقون التكفير فى الفتوحات المكيه ليس فى حق الحق ماض و لا آت و آن، و انه لم يزل و لا يزال لا يتصف بانه لم يكن ثم كان، و لا بانقضاء بعد ما كان، و ربما يعطى الله هذه القوه لمن شاء من عباده، و قد ظهرت منها نفحه على محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- علم بها علم الاولين و الاخرين، فعلم الماضى و المستقبل فى الان.فلولا حضور المعلومات له فى حضره الان لما وصف بالعلم بها.فبهذا يعلم ان الله يعلم الجزئيات علما صحيحا غاب عنه من قصد التنزيه بنفيه عن جناب الحق.روايت است از حضرت رسالت- عليه الصلوه و السلام و التحيه- حكايت از شب معراج كه (رايت يونس فى بطن حوت)، يعنى يونس را در شكم ماهى ديدم، با آنكه آن حالت به دو سه هزار سال پيش از آن بوده.و نيز روايت است كه فرمود: (رايت عبدالرحمن بن عوف يدخل الجنه حبوا) يعنى عبدالرحمن بن عوف (را) ديدم كه خزان خ
زان در بهشت مى شد.پس او را گفتم: چرا دير آمدى؟ گفت يا رسول الله! نتوانستم به تو رسيدن تا سختيها به روى من رسيد كه كودكان را پير گرداند، پنداشتم كه تو را نخواهم ديد.چون آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- از تنگناى مكان و زمان بيرون رفت و محيط به ازل و ابد شد، اطلاع يافت بر حالتى كه به دو سه هزار سال پيش از آن بوده با حالتى كه بعد از پنجاه هزار سال خواهد بود.لمحيى اللارى: زمان سر به سر دان چو آن ريسمان كه هر پاره دارد ز رنگى نشان چو آن ريسمان را كشى پيش مور به هر نظره رنگى ببيند به زور ولى آن كه را نيست ضيق بصر به يكبار بيند همه سر به سر چو ما تنگ چشمان كجا بيند اين؟ مگر هم از آن ديده پاك بين ملخص كلام در اين مقام آن است كه زمان امرى است موهوم از پاك بين تجليات الهيه بر كون.فانه تعالى لا يتجلى فى وصره مرتين و لا فى صوره لاثنين، و اين نسبت با ما دفعات است، چه از حق تعالى يك تجلى بيش نيست، و دفعات تجليات حق تعالى بر ذات خويش معقول نيست، چه تجلى و ظهور حق تعالى بنفسه لنفسه يك حضور است، و به آن عالم است و محيط به كليات و جزئيات عالم من الازل الى الابد به يك علم حضورى كه به ذات خود دارد.فافهم!
فانه تعالى علم نفسه، فعلم العالم بعين علمه بنفسه، كما ذكر فى الفتوحات.پس حقايق اشيا نسبت با ذات حق تعالى از قبيل حضور اجزاى زيد است نزد زيد.اما نسبت اجزا با يكديگر نه چنين است، چه دست زيد حاضر است نزد زيد در همه حالى، اما غايب است از پاى زيد.پس در ذات حق تعالى دفعات تجليات كه منشا توهم زمان است، معقول نيست و نسبت با ما هست.زيرا كه اصل كه دهر است و يكى از اسماى الهيه است، آن حقيقت نسبتى معقوله است همچون ساير نسب اسمائيه كه متعين مى شود احكام او در هر عالمى به حسب تقديرات مفروضه متعينه به احوال اعيان ممكنه و احكام آن، و آثار اسما را مظاهر اسما كه ما به آن محاط زمانيم.از براى آنكه منشا توهم زمان، ترتب ميان احوال و احكام اعيان است به تقدم و تاخر عقلى يا حسى، و معبر مى شود به اوقات معقوله و محسوسه.پس منشا توهم در احوال اعيان ما است، چه دفعات تجليات نسبت با ما دفعات است، و از حق تعالى يك دفعه بيش نيست.و لهذا ما محاط زمانيم و حق تعالى محيط است بر همه چيز، تفطن و تفهم! پس همچنان چه من الازل الى الابد حق تعالى نزد خود حاضر است به علمى وحدانى، جميع موجودات غيرمتناهيه نزد او حاضر است دائما سرمدا ابدا.اگر سائلى
گويد كه چه مى گويى در قول حق تعالى: (و لنبلونكم حتى نعلم المجاهدين) و (سيرى الله) و (لما يعلم الله) و امثال ذلك در كلام مجيد كه دلالت مى كند بر آنكه علم حق تعالى حصولى است و حادث، نه حضورى است و قديم، چه كلمه (حتى) و (سين) سيرى و كلمه (لما) دال است بر حصول علم بعد ما لم يكن حاصلا.جواب گوييم: معنى (حتى نعلم) آن است كه حتى يحصل علمنا القديم الحضورى فى المظاهر البشرى بطريق الحدوث ليكمل مراتب العلم فى الوجود، لا ان الله تعالى و علمه يكمل بهذا، تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا! قال فى الفص الشيثى: (ليس فى وسع المخلوق اذا اطلعه الله تعالى على احوال عينه الثابته التى تقع صوره الوجود عليها)، اى على تلك الاحوال (ان يطلع فى هذه الحال على اطلاع الحق على هذه الاعيان الثابته) التى عينه واحده منها فى حال عدمها لانه نسب ذتتيه لا صوره لها.يعنى اين اعيان ثابته، نسبت ذاتيه حق تعالى اند.پس علم (حق) تعالى به آن علم حضورى باشد، همچون علم شخص به ذات خود و احوال خود، نه علم حصولى است از حصول صورت معلوم در نفس عالم، و لذا قال: (لا صوره لها) اى بالنسبه الى الحق.و اما علم كسى كه حق تعالى او را اطلاع بر عين او با عين غير داده باشد، ني
ست الا حصولى، اما به عين غير ظاهر است، و اما به عين خويش به احوال موجوده حضورى است، و به احوال غير موجوده حصولى است تا آن زمان كه موجود شود حضورى مى گردد، و احوال وارده بر جميع موجودات- من الازل الى الابد حالا بعد حال على التتالى و التتابع- احوال موجوده حاضره حق تعالى است، و ليس عنده التتابع و التتالى الموهم للزمان.افهم! (فبهذا القدر نقول ان العنايه الالهيه سبقت لهذا العبد هذه السماواه فى افاده العلم. )يعنى در افاده اعيان علم را به حق تعالى و به عبد.(و من هنا يقول الله تعالى: (حتى نعلم) ) يعنى از آنجا كه علم عباد به اعيان حصولى است نه حضورى مى گويد حق تعالى: (حتى نعلم) به كلمه حتى كه دال است بر حصول علم بعد ما لم يكن حاصلا.و هى كلمه محقق المعنى يعنى در حق حق تعالى به نسبت با مظاهر حادثه، يعنى تا حاصل شود علم قديم حضورى ما در مظاهر بشرى به طريق حدوث از براى تكميل مراتب علم در وجود، همچنانچه در ظهور ذات به صور و احكام ممكنات گذشت.(ما هى كما يتوهمه من ليس له هذا المشرب. )يعنى المتكلم.(و غايه المنزه ان جعل ذلك الحدوث فى العلم المتعلق) يعنى غايت آنچه منزه مى گويد آن است كه علم حق تعالى ازلى است، و تعلق به اش
ياى حادث زمانى است.قال الشارح الكاشى: الحاصل ان المتكلم منزه علمه تعالى من سمه الحدوث، و يجعله صفه زائده قديمه يتعلق بالمعلوم تعلقا حادثا.فيجعل الحدوث صفه التعلق لا صفه العلم.قال العلامه الدوانى- رحمه الله تعالى-: ما يقول الظاهريون من المتكلمين (ان العلم قديم و التعلق حادث) لا يسمن و لا يغنى من جوع.اذ العلم ما لم يتعلق بالشى ء لا يصير ذلك الشى ء معلوما، فهو يفضى الى نفى كونه تعالى عالما من الازل، تعالى عن ذلك علوا كبيرا! قال الشيخ- رضى الله عنه-: (و هو اعلى وجه يكون للمتكلم تعقله فى هذه المساله، لو لا انه اثبت العلم زائدا على الذات، فجعل التعلق له لا للذات. )جواب لو لا محذوف يدل عليه قوله سابقا: (على وجه يكون مع قربته المقام) تقديره: لو لا ان المتكلم اثبت العلم زائدا على الذات فجعل التعلق له لا للذات، لكان اعلى وجه يكون له و لكان محققا.(و بهذا انفصل عن المحقق من اهل الله صاحب الكشف و الوجود. )اى الوجدان، يعنى باثباته العلم زائدا على الذات انفصل المتكلم عن المحقق.فان المحقق يرى العلم عين الذات و لا يقول بالتعلق، بل يقول: معنى (حتى نعلم) حتى نظهر علمنا بصوره العلوم البشريه حسب ظهور الذات بصور الاعيان و اح
كامها الاستعداديه.تفطن! قال فى الباب السادس و السبعين من الفتوحات فى قوله تعالى: (و كان حقا علينا نصر المومنين) و (كتب ربكم على نفسه الرحمه): (فانظر- يا ولى- ما الطف الله و ما ارافه بعباده! حيث شركه نفسه معهم فى حكم الوجوب، و ما اسقط الوجوب عنهم، بل ادخل نفسه معهم فيه، اى ذقنا ما ذوقناكم! هذا غايه اللطف فى الحكم و التنزل الالهى، كما نزل معهم فى العلم المستفاد، اذ كان علمكم مستفادا، فقال: (و لنبلونكم حتى نعلم)، و هذه المساله لا يمكن تحققها بالعقل ما لم يكن الكشف بكيفيه تعلق العلم الالهى بالمعلومات. )و قال فى الباب الثلاثين و ثلاثماه: (اعلم انه من العالم بالتحقيق بالصوره، ان العلم المطلق من حيث ما هو متعلق بالمعلومات ينقسم الى قسمين: الى علم ياخذه الكون من الله بطريق التقوى و هو قوله: (ان تتقوا الله يجعل لكم فرقانا) و قوله فى خضر: (و علمناه من لدنا علما) و علم ياخذه الله تعالى من الكون عند ابتلائه اياه بالتكليف مثل قوله: (و لنبلونكم حتى نعلم)، فلو لا الاشتراك فى الصوره ما حكم على نفسه بما حكم لخلقه من حدوث تعلق العلم.فان ظهر الانسان بصوره الحق كان له حكم الحق.فكان الحق سمعه و بصره، فسمع بالحق فلايفوته مسموع ، و يبصر بالحق فلا يفوته مبصر، عدما كان المبصر او وجودا، و ان ظهر الحق بصوره الانسان فى الحال الذى لا يكون الانسان فى صوره الحق، فينسب اليه ما ينسب الى تلك الصوره من حركه و شيخ و شباب و غضب و رضا و فرح و ابتهاج. )قال صدر المحققين فى كتاب مفتاح الغيب: (و من جمله قواعد التحقيق المدركه كشفا و شهودا، العظيمه الجدوى لسريان حكمها فى مسائل شتى من امهات المسائل العزيزه، هو ان كل ما لا تحويه الجهات و كان فى قوته ان يظهر فى الاحياز فظهر بنفسه) همچنان چه در تجليات الهيه، اولياء الله را به صور مثاليه ظاهر مى شود عند انسلاخهم عن الجسم التركيبى، و همچون تجلى الهى و تنزل ربانى روز قيامت از براى فصل و قضا و امثال آن، (او توقف ظهوره على شرط او شروط عارضه اون خارجه عنه. )همچون توقف ظهور حق تعالى در صور معتقدات بر اعتقاد شخص و علم او كه موقوف است بر عقل او كه تابع مزاج اوست، و مزاج او موقوف است بر وجود عناصر موقوفه بر طبايع موقوفه بر نفس و عقل، و همچون ظهور حق تعالى در مظاهر اكوان.(ثم اقتضى ذلك الظهور و استلزم انضياف وصف او اوصاف اليه ليس شى ء منها يقتضيه لذاته بدون شرط و اعتبار. )همچون ظهور حق تعالى مثلا در مظهر موسوى كه مقت
ضاى انضياف و انتساب رضا و غضب و اسف است، كما اشاراليه تعالى فى كلامه: (فلما آسفونا انتقمنا منهم) و فى الاحاديث القدسيه: (ما ترددت فى شى ء انا فاعله كترددى فى قبض نسمه المومن) چه نسبت تردد به حق تعالى به سبب ظهور اوست در مرتبه انسانيه كماليه، و امثال آن، در كتاب و سنت بسيار است، و غير اهل معرفت جميع آن را تاويل مى كنند.اما عرفا و آنان كه در علم بالله قدم راسخ دارند نزد ايشان، صرف از ظاهر جايز نيست، چه جميع اين اوصاف، كمال است حق تعالى را، و تنزيه حق تعالى را آنچه به خود نسبت كرده بتصريح جايز نيست.(فانه لا ينبغى ان ينفى عنه تلك الاوصاف مطلقا، و يتنزه عنه و تستبعد فى حقه و تستنكر، و لا ان تثبت له مطلقا و تسترسل فى اضافتها اليه. )همچنان چه اهل تشبيه و تجسيم كردند، نعوذ بالله من تنزيه يودى ال التعطيل، و تشبيه يودى الى التجسيم.(بل هى ثابته له بشرط او شروط، منتفيه عنه ايضا كذلك) اى بشرط او شروط.يعنى آن اوصاف ثابت است حق تعالى را به شرط تجلى و ظهور در مرتبه يا صورتى، و منتفى است از او به شرط تجرد او از مظاهر و عدم ظهور او در مراتب.و هى له فى الحالين و على كلات التقديرين يعنى تقدير نفى و تقدير اثبات اوصاف كمال ل
ا نقص.لفضيله الكمال المستوعب و الحيطه و السعه التامه مع فرط النزاهه و البساطه، و لا يقاس غيره مما يوصف بتلك الاوصاف عليه، لا فى ذم نسبى ان اقتضاه بعض تلك الاوصاف التى يطلق عليها لسان الذم او كلها، و لا فى محمده. )يعنى قياس نكنند بر حق تعال غير او را گاهى كه موصوف باشد به بعض اوصاف ذمى نسبى، همچون رضا و غضب و جوت و محبت و اسف و تردد.(فان نسبه تلك الاوصاف و اضافتها الى ذات شانها ما ذكرنا، يخالف نسبتها الى ما يغايرها من الذوات. )مثلا تحيز، نسبت با حق تعالى كمال است، و همچنين صورت و ماده نسبت با خلق نقص، چه ضعف و قيد است، و تجرد و عدم تحيز، نسبت با خلق، صفات كمال و سعادت و اطلاق ما و به نسبت با حق تحديد و قيد، اگر حق تعالى را به اطلاق متصف گردانند.فهو تعالى لا يحد و لا يقيد و لا يحصره وصف و لا لا وصف.چه حق تعالى در حال موصوف بودن به وصفى مسلوب نيست از او ضد آن وصف، همچنان چه ارواح در حالت خفا از ابصار و عدم تحيز و تجرد از مواد مسلوب است از او ظهور در حس و تحيز و ماده و صورت، و حق تعالى به خلاف اين است.فانه تعالى حاله كونه ظاهرا باطن و بالعكس، و حاله كونه اولا هو بعينه آخر، و حاله كونه موصوفا بالوحده موصوف ا
لكثره، فوحدته عين كثرته و قيده نفس اطلاقه.فهو تعالى مطلق فى كل مقيد و غير متعين فى كل متعين.نسبه التقييد و الاطلاق و البساطه و التركيب و الكثره و الوحده اليه على السواء.چه حق تعالى من حيث هو هو منزه است از تردد لكن از حيثيت معيت (و هو معكم اين ما كنتم) و كيفما كنتم، اثبات مى كند حق تعالى بر نفس خويش و اقتران وجود او به حقيقت عبد مومن متردد.و اين از لطف تجلى و اطلاق ذات متجلى و كمال سعه قابليت هر وصف و حكم است با فرط نزاهت او من حيث هو از هر وصف و هر حكم.(و هذا الار شائع فى كل ما لا يتحيز، سواء كان تحققه بنفسه كالحق- سبحانه و تعالى- او بغيره كلارواح المكيه و غيرها. )يعنى ارواح انسيه و جنيه.پس اول، همچون ظهور حق تعالى بر حضرت رسالت- عليه الصلوه و التحيه- در صورت شاب حسن الصوره كه بر سر او تاج زر بود و در پاى او دو نعل طلا، و ثانى، همچون ظهور جبرئيل به صورت دحيه كلبى، و الحمد لله اولا و آخرا.
خطبه 164 -آفرينش طاووس
و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام و التحيه-:- فى صفه الجنه- فلو رميت ببصر قلبك نحو ما يوصف لك منها لعزفت نفسك عن بدائع ما اخرج الى الدنيا من شهواتها و لذاتها، و زخارف مناظرها، پس اگر بيندازى ديده دل خود را به جانب آنچه وصف كرده اند از براى تو از اوصاف بهشت، هر آينه روى برتابد نفس تو از بدايع و نفايس آنچه اخراج كرده اند به دنيا از شهوات و لذات و منظرهاى آراسته آن.و لذهلت فى الفكر فى اصطفاق اشجار غيبت عروقها فى كثبان المسك على سواحل انهارها، و هر آينه ذاهل شود در فكر كردن، در به هم باز كوفتن درختهايى كه فرو رفته پنجه هاى آن در تلهاى مشك بر كنار جويهاى آن.و فى تعليق كبائس اللولو الرطب فى عساليجها و افنانها، و در فكر در آويختن خوشه هاى خرماى مرواريد تر در او، اغصان و شاخه هاى درخت او.عساليج جمع عسلوج بمعنى الغصن، و افنان جمع فنن- بالفتحتين- بمعنى واحد.و طلوع تلك الثمار مختلفه فى غلف اكمامها، و در شكوفه برآوردن آن ميوه هاى گوناگون در غلافهاى او.تجنى من غير تكلف فتاتى على منيه مجتنيها، چيده شود آن ميوه ها بى كلفتى، پس بيايد بر وفق آرزوى چيننده آن.و يطاف على نزالها فى افنيه قصورها بالاعسال المصفقه، و الخمور المروقه.- الفنا بالكسر: پيش در سراى، الافنيه- يعنى: و طوف كرده شوند بر نازلان آنجا در پيش در سراى ايشان، با عسلهاى صاف كرده و شرابهاى پالوده.قوم لم تزل الكرامه تتمادى بهم حتى حلوا دار القرار، و امنوا نقله الاسفار.ايشان قومى اند كه لايزال كرامت از حق تعالى متمادى مى شود به ايشان، تا فرود آمدند در جاى قرار، و ايمن شدند از نقل كردن و مشقت اسفار.المنه لله كه ز پيكار رهيديم زين وادى خم در خم پر خار رهيديم زين جان پر از وهم و كژ انديشه گذشتيم زين چرخ پر از مكر جگر خوار رهيديم دكان حريصان به دغل رخت همه برد دكان بشكستيم و از آن كار رهيديم بى اسب همه فارس و بى مى همه مستيم از ساغر و از منت خمار رميديم زان عيسى عشاق و زافسون مسيحش از علت و قاروره و بيمار رهيديم اى سال چه سالى تو كه از طلعت خوبت ز افسانه پار و غم پيرار رهيديم در عشق ز سه روزه و از چله گذشتيم مذكور چو پيش آمد از اذكار رهيديم خاموش كزين عشق و ازين علم لدنيش از مدرسه و كاغذ و تكرار رهيديم خاموش كزين كان و از اين گنج الهى از مكسبه و كيسه و بازار رهيديم هين ختم برين كن چو خورشيد بر آمد از حارس و از دزد و شب تار رهيديم عطار: حيات لعب و له و است آنچه ديدى حيات طيبه نامى شنيدى تويى آن نطفه افتاده فارغ كه اندر خلد خواهى گشت بالغ بلوغ اينجا و در عقيب است حورش دلت اينجا و در فردوس نورش فلو شغلك قلبك ايها المستمع بالوصول الى ما يهجم عليك من تلك المناظره المونقه، لزهقت نفسك شوقا اليها، و لتحملت من مجلسى هذا الى مجاوره اهل القبور استعجالا بها.پس اگر مشغول سازد تو را قلب تو اى مستمع، به رسيدن به آنچه هجوم كند بر تو از آن مناظره به عجب آورنده، هر آينه بيرون رود نفس تو از بدن از شوق به آن، و هر آينه رحلت كنيد از اين مجلس به مجاورت اهل قبور از تعجيل به موت.جعلنا الله و اياكم ممن يسعى بقلبه الى منازل الابرار برحمته.بگرداناد ما را خداى تعالى و شما را از آنان كه سعى كنند و بشتابند به دل سوى منازل نيكان، به بخشايش خويش!
خطبه 172 -شايسته خلافت
و من خطبه له- عليه الصلواه و السلام-: امين وحيه و خاتم رسله، و بشير رحمته، و نذير نقمته.امانت دار وحى اوست- صلى الله عليه و آله و سلم- و خاتم پيغمبران او، و بشارت رساننده بخشايش او، و بيم كننده عذاب او.اوصيكم بتقوى الله فانها خير ما تواصى العباد به، و خير عواقب الامور عند الله.وصيت مى كنم شما را به ترس از خداى، پس بدرستى كه آن بهتر چيزى است كه وصيت با يكديگر مى كنند بندگان به آن، و بهترين عاقبتهاى كارهاست نزد خداى.الا و ان هذه الدنيا التى اصبحتم تتمنونها و ترغبونها، آگاه باشيد و بدرستى كه اين دنيايى كه صباح كرديد تمنى مى كنيد او را و رغبت مى كنيد در او.و اصبحت تغضبكم و ترضيكم، و صباح كرد او به غضب مى آورد شما را و خشنود مى گرداند.فليست بداركم، و لا منزلكم الذى خلقتم له و لا الذى دعيتم اليه.پس نيست دنيا خانه شما و نه منزل شما كه آفريده شده باشيد از براى او، و نه آنچه خوانده شده ايد شما به آن.حديقه: اين جهان ميهمان سرايى دان آدمى را چو كد خدايى دان اين سراى از براى رنج و نياز و آن سراى از براى نعمت و ناز تا درين خاكدان نبيند رنج نرسد زان سراى بر سر گنج الا و انها ليست بباقيه لكم و لاتبقون عليها، بدانيد و بدرستى كه دنيا نيست پاينده مر شما را، و نه شما پاينده مى شويد بر او.اى دل صفت نفس بد انديش مگير بر جهل پى بصورت از اين بيش مگير كوتاهى عمر مى نگر غره مباش چندين امل دراز در پيش مگير و هى و ان غرتكم منها فقد حذرتكم شرها.و او اگر چه فريفته است شما را از خويش، پس بدرستى كه تخدير كرده است شما را از شر خويش.فدعوا غرورها لتحذيرها، و اطماعها لتخويفها، پس رها كنيد فريب او را از براى تحذير او، و به طمع انداختن او را براى ترسانيدن او.و سابقوا فيها الى الدار التى دعيتم اليه، و مسابقت كنيد در اين خانه به سوى خانه اى كه خوانده اند شما را به آن.و انصرفوا بقلوبكم عنها، و باز گرديد به دلهاى خويش از او.كوشش از تن، كشش ز جان خيزد جنبش از ترك اين و آن خيزد و لا يحنن احدكم عليها حنين الامه على ما زوى عنه، و بايد كه مهربان نشود يكى از شما بر او مهربان شدن كنيزك بر آنچه قبض كرده شده از آن از او.خص حنين الامه لان الغالب عليها الغربه، فتحن الى اصلها.و استتموا نعمه الله عليكم بالصبر على طاعه الله و المحافظه على ما استحفظكم من كتابه.و تمام گردانيد نعمت خداى را بر خويش به شكيبايى بر فرمانبدارى خداى، و نگهبان بودن بر تحفظ آنچه طلب كرده شما را از حفظ كتاب او.استحفاظهم كتاب الله امرهم بالمحافظه على قوانينه و بالعمل به.الا و انه لايضركم تضييع شى ء من دنياكم بعد حفظكم قائمه دينكم.و بدانيد كه گزند نمى رساند شما را ضايع كردن چيزى از دنياى شما بعد از حفظ كردن شما قاعده دين شما را.الا و انه لاينفعكم بعد تضييع دينكم شى ء حافظتم عليه من امر دنياكم.و بدانيد كه نفع نمى رساند شما را بعد از ضايع كردن دين شما چيزى كه محافظت كرده باشيد
شما بر آن از كار دنياى شما.عطار: گر ز دنيا دين نخواهى برد تو زندگى نا ديده خواهى مرد تو تو به دنيا در مشو مشغول خويش ليك در وى راه عقبى گير پيش چون چنين كردى تو را دنيا نكوست پس براى دينت دنيا دار دوست اخذ الله بقلوبنا و قلوبكم الى الحق، و الهمنا و اياكم الصبر! فرا گيرد خداى تعالى دلهاى ما و دلهاى شما را به سوى حق، و ملهم گرداند ما را و شما را به صبر و شكيب!
خطبه 177 -در صفات خداوند
و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: (و اشهد ان محمدا عبده و رسوله المجتبى من خلائقه،) و گواهى مى دهم كه محمد بنده او و رسول اوست برگزيده از جميع خلايق او، شعر: محمد، كافرينش را نشان اوست سرافرازى، كه تاج سركشان اوست طراز كارگاه آفرينش چراغ افروز چشم اهل بينش به معنى كيمياى خاك آدم به صورت توتياى چشم عالم صلى الله عليه و آله و سلم! (و المعتام لشرح حقائقه،) و اختيار كرده شده از ميان انبيا براى شرح حقايق اسمائى و حل دقائق اسرار الهى.(عطار): ز قوم آموز سر لا يزالى جهان افروز اقليم معالى مجالس گوى راز پادشاهى معما دان اسرار الهى حديقه: آمد اندر جهان جان همه كس جان جان را محمد آمد و بس او سرى بود و عقل گردن او او دلى بود و انبيا تن او همه شاگرد و او مدرسشان همه مزدور و او مهندسشان در كتاب مقصد اقصى است: بدان كه شريعت گفت پيغمبر است، و طريقت كرد پيغمبر است، و حقيقت ديد پيغمبر، چنان كه فرموده- صلى الله عليه و آله و سلم-: (الشريعه اقوالى و الطريقه افعالى و الحقيقه احوالى. )اى درويش! آنان كه از هر سه مرتبه خبر دارند كاملان اند، و ايشان ائمه اند- صلوات الله و سلامه عليهم- كه پيشواى خلق اند، و طايفه (اى) كه دو دارند هنوز در راه اند، و آن طايفه كه از هر سه خبر ندارند، ناقصان اند (اولئك كالانعام بل هم اضل) قال صاحب العوارف: (يقال: الشريعه كالسفينه، و الطريقه كالبحر، و الحقيقه كالدر.فمن اراد الدر ركب السفينه، ثم شرع فى البحر، ثم وصل الى الدر.فاول شى ء وجب على الطالب هو الشريعه، و المراد بالشريعه ما امره الله- تعالى- و رسوله من الاوامر و النواهى، و الطريقه الاخذ بالتقوى و ما يقربك الى المولى من قطع المنازل و المقامات، و اما الحقيقه فهى وصول الى المقصد، و مشاهده نور التجلى، كما قال- صلى الله عليه و آله و سلم- لحارثه: (لكل حق حقيقه، فما حقيقه ايمانك؟ يا حارثه! فاجاب و قال: عزفت نفسى عن الدنيا فاستوى عندى حجرها و مدرها، و ظمات نهارى و اسهرت ليالى)- الحديث- فتمسكه بدين الله و قيامه بامره شريعه، و اخذه بالاحوط و العزيمه بسهره و ظمائه و عزوف نفسه عن المشهيات طريقه، و انكشافه عن احوال الاخره و وجدانه ذلك حقيقه. )(و المختص بعقائل كراماته. )و مخصوص به نفايس آنچه كرامت كرده به بندگان خود از تخلق به اخلاق الهيه، و تحقق به مضاهات با كمالات الهيه.فى الفتوحات المكيه (السوال الثامن و الا
ربعون من اسئله الحكيم الترمذى: ان لله مائه و تسعه عشر خلقا، ما تلك الاخلاق؟ الجواب: ان هذه الاخلاق مخصوصه بالانبياء- عليهم السلام- ليس لمن دونهم فيها ذوق و لكن لمن دونها تعريفاتها، فيكون عن تلك التعريفات اذواق و مشارب لا يحصيها الا الله علما و عددا.(و للرسل منها على فدر ما نزل فى كتبهم و صحفهم الا محمدا- صلى الله عليه و آله و سلم- فانه جمعها كلها، بل جمعت له عنايه ازليه.قال تعالى: (تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض)، فيما لهم به من هذه الاخلاق.فاعلم ان الله تعالى لما خلق خلقهم اصنافا، و جعل فى كل صنف خيارا، و اختار من الخيار خواص و هم المومنون، و اختار من المومنين خواص و هم الاولياء، و اختار من هولاء الخواص خلاصه و هم الانبياء، و اختار من الخلاصه نقاوه و هم انبياء الشرائع المقصوره عليهم، و اختار من النقاوه شرذمه قليله هم صفاء النقاوه المروقه و هم الرسل اجمعهم، و اصطفى واحدا من خلقه هو منهم و ليس منهم، هو المهيمن على جميع الخلائق، جعله عمدا اقام عليه قبه الوجود، جعله اعلى المظاهر و اسناها، صح له المقام تعيينا و تعريفا، فعلمه قيل: وجود طينه البشر، و هو محمد رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- لا تكاثر و لا تق
اوم، هو السيد و من سواه سوقه.قال عن نفسه: (انا سيد الناس و لا فخر)- بالراء و الزاء، روايتان- اى اقولها غير متبجح بباطل، اى اقوالها و لا اقصد الافتخار على من بقى من العالم، فانى و ان كنت اعلى المظاهر الانسانيه، فانا اشد الخلق تحققا بعينى.فليس الرجل من تحقق بربه، و انما الرجل من تحقق بعينه، لما علم ان الله اوجده له- تعالى- لا نفسه، و ما فاز بهذه الدرجه ذوقا الا محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- و كشفا الا الرسل، و راسخوا علماء هذه الامه المحمديه و من سواهم فلا قدم لهم فى هذا الامر. )و قال فى موضع آخر: (الاولياء الاكابر علموا ان الله تعالى ما خلقهم لهم، و لا لاحد من خلقه، بالتعلق بالقصد الاول، و انما خلقهم الله- سبحانه- له، فشغلوا انفسهم مما خلقوا له، و ما سوا ما ذكرنا ما علم ان الله- تعالى- اوجده له تعالى، بل يقولون انما اوجد العالم للعالم.فرفع (بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا) و هو غنى عن العالمين.هذا مذهب جماعه من العلماء بالله.و قد روى خبر النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- عن موسى- عليه السلام-: (ان الله انزل فى التوريه: يا ابن آدم! خلقت الاشياء من اجلك، و خلقتك من اجلى، فلا تهلك ما خلقت من ا
جلى فيما خلقت من اجلك! و قال تعالى: و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون. )(و المصطفى لمكارم رسالاته،) و برگزيده از براى مكرمتهاى رسالات عامه جامعه شامله بر جميع رسالات انبيا، چه از زمان آدم تا قيام قيامت، ملك نبوت از آن حضرت سلطان رسالت است، و جميع شرايع شريعت او، و ساير انبيا نايبان و خلفاى ديوان رسالت او.لابن فارض من اللسان المحمدى: و كلهم عن سبق معناى دائر بدائرتى او وارد من شريعتى و ما منهم الا و قد كان داعيا به قومه للحق عن تبعيتى (و الموضحه به اشراط الهدى، و المجلو به غربيب العمى. )و واضح و روشن كرده باشد به او علامتهاى هدايت، و جلا داده گشت به او ظلمت جهل و كورى دل.شعر: انت ضوء اليوم يا شمس الضحى! انت بدر الليل يا نور الهدى! انت مصباح الهيامى فى الدجى وجهك المامول اقصى المرتجى قاسم: شادند اهل عالم و هنگام شادى است كاندر زمانه مهدى آخر زمان رسيد آسوده ايم و خاطر ما شاد و خرم است چون فيض فضل يار جهان در جهان رسيد سرى كه كائنات به جان طالب ويند منت خداى را كه به ما رايگان رسيد بشنيد هر كه گوش و دلى داشت قاسمى گلبانگ وصل او كه به كون و مكان رسيد بدان كه اختصاص حضرت رسالت
- صلى الله عليه و آله و سلم- از ميان انبيا به شرح حقايق، كما قال: (المعتام لشرح حقائقه،) بنابر آن است كه اسماى الهيه كه آدم- عليه السلام- حامل كل آن است و به آن معلم و مدرس ملائك است، حضرت رسالت- صلى الله عليه و آله و سلم- حامل حقايق و معانى آن اسما است و مسمى به كلم الهيه است.آنچه او آنجا به بينايى رسيد هر نبى آنجا به دانايى رسيد قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: (اوتيت جوامع الكلم. )شعر: بوالبشر كو بود استاد سروش داشت در اسما به تعليم تو گوش تا به اسماى ملائك كار داشت رايت دانش به گردون مى فراشت پاى چون در كتب عشقت نهاد آيه (لا تقربا) رفتش ز ياد فى الفتوحات المكيه: (ان آدم حامل الاسماء كلها، و محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- حامل معانى تلك الاسماء التى حملها آدم- عليه السلام- (و آن كلم است).و من حصل له الذات فالاسماء تحت حكمه، و ليس من حصل له الاسماء ان يكون الشى ء عنده محصلا.فمحمد- صلى الله عليه و آله- للجمع، و آدم للتفريق. )شعر: اى كليد جمله مخزنهاى حق اى مسماى همه اسماى حق جوهر كان لولو دريا تويى سر معنى در همه اشيا تويى و قال فى كتاب عنقاء المغرب: (فكان محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- نسخه حق بالاعلام، و كان آدم نسخه منه بالتمام، و كنا نحن منهما عليهماالسلام، و كان العالم- اسفله و اعلاه- نسخه منا، و انتهت الاقلام.فرجع الكل الى من اوتى جوامع الكلم.قال- صلى الله عليه و آله و سلم-: اوتيت جوامع الكلم. )به هيچ صورتى اندر نيايد اين همه معنى به هيچ سوره اى اندر نيايد اين همه آيت شعر: و كل آى اتى الرسل الكرام بها فانما اتصلت من نوره بهم فانه شمس فضل هم كواكبها يظهرن انوارها للناس فى الظلم حتى اذا طلعت فى الكون عم هدى للعالمين و احيت سائر الامم قاسم: الا اى محمد مرسل! چراغ مسجد و منبر تويى سيد، تويى سرور، تويى مقصود استقصى شريعت از تو روشن شد، طريقتها مبرهن شد حقيقتها معين شد، زهى (يس) زهى (طه) ز هر كامل كه پيش آمد، كمالات تو پيش آمد مثال كاملان با تو، مثال پشه با عنقا تو دارى مقصد اقصى، تو دارى قرب او ادنى همه دردند و تو صافى، همه صافند و تو اصفى جهان مستان عشق تو، زهى دستان عشق تو همه حيران عشق تو، اگر والى اگر والا مولانا فرمايد: ز تو زاد آدم ز تو رست عالم پرى و ملك را تويى زندگانى چنان كاين تن و دل بود زنده از جان جهان را و جان را ح
ياتى و جانى قال تعالى: (الله نور السموات و الارض)، تا پندارى كه عالم بى اشعه نور الهى متصور الوجود است، باز تا گمان نبرى كه عالم ممكن است كه بى واسطه مطرح انعكاس آن نور صرف گردد.قال- عز شانه عن الامثال-: (مثل نوره كمشكوه فيها مصباح المصباح فى زجاجه)، يعنى نور وحدانى مصباح ذات احدى از زجاجه روح محمدى منعكس مى گردد، و به مشكات سماوات و ارضين شعاع مى اندازد.قال كعب الاحبار و ابن جبير: بالنور الثانى هنا محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-، فقوله: (مثل نوره) اى نور محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-: (عطار): اى وجودت عكس خورشيد جلال پرتوى از آفتاب لا يزال سالكان را آخرين منزل تويى صد جهان در صد جهان حاصل تويى هم تو جانى هم جهان مطلقى هم دم رحمان و هم نفخ حقى در دو عالم هر چه پيدا و نهان است جمله آثار جهان افروز جان است اصل جان نور مجرد دان و بس يعنى آن نور محمد دان و بس پس جميع ذرات موجودات را به حكم خلق جديد آنا فانا، من الازل الى الابد، از روح فياض محمدى كه نفس رحمانى است، حياتى مجدد مى رسد.شعر: يك نفس است اين ابد الدهر و بس هر دو جهان زنده اين يك نفس اين نفس است آنكه چو دم در دمد از
چمن تن، گل جان بر دمد فى كتاب عنقاء المغرب: (الروح المضاف الى الحق الذى نفخ منه فى عالم الخلق، هى الحقيقه المحمديه القائمه بالاحديه. )شعر: انت روح الحق محيى آدم يا ابا الارواح جد العالم! انت حبى حب زرع العالم زآن سبب هم اولى هم خاتمى للشيخ ابن الفارض من اللسان المحمدى، عليه صلوات الله الابدى (شعر): و انى و ان كنت ابن آدم صوره فلى فيه معنى شاهد بابوتى و لو لاى لم يوجد وجود و لم يكن شهود و لم تعهد عهود بذمتى فلا حى الا عن حياتى حياته و طوع مرادى كل نفس مريده و لا قائل الا بلفظى محدث و لا ناظر الا بناظر مقلتى و لا منصت الا بسمعى سامع و لا باطش الا بازلى و شدتى و لا ناطق غيرى و لا ناظر و لا سميع سوايى من جميع الخليقه مغربى: خورشيد آسمان ظهورم عجب مدار ذرات كائنات اگر گشت مظهرم ارواح قدس چيست؟ نمودار معنيم اشباح انس چيست؟ نگه دار پيكرم فى الجمله مظهر همه اسماست ذات من بل اسم اعظم به حقيقت چو بنگرم قاسم: چو عكس مشرق صبح ازل هويدا شد جمال عشق ز ذرات كون پيدا شد در خزانه رحمت، به قفل حكمت بود زمان دولت ما در رسيد و در وا شد بجز در آيينه جان ما نكرد ظهور ج
مال عشق كه هم اسم و هم مسما شد حديث دوست به بازار كاينات رسيد قيامتى كه نهان بود آشكارا شد هزار جان مقدس فداى شاه عرب كه عيش قاسمى از عشق او مهيا شد قال فى كتاب نقش الفصوص: (فهو عبد لله، رب بالنسبه الى العالم،) اى يربيه كما يربى الروح البدن (و من هيهنا يعلم انه نسخه من الصورتين: صوره الحق (بربوبيه باطنه) و صوره العالم (بمربوبيه ظاهره).و قال فى انشاء الدوائر: (الانسان نسختان: نسخه ظاهره و باطنه.فنسخته الظاهره مضاهيه للعالم باسره، و نسخته الباطنه مضاهيه للحضره الالهيه. )شعر جامى: درياى امكان و قدم بودند در طغيان به هم او در ميانشان از كرم شد برزخ لا يبغيان بحرى است جان انورش، ساحل لب جان پرورش باشد طفيل گوهرش كار (كن، فكان) فى عرائس التفسير: (افهم ان جميع الخلائق صوره مخلوقه مطروحه فى فضاء القدره، بلا روح حقيقته منتظره لقدوم محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-.فاذا قدم فى العالم صار العالم حيا بوجوده، لانه روح جميع الخلائق.قال تعالى: و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين. )شعر: محمد كافرينش زو نمودى است بر او از آفريننده درودى است نگويم كافرينش زو مدد يافت كه تفصيلش مدد ز اجمال خود يافت ش
عاعى مهر از نور بسيطش حبابى چرخ از بحر محيطش از او بينايى اندر چشم بينش رخش چشم او و چراغ آفرينش مدد زو جمله عالم را دمادم تن او عالم و او جان عالم صلى الله عليه و آله و سلم! قال فى الباب السادس و الاربعين و ثلثمائه من الفتوحات المكيه اعلم ان مرتبه الانسان الكامل من العالم مرتبه النفس الناطقه من الانسان، و هو الكامل الذى لا اكمل منه، و هو محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- و مرتبه الكمل من الاناسى النازلين عن درجه هذا الكمال الذى هو الغايه من العالم منزله القوى الروحانيه من الانسان، و هم الانبياء- صلوات الله و سلامه عليهم-.و منزله من نزل فى الكمال عن درجه هولاء من العالم منزله القوى الحسيه من الانسان، و هم الورثه- رضى الله عنهم-.و ما بقى ممن هو على صوره الانسان فى الشكل هو من جمله الحيوان، فهم بمنزله الروح الحيوانى فى الانسان الذى يعطى النمو و الاحساس.و اعلم ان العالم اليوم بفقد جمعيه محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- فى ظهوره روحا و جسما و صوره و معنى نائم، لا ميت، فان روحه الذى هو محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- هو من العالم فى صوره المحل الذى هو فيه روح الانسان عند النوم الى يوم البعث الذى ه و مثل يقظه النائم هنا.و انما قلنا فى محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- على التعيين، انه الروح الذى هو النفس الناطقه فى العالم لما اعطاه الكشف، و قوله- صلى الله عليه و آله و سلم-: انه سيد الناس و العالم من الناس، فانه الانسان الكبير فى الجرم، و المقدم فى التسويه و التعديل ليظهر عنه صوره نشاه محمد- صلى الله عليه و آله و سلم-، كما سوى الله جسم الانسان و عدله قبل وجود روحه، ثم نفخ فيه من روحه روحا كان به انسانا تاما، اعطاه بذلك خلقه و نفسه الناطقه، فقبل ظهور نشاته- صلى الله عليه و آله و سلم- كان العالم فى حال التسويه و التعديل، كالجنين فى بطن امه و حركته بالروح الحيوانى منه الذى صحت له به الحياه.فاجل ذكرك فيما تذكرته لك، فاذا كان فى القيامه حيى العالم كله بظهور نشاته مكمله- صلى الله عليه و آله و سلم- موفر القوى، و كان اهل النار الذين هم اهلها فى مرتبتهم فى انسانيه العالم مرتبته ما ينمو من الانسان، فلا يتصف بالموت و لا بالحياه، و لذا ورد فيهم النص من رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: (انهم لا يموتون فيها و لا يحيون)، و قال الله فيهم: (لا يموت فيها و لا يحيى).و الملائكه من العالم كله كالصور الظاهره فى خيال الا
نسان و كذلك الجن.فليس العالم انسانا كبيرا الا بوجود الانسان الكامل الذى هو نفسه الناطقه، كما ان نشاه الانسان لا يكون انسانا الا بنفسها الناطقه، و لا يكون كامله هذه النفس الناطقه من الانسان الا بالصوره الالهيه المنصوص عليها من الرسول- صلى الله عليه و آله و سلم-.فكذلك نفس العالم الذى هو محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- حاز درجه الكمال، بتمام الصوره الالهيه فى البقاء، و التنوع فى الصور، و بقاء العالم به فقد بان لك حال العالم قبل ظهوره- صلى الله عليه و آله و سلم- انه كان بمنزله الجسد المسوى، و حال العالم بعد موته بمنزله النائم، و حاله العالم ببعثه يوم القيامه بمنزله الانتباه و اليقظه بعد النوم.و اعلم ان الانسان لما كان مثال الصوره الالهيه كالظل للشخص الذى لا يفارقه على كل حال، غير انه يظهر للحس تاره و يخفى تاره، فاذا خفى فهو معقول فيه، و اذا ظهر فهو مشهود بالبصر لمن يراه، فالانسان الكامل فى الحق معقول فيه، كالظل اذا خفى فى الشخص، فلا يظهر، فلم يزل الانسان ازلا، و لهذا كان مشهودا للحق، من كونه موصوفا بان له بصرا.فلما مد الظل منه ظهر بصورته: (الم تر الى ربك كيف مد الظل و لو شاء لجعله ساكنا)، اى ثابتا فيمن هو ظ
له، فلا يمده.فلا يظهر له عين فى الوجود الحسى الا الله وحده.فلم يزل مع الله و لا يزال مع الله، فهو باق ببقاء الله، و ما عدا الانسان الكامل فهو باق بابقاء الله.و لما سوى الله جسم العالم، و هو الجسم الكل الصورى فى جوهر الهباء، المعقول قبل فيض الروح الالهى الذى لم يزل منتشرا، غير معين، اذ لم يكن ثم من يعينه، فحيى جسم العالم به.فكما تضمن جسم العالم شخصياته، كذلك ضمن روحه ارواح شخصياته.(هو الذى خلقكم من نفس واحده)، و من هناك قال من قال: ان الارواح احد العين فى اشخاص نوع الانسان، و ان روح زيد هو روح عمرو و سائر اشخاص هذا النوع، و لكن ما حقق صاحب هذا الامر صوره هذا الامر فيه، فانه كما لم يكن صوره جسم آدم جسم كل شخص من ذريته، و ان كان هو الاصل الذى منه ظهرنا و تولدنا، كذلك الروح المدبره لجسم العالم باسره.كما انك لو قدرت الارض مستويه (لا ترى فيها عوجا و لا امتا)، و انتشرت الشمس عليها، اشرقت بنورها، و لم يتميز النور بعضه عن بعضه، و لا حكم عليه بالتجزى، و لا القسمه، و لا على الارض، فلما ظهرت البلاد و الديار و بدت ظلالات هذه الاشخاص القائمه، النقسم النور الشمسى، و تميز بعضه عن بعضه، لما طرا من هذه الصوره فى الارض.فاذا اعتبرت هذا، علمت ان النور الذى يخص هذا المنزل، ليس النور الذى يخص المنزل الاخر و لا المنازل الاخر، و اذا اعتبرت الشمس التى ظهر منها هذا النور، او هو عينها من حيث انفهاقه، قلت: الارواح روح واحده، و انما اختلفت بالمحال، كما ان الانوار نور واحد، غير ان لكم الاختلاف فى القوابل له، لاختلاف امزجتها و صور اشكالها.و لما اعطيت هذا المنزل سنه احدى و تسعين و خمس مائه، و اقمت فيه، شبه لى بالماء فى النهر لا يتميز فيه صوره، بل هو عين الماء لا غير.فاذا حصل ما حصل منه فى الاوانى تعين عند ذلك ماء الجب من ماء الجره من ماء الكوز، و ظهر فيه شكل انائه و لون انائه، فحكمت عليه الاوانى بالتجزى و الاشكال، مع علمك انه عين ما لم يظهر فيه ما ظهر اذا كان فى النهر.غير ان الفرقان بين الصورتين فى ضرب المثل ان ماء الاوانى و انوار المنازل اذا فقدت رجعت الى النور الاصل و النهر الاصل، و كذلك هو فى نفس الامر لم تبق آنيه و لا يبقى منزل.فلما اراد الله بقاء هذه الانوار على ما قبلته من التميز خلق اجسادا برزخيه تميزت فيها هذه الارواح عند انتقالها عن هذه الاجسام الدنياويه فى الدنيا فى النوم و بعد الموت، و خلق لها فى الاخره اجساما طبيعيه، كما
جعل لها فى الدنيا، غير ان المزاج مختلف، فينقلها من جسد البرزخ الى اجسام نشاه الاخره، فتميزت ايضا بحكم تميز صور اجسامها، ثم لا يزال كذلك ابد الابدين.فلا ترجع الى الحال الاول من الوحده العينيه ابدا.فانظر ما اعجب صنع الله الذى اتقن كل شى ء.فالعالم، اليوم كله نائم، من ساعه مات رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-، يرى نفسه حيث هى صوره محمد- صلى الله عليه و آله و سلم- الى ان يبعث.و نحن بحمد الله فى الثلث الاخير من هذه الليله التى العالم نائم فيها.و لما كان تجلى الحق فى الثلث الاخير من الليل، و كان تجليه يعطى الفوائد و العلوم و المعارف التامه اعلى و اكمل وجوهها، لانها عن تجلى اقرب، لانه تجلى فى السماء الدنيا، فكان علم آخر هذه الامه اتم من علم وسطها و اولها بعد موت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- لان النبى- صلى الله عليه و آله و سلم- لما بعثه الله، بعثه و الشرك قائم، و الكفر ظاهر، فلم يدع القرن الاول، و هو قرن الصحابه، الا الى الايمان خاصه، ما اظهرهم مما كان يعلمه من العلم المكنون، و انزل عليه القرآن الكريم، و جعله يترجم عنه بما تبلغه افهام عموم ذلك القرن، فصور و شبه و نعت بنعوت المحدثات، و اقام جميع ما
قاله فى صفه خالقه مقام صوره حسيه مسواه معدله، ثم نفخ فى هذه الصوره الخطابيه روحا لظهور كمال النشاه، و كان الروح (ليس كمثله شى ء) و (سبحان ربك رب العزه عما يصفون)، و كل آيه تسبيح فى القرآن فهو روح صوره نشاه الخطاب.فافهم! فانه سر عجيب! فلاح من ذلك الخواص القرن الاول دون عامته، بل لبعض خواصه من خلف خطاب التنزيه اسرار عظيمه، و مع هذا لم يبلغوا فيها مبلغ المتاخرين من هذه الامه.لانهم اخذوها عن مواد حروف القرآن و الاخبار النبويه.فكانوا من ذلك بمنزله السهر الذين يتحدثون من اول الليل قبل نومهم، فلما وصل زمان ثلث هذه الليله، و هو الزمان الذى نحن فيه، الى ان يطلع الفجر، القيامه، و البعث و يوم الحشر و النشر، تجلى الحق فى ثلث هذه الليله، و هو زماننا، فاعطى من العلوم و الاسرار و المعارف فى القلوب بتجليه ما لا تعطيه حروف الاخبار.فانه اعطاها فى غير مواد، بل المعانى مجرده.فكانوا اتم فى العلم، و كان القرن الاول اتم فى العمل، و اما الايمان فعلى التساوى.فان هذه النشاه لما فطرت على الجسد، و بعث فيها نبى من جنسها، فما آمن به الا قوى على دفع نفسه، لما فيها من الجسد وجب السفوف و النفور من الحكم عليها، و لا سيما اذا كان الحاكم
عليها من جنسها يقول: بماذا فضل على حتى يتحكم فى بما يريد؟ فينسب من المومن الى الصحابه من القوه فى الايمان ما لا ينسب الى من ليست له مشاهده تقدم جنسه عليه.فكان اشتغالهم بدفع قوه سلطان الجسد ان يحكم فيهم بالكفر، يمنعهم من ادراك غوامض العلوم و اسرار الحق فى عباده، و لم تحصل له رتبه الايمان بغيب صوره الرسول و ما جاء به، لكونهم مشاهدين له و لصوره ما جاء به.لكونهم مشاهدين له و لصوره ما جاء به.فلما جاء زماننا، وجدنا اوراقا مكتوبه سوادا فى بياض، و اخبارا منقوله و وجدنا القبول عليها ابتداء لا تقدر على دفعه نفوسنا، اذ وفقنا الله، علمنا ان قوه نور الايمان اعطى ذلك، و لم نجد ترددا، و لا طلبنا آيه و لا دليلا على صحه ما وجدناه مكتوبا من القرآن و لا منقولا من الاخبار، علمنا على القطع قوه الايمان الذى اعطانا الله عنايه منه، و كنا فى هذه الحاله مومنين بالغيب الذى لا درجه للصاحبه فيه و لا تقدم، كما لم يكن لنا قدم فى الايمان الذى غلب عليه ما يعطيه سلطان الجسد عند المشاهده.فقابلنا هذه القوه بتلك القوه فتساويا.و بقى الفضل فى العلم حيث اخذناه من تجلى هذه الليه المباركه التى فاز بها اهل ثلثها، مما لا قدم للثلثين الماضيين من ه
ذه الامه فيها.ثم ان تجليه سبحانه فى ثلث الليل من هذه الليالى الجزئيه التى تعطيها الجديدان فى قوله: (ان ربنا ينزل فى كل ليله فى الثلث الاخر منها الى السماء الدنيا فيقول: هل من تائب؟ هل من مستغفر؟ هل من سائل؟ حتى يتصدع الفجر. )فقد شاركنا المتقدمين فى هذا النزول و ما يعطيه، غير انه تجلى منقطع، و تجلى ثلث هذه الليله التى نحن فى الثلث الاخر منها، و هى من زمان موت رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- الى يوم القيامه، لم يشاركنا فى هذا الثلث احد من المتقدمين.فاذا طلع فجرها- و هو فجر القيامه- لم ينقطع التجلى، بل افضل لنا تجليه.فلم يزل باعيننا فنحن بين تجلى دنياوى و اخراوى، و عام و خاص، غير منقطع و لا محجوب، و فى الليالى الزمانيه يحجبه طلوع الفجر فجرنا ما حازوه فى هذه الليالى، و فزنا بما حصل لنا من تجلى ثلث هذه الليله المباركه التى لا نصيب لغير اهلها جبرا لقلوبهم، لما فقدوه من مشاهده الرسول- صلى الله عليه و آله و سلم- و كان خيرا لهم.فانهم لا يعرفون كيف كانت تكون احوالهم عند المشاهده: هل يغلبهم الحسد او يغلبونه؟ (فكفى الله المومنين القتال و كان الله قويا عزيزا)! فاعرف يا ولى! منزلتك من هذه الصوره الانسانيه التى مح
مد- صلى الله عليه و آله و سلم- روحها و نفسها الناطقه.هل انت من قواها او من محال قواها و ما انت من قواها؟ هل بصرها ام سمعها او شمها ام لمسها او طعمها؟ فانى و الله قد علمت اى قوه انا من هذه الصوره.لله الحمد على ذلك! و لا تظن يا ولى! ان اختصاصنا فى المنزله من هذه الصوره منزله القوى الحسيه من الانسان، بل من الحيوان، ان ذلك نقص بنا عن منزله القوى الروحانيه.لا تظن ذلك، بل هى اتم القوى، لان لها الاسم الوهاب، لانها هى التى تهب القوى الروحانيه ما يتصرف فيه و ما تكون به حياتها العلميه من قوه خيال و فكر و حفظ و تصوير و وهم و عقل، و كل ذلك من مواد هذه القوى الحسيه، و لهذا قال الله تعالى فى الذى احبه من عباده: (كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به. )و ذكر الصوره المحسوسه، و ما ذكر من القوى الروحانيه شيئا، و لا انزل نفسه منزلتها، لان منزلتها منزله الافتقار الى الحواس، و الحق لا ينزل منزله من يفتقر الى غيره، و الحواس مفتقره الى الله لا الى الله لا الى غيره.فنزل لمن هو مفتقر اليه لم يشرك به احدا، فاعطاها الغنى، فهى تاخذ منها و عنها، و لا تاخذ هى من سائر القوى الا من الله.فاعرف شرف الحس و قدره و انه عين الحق! و لهذ
ا لا تكمل النشاه الاخره الا بوجود الحس و المحسوس، لانها لا يكمل الا بالحق.فالقوى الحسيه هم الخلفاء على الحقيقه فى ارض هذه النشاه عن الله.الا تراه سبحانه كيف وصف نفسه بكونه: (سميعا، بصيرا، متكلما، حيا، عالما، قادرا، مريدا) و هذه كلها صفات لها اثر فى المحسوس، و يحس الانسان من نفسه قيام هذه القوى به.و لم يصف سبحانه نفسه بانه عاقل، و لا مفكر، و لا متخيل، و ما ابقى له من القوى الروحانيه الا ما للحس مشاركه فيه، و هو الحافظ و المصور، فان الحس له اثر فى الحفظ و التصوير.فلو لا الاشتراك ما وصف الحق بهما نفسه.فهو الحافظ المصور، فهاتان صفتان روحانيه و حسيه.فتنبه لما نبهناك عليه، لئلا ينكسر قلبك لما انزلتك منزله القوى الحسيه، لخساسه الحس عندك و شرف العقل.فاعلمتك ان الشرف كله فى الحس، و انك جهلت امرك و قدرك.فلو علمت نفسك علمت ربك، كما ان ربك علمك، و علم العالم بعلمه بنفسه و انت صورته.فلابد ان تشاركه فى هذا العالم، فتعلمه من علمك بنفسك.و هذه نكته ظهرت من رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- حيث قال: (من عرف نفسه فقد عرف ربه،) اذ كان الامر فى علم الحق بالعالم علمه بنفسه، و هذا نظير قوله تعالى (سنريهم آياتنا فى ال
افاق و فى انفسهم) فذكر النشاتين، نشاه صوره العالم بالافاق و نشاه روحه بقوله: (فى انفسهم)، فهو انسان واحد ذو نشاتين، (حتى يتبين لهم- للرائين- انه الحق) ان الرائى فيما راه انه الحق لا غيره.فانظر يا ولى! ما الطف رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- بامته و ما احسن ما علمهم و ما طرق لهم، فنعم المدرس و المطرق! جعلنا الله ممن مشى على مدرجته حتى التحق بدرجته.آمين بعزته! فان كنت ذا فطنه، فقد اومانا اليك بما هو الامر عليه، بل صرحنا بذلك، و تحملنا فى ذلك ما ينسب الينا من ينكر ما اشرنا به فى هذه المساله من العمى الذين (يعلمون ظاهرا من الحيواه الدنيا و هم عن الاخره هم غافلون).و الله، لو لا هذا القول، لحكمنا عليهم بالعمى فى ظاهر الحياه الدنيا و الاخره، كما حكم الله عليهم بعدم السماع مع سماعهم فى قوله تعالى ناهيا: (و لا تكونوا كالذين قالوا سمعنا و هم لا يسمعون) مع كونهم سمعوا نفى عنهم السمع، و هكذا هو علم هولاء بظاهر الحياه الدنيا بما لا تدركه حواسهم من الامور المحسوسه لا غير، لان الحق تعالى ليس سمعهم و لا بصرهم.انتهى كلامه.فهو- صلى الله عليه و آله و سلم- نقطه دائره الوجود، و نكته سر الله فى كل موجود.رسالتين: بح
ر عشقى در نمى پنهان شده در دو گز تن، عالمى پنهان شده هر چه در توحيد مطلق آمده آن همه در تو محقق آمده لما مر انه- صلى الله عليه و آله و سلم- جاز درجه الكمال بتمام الصوره الالهيه فى البقاء، و التنوع فى الصور، و بقاء العالم به.يعنى آن حضرت حائز درجه كمال شده به آنكه متصف است به تمامى صورت الهيه، اولا در بقا، چه روح كلى محمدى بقاى ازلى ابدى دارد.و ثانيا در تنوع در صور، همچنان كه حق تعالى متنوع الصور است در تجلى.و ثالثا در بقاى عالم به او، همچنان چه بقاى عالم به حق تعالى است.روزبهان: اكسير اعظمى تو در اجساد كاينات اى مايه جهان! همه را اصل و كان تويى و فى الحديث المروى عن رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم- (ان الله يقول: لو لاك يا محمد، ما خلقت سماء و لا ارضا و لا جنه و لا نارا) و ذكر خلق كل ما سوى الله.و در تورات آمده است كه (نريد ان نخلق انسانا بصفتنا و هيئتنا. )بهر خويش آن پاك جان را آفريد بهر او خلق جهان را آفريد فهو- صلى الله عليه و آله و سلم- الاول و الاخر، و الظاهر و الباطن، و هو بكل شى ء عليم.فانه الاول بالقصد، لانه العله الغائيه من العالم، و من شان العله الغائيه ان يكون كذا، و ه و الاخر بالايجاد، لانه آخر جميع الموجودات فى الوجود- كما ذكر- و هذا ايضا من شان العله الغائيه، و هو الظاهر بالصوره و هذا ظاهر، و الباطن بالسوره- اى بالشرف و المنزله- لان باطنه على صوره الحق و ان لم يكن ظاهرا من صورته عند اهل الصوره.و هو- صلى الله عليه و آله و سلم- بكل شى ء عليم لما قال: (اوتيت جوامع الكلم).شعر: هر چه بود درج در صحيفه هستى نسخه اى باشد از كتاب محمد صلى الله على محمد و آل محمد! از فحواى موداى كلام سابق بر فطن حبى مشرب و ذهن عشقى مذهب واضح گشت كه غرض از خلق حق تعالى عالم را شهود وجه ابدى است در مرائى حسن محمدى به ديده مظاهر عشق سرمدى.بنابراين استاد كارخانه تكوين، از صفاى آيينه صفات آيين مصطفوى آيينه ها ساخت جلوه حسن بى نهايت خود را.پس وصفين: محبيت و محبوبيت و شاهديت و مشهوديت ميان ذات! احدى و مرآت حسن ابدى محمدى اظلال و اشباح انداخت.مرائى و مجالى عاشقى و معشوقى صورت بست و بر وجهى كه در مظهرى به وصف عاشقى ظهور كند و در مظهرى ديگر به نعت معشوقى جلوه نمايد، تا به حكم (التفصيل فى الاجمال) جمال حسن آن بى زوال زيباتر نمايد، پس لذت وصال زياده تر گردد.رسالتين: گر چه عاشق خود بود معشوق خود ب
هر لذت در دو پيكر سر زند پس هر آن كو غالب افتد در شعف سكه يابد عاشقى بر آن طرف شعر لابن فارض: ففى النشاه الاولى ترائت لادم بمظهر الحوا قبل حكم الامومه و كان ابتدا حب المظاهر بعضها لبعض و لا ضد يضد لبعضه و ما بحرت تبدو تخفى لعله على حسب الاوقات فى كل حقبه و تظهر للعشاق فى كل مظهر من اللبس فى اشكال حسن بديعه تجليت فيهم ظاهرا و احتجبت باطنا بهم فاعجب لكشف بستره و ما زلت اياها و اياى لم تزل و لا فرق بل ذاتى لذاتى احبت چون نور حسن و جمال قدم از روزن جان سيد و سرور عالم- صلى الله عليه و آله و سلم- به قلب و قالب آدم بتابيد، پس معنى آدم جامع جميع اوصاف كمال الهيه گشت و صورت او مجلاى لطافت صورت حق.پس اول صورتى كه مرات حسن اصلى محمدى شد، آدم بود كه چون جوهر ذره مصطفويه خمير مايه (خمرت طينه آدم بيدى اربعين صباحا) گشت، در قالب (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم) از مباشرت (نفخت فيه من روحى) به هيكل مكمل (خلق الله آدم على صورته) مشكل شد، لا جرم قبله ساجدين ملا اعلى گشت.حافظ: ملك در سجده آدم زمين بوس تو نيت كرد كه در حسن تو سرى يافت بيش از طور انسانى پس حسن كمال جامع محمدى كه در آدم به وصف ج
معى احدى بود در ذريه او منشعب شد و انقسام پذيرفت، هر كس را به صورتى مناسب او در جلوه آورد.يوسف صديق را بر روى زد خيمه خوبى ز سو تا سوى زد جان داود از صدا بر جوش كرد صوت او مر خلق را مدهوش كرد بر كف موسى زد و پيدا نمود با همه عالم يد بيضا نمود دم ز احيا بر دم عيسى فكند شور احيا در همه دنيا فكند قال الله تعالى خطابا لحبيبه- صلى الله عليه و آله و سلم-: (لقد آتيناك سبعا من المثانى).فى العرائس: (يعنى الباس كرديم تو را انوار هفت صفت از صفات تامات ما، تا متصف شدى به آن، و متخلق گشتى به خلق آن.و سبع المثانى هفت درياى صفات سبعه قدميه است كه حضرت را- صلى الله عليه و آله و سلم- در آن غسل كرده، و الباس فرموده او را از انوار آن صفات قدميه كسوت ربوبيت خويش تا مراه الله باشد در بلاد الله و عباد الله، فسقاه من بحر علمه شرابات، و من بحر قدرته و من بحر سمعه و من بحر بصره و من بحر كلامه و من بحر ارادته و من بحر حياته، فصار عالما بعلمه، قادرا قدرته، سميعا بسمعه، بصيرا ببصره، متكلما بكلامه، مريدا بارادته، حيا بحياته.پس آن حضرت- صلى الله عليه و آله و سلم- به علم حق تعالى مى داند، ما كان و ما سيكون، و به قدرت ا و تقليب اعيان مى كند در سماوات و ارضين، و به سمع او مى شنود حركات خواطر، و به بصر او مشاهده مى كند ما فى الضمائر، و به كلام او متكلم مى شود به حقايق ربوبيت و عبوديت و به اراده اوست هر چه اراده مى كند، و به حيات او زنده مى گرداند دلهاى مرده را و ابدان فانيه را. )آفتاب مهر احمد اى پسر! از هزاران روزن آرد سر به در نور علمش عالم آرايى كند نور رويش عقل شيدايى كند نور چشمش غارت دلها كند نور زلفش حل مشكلها كند نور لعلش باده در جوش آورد تا كه مستان را در آغوش آورد تور جانش مى نگنجد در جهان اهل خود را مى كند بى خان و مان (صلى الله عليه و آله و سلم)
خطبه 182 -آفريدگار توانا
و من خطبه له- عليه الصلوه و السلام-: اعلموا (انه من يتق الله يجعل له مخرجا) من الفتن، و نورا من الظلم، بدانيد كه آن كس كه ترسد او از خداى تعالى، بگرداند خداى تعالى از براى او راه بيرون رفتن از فتنه ها، و روشنايى از تاريكيها.و يخلده فيما اشتهت نفسه، و ينزله منزل الكرامه عنده، و مخلد دارد او را در آنچه خواهد نفس او، و فرود آورد او را در منزل عزت و مكرمت نزد خداى تعالى.فى دار اصطنعها لنفسه، در خانه اى كه ساخته است آن را از براى نفس خويش، يعنى بهشت.ظلها عرشه، و نورها بهجته، سقف آن عرش اوست، و نور آن از حسن و بهاى اوست.زوارها ملائكته، و رفقاوها رسله، زيارت كنندگان آنجا ملائكه اويند، و رفيقان آنجا رسولان اويند.فبادروا المعاد، و سابقوا الاجال، پس مبادرت جوييد امر آخرت را، پيشى گيريد اجلهاى خويش را به حسن عملهاى خويش.عطار: تا بدانى تو كه از چنگ اجل كس نخواهد برد جان چند از حيل در همه آفاق كس بى مرگ نيست وين عجايب بين كه كس را برگ نيست مرگ اگر چه بس درشت و حازم است گردن او را نرم كردن لازم است گر چه ما را كار بسيار اوفتاد سختتر از جمله اين كار اوفتاد فان الناس يوشك ان ينقطع بهم الامل، پس بدرستى كه مردمان نزديك است كه منقطع شود به ايشان اميد.و يرهقهم الاجل، و برسد به ايشان مرگ.و يسد عنهم باب التوبه.و بسته شود از ايشان راه بازگشت.فقد اصبحتم فى مثل ما سال اليه الرجعه من كان قبلكم، پس بدرستى كه شما صباح كرده ايد در مثل آنچه كرده اند بازگشت به سوى آن، آن كسى كه بوده پيش از شما.اى اصبحتم فى حال الحياه من الصحه و التمكن من العمل، و هو ما يتمناه من مضى قبلكم بقولهم: (يا ليتنا نرد، فنعمل غير الذى كنا نعمل).و انتم بنو سبيل، على سفر من دار ليست بداركم، و شما راه گذارانيد بر سفر كردن از خانه اى كه نيست آن خانه قرار شما.فقد اوذنتم منها بالارتحال، و امرتم فيها بالزاد.پس بدرستى كه آگاهانيده شديد به رحلت كردن از آنجا، و مامور شديد به توشه گرفتن در آنجا.شعر: كنون هر ساعتى غم بيش دارم كه روز واپسين در پيش دارم خداوندا در آن دم ياريى ده به فضلت بنده را بيداريى ده در آن ساعت ز شيطانم نگه دار ز ظلمت نور ايمانم نگه دار چو جان من رسد در نزع بر لب فرو مگذار و دستم گير يا رب چو در جانم نماند ز آن لقا هوش مكن بر جان من نامت فراموش اگر چه سخت سستم من در اين راه مگير اين سست رگ را سخت ناگاه روا دارم كه آگاهم بگيرى از آ
ن ترسم كه ناگاهم بگيرى اگر آن دم نياموزى تو گفتار درازا منزلا و مشكلا كار و اعلموا انه ليس لهذا الجلد الرقيق صبر على النار، و بدانيد كه نيست مر اين پوست تنگ را شكيبايى بر آتش.فارحموا نفوسكم، فانكم قد جريتموها فى مصائب الدنيا.فرايتم جزع احدكم من الشوكه تصيبه، و العتره تدميه، و الرمضاء تحرقه! پس رحم كنيد بر نفسهاى خويش، پس بدرستى كه شما به تحقيق آزموده ايد تن خويشتن را در مصيبتهاى دنيا.پس ديده ايد ناشكيبايى يكى از شما از خارى كه برسد به او، و تيزى دندانى كه خون آلود كند او را، و زمين تافته اى كه بسوزاند او را! عطار: اشك مى بارم به زارى بر دوام چه كنم و چه كنم همى گويم مدام تا كسى كو پيشم آيد راز جوى گويدم آخر چه بودت بازگوى من بدو گويم كه اى صاحب مقام مى ندانم مى ندانم والسلام چه كنم و چه كنم هميشه گفت ماست مى ندانم مى ندانم جفت ماست فكيف اذا كان بين طابقين من نار، ضجيع حجر، و قرين شيطان! پس چگونه باشد شكيبايى او گاهى كه باشد در ميان دو تابه از آتش، در حالتى كه همخوابه سنگ وقود باشد.قال تعالى: (و قودها الناس و الحجاره)، و همخانه شيطان باشد! قال تعالى: (فكبكبوا فيها هم و الغاوون و جنود ابليس اجمعون).اعلمتم
ان مالكا اذا غضب على النار حطم بعضها بعضا، آيا دانسته ايد كه مالك گاهى كه غضب كند بر آتش، بشكند بعضى از او بعضى ديگر را.و اذا زجرها توثبت بين ابوابها جزعا من زجرته! و هرگاه كه زجر كند آتش را، استيلا نمايد در ميان درهاى او از ناشكيبايى از زجر كردن او!
ايها اليفن الكبير الذى قد لهزه القتير، كيف انت اذا التحمت اطواق النار بعظام الاعناق، اى پير فرتوت بزرگسال كه آميخته شده به او شيب و سستى، چگونه باشى تو گاهى كه پيوسته شود جراحات طوقهاى آتشين به استخوانهاى گردنها! و نشبت الجوامع حتى اكلت لحوم السواعد.- الجامعه الغل الابدى الى الاعناق- يعنى فرو رود غلها در اعضا تا بخورد گوشتهاى ساعدها! عطار: الا اى روز و شب در خواب رفته بر آمد صبح پيرى و تو خفته نمى ترسى كه مرگت خفته گيرد دلت را غافل و آشفته گيرد عطار: به سر بردى به غفلت روزگارى مگر در گور خواهى كرد كارى الا اى حرص در كارت كشيده چو شد قد الف وارت خميده اگر طاعت كنى اكنون عيان است كه مى ترسى بميرى هم از آن است بسى شادى بكردى كام راندى كنون چون پير گشتى باز ماندى نشد يك ذره كم اى پير آزت نكرد ستند گويى شير بازت گنه زشت است خاصه مردم پير گنه خود چون بود با موى چون شير نمى ترسى كه از كوى جهانت تو غافل در ربايند از ميانت تو را افتاد كار اى پير خون خور به ايمان گر توانى جان برون بر كنون من گفتم و رفتم به زودى بكشتم من ندانم تا درودى كنون چون زندگانى رخت بر بست به سوى خاك رفتم باد در دست كنون گر شاد و گر
غمناك رفتم دلى پر آرزو با خاك رفتم جهان پر غمم بسيار دم داد سپهر پشت گوژم پشت خم داد دمم شد سرد و دل برخاست از دست كه بر فرقم ز پيرى برف بنشست به مويم تا سفيدى جايگه كرد جهان بر من سر پستان سيه كرد چو سالم شصت افتادست و هفتاد چنين صيدى كه را در شست افتاد ز شست هر كسى تيرى شود راست ز شست من كمان گوژ برخاست از آن شست و كمان، قوت شود بيش و زين شست و كمان، دل مى شود ريش چو آمد باده عمرم به دردى نه قوت ماند و نه نيروى مردى از اين پس هيچ نايد كار از من گر آمد كارها بسيار از من بسى ناخوردنيها خوردم و رفت بسى ناكردنيها كردم و رفت اگر چه عقل پيش انديش دارم چه دانم تا چه غم در پيش دارم برفت از ديده و دل خواب و آرام كه تا چون خواهدم بودن سر انجام دلم ازبيم مردن در گداز است كه مركب لنگ و راهم بس دراز است اجل دانم كه تنگم در رسيد است كه روز عمر ديرى در كشيد است برون رفتم به صد حيرت ز دنيا نخواهم برد جز حسرت ز دنيا زيان روزگار خويش ماييم حجاب خويشتن در پيش ماييم از آن گم بودگان كار خويشيم كه جمله عاشق ديدار خويشيم همه در مهد دنيا سر به خوابيم همه از مستى غفلت خرابيم قال رسول الله- صلى الله عليه و آله و سلم-: ثلاثه لاينظر
الله تعالى اليهم يوم القيامه: شيخ زان، و امام كذاب، و عائل مزهو.و ذلك ان الزنا انما يكون فى المومن لغبه الشهوه عليه و منازعتها اياه، و ضعفه عن مقاومتها و الصبر عليها، و انما يكون ذلك فى حال الشباب و حداثه السن و قوه الطبع و ضعف العقل و رقه الحال و قله العلم، فيكون اسباب المعصيه قويه، و اسباب العصمه دونها، فيغلب العبد فيواقع المنهى.و اما الشيخ فيكون بخلاف هذه الاحوال، و لاتكون له هذه الاعذار، و قدتم عقله و قويت حاله، و بلغ علمه و حلمه، و سكنت حده شهوته، و ضعفت قوه طباعه، و قويت فيه دواعى العقل و آلات الامتناع، و ضعفت آلات الهوى و دواعى الشهوه.فارتكابه فى هذه الحال ما نهى عنه من الزنا ليس الا شبه الاستخفاف، و قله المبالاه، و ردائه الطبع، و قسوه القلب، و انطماس نور الهدى، و اعراضا عن رعايه حق المولى.فيجازيه فى القيامه ان لم يكن سبقت له منه الحسنى، و فيعرض عنه فى الاخره كما اعرض العبد عنه فى الدنيا! و الكذب انما يكون من الانسان لدفع مضره، او لجلب منفعه فيما يخيل اليه.يخاف شيئا مما يحبه ان يفوته، او يرجوه ان يصيبه، و يخيل اليه ان احدا من الناس يحجزه عنه او يمنعه، فيكذب رهبه من انسان او رغبه فيه.و الامام ليس
فوقه من الناس احد يرجوه او يخافه، فلا عذر له فى كذبه.فكذبه لسوء طبعه و استخفافا بحق الله تعالى فى الوقوف على حدوده.فيجازيه ربه يوم لايملك لنفسه نفعا و لا ضرا على سوء سيرته، حين ملكه الله تعالى و مكنه من دفع كثير من المضار عن نفسه و جلب المنافع اليها، بما خول من نعمه و اتاه من سلطانه! و الزهو هو الترفع و التكبر، و الازراء بمن دونه، و الاستخفاف بعباد الله تعالى.و دواعى هذه الاشياء: الاستغناء، و قله الحاجه، و الامكان من بلوغ ما يتمناه و نيل ما يشتهيه، و حاجه الناس اليه و رغبتهم فيه و خدمتهم اياه، و استكانتهم له، فيدعوه هذه الاسباب الى نظره الى نفسه و اعجابه بها فيزهوه، و العائل- و هو الفقير- ليست له هذه الدواعى، و لا معه هذه الالات، و لا عذر له فى زهوه.فزهوه و ترفعه فى غير ذات الله تعالى ردائه فيه، و قله معرفه بالله و منازعه منه لربه فيما هو له دون خلقه.فيعرض الله عنه ان لم يرحمه اهانه له، جزاء على اعراضه عن عباده المومنين و استخفافه بحقوقهم! فالله و الله معشر العباد! و انتم سالمون فى الصحه قبل السقم، و فى الفسحه قبل الضيق.پس بترسيد از خداى و بترسيد از خداى، اى گروه بندگان! و حال آنكه شما به سلامتيد در تن
درستى پيش از بيمارى، و در گشادگى پيش از تنگى.فاسعوا فى فكاك رقابكم من قبل ان تغلق رهائنها.پس سعى كنيد در آزاد كردن گردنهاى شما، پيش از آنكه گرفتار شود به گروهاى او.اسهروا اعينكم، بى خواب و بيدار داريد چشمهاى خويش را از خواب غفلت.عطار: عزيزا عمر شد درياب آخر شبانروزى مشو در خواب آخر به شب خواب و به روزت خواب غفلت كه شرمت باد اى غرقاب غفلت مخسب اى خفته آخر از گنه بس چرا خفتى كه گورت خوابگه بس و اضمروا بطونكم، و انفقوا اموالكم، و خالى داريد شكمهاى شما را، و نفقه كنيد مالهاى خويش را.شعر: تو را تا نشكند درهم سر و پاى نگردى سير نان و جامه و جاى تو تا سردارى و تا پاى دارى رگ سود و زيان بر جاى دارى تو در خوابى سخن هيچى ندانى چو سر اندر كفن پيچى بدانى و خذوا من اجسادكم تجودوا بها على انفسكم، و لاتبخلوا بها عنها، و فرا گيريد از جسدهاى خويش تا سخاوت كنيد به آن بر نفسهاى خويش، و بخيلى مكنيد به آن از نفسهاى خويش.فقد قال الله سبحانه: (ان تنصروا الله ينصركم و يثبت اقدامكم).پس بدرستى كه گفته است خداى تعالى: اگر يارى كنيد خداى را، يارى كند او شما را، و ثابت دارد قدمهاى شما در جهاد با عدو.و قال: (من ذا الذى يقرض الله
قرضا حسنا فيضا عفه له، و له اجر كريم).و گفته است: كيست آن كس كه قرض دهد خداى را قرضى نيكو، پس زياده كند خداى تعالى آن را از براى او، و مر او را باشد مزدى باكرامت.فلم يستنصركم من ذل، و لم يستقرضكم من قل، پس طلب نصرت شما نكرد از ذليلى و خوارى، و طلب قرض نكرد از شما از كمى مال.استنصركم و له جنود السماوات و الارض و هو العزيز الحكيم.طلب نصرت كرد از شما و مر او را است لشگرهاى آسمانها و زمين، و اوست غالب با حكمت.و استقرضكم و له خزائن السماوات و الارض و (هو الغنى الحميد).و قرض طلبيد از شما و از آن اوست خزانه هاى آسمانها و زمين، و اوست بى نياز ستوده فعال.و انما اراد ان يبلوكم احسن عملا.و اراده نكرد الا آنكه بيازمايد شما را كه كدام از شما نيكوتر است از روى عمل.فبادروا باعمالكم تكونوا مع جيران الله فى داره.پس مبادرت جوييد به عملهاى خويش تا باشيد با همسايگان خداى در خانه خداى، يعنى بهشت.رافق بهم رسله، و ازارهم ملائكته، رفيق ايشان گردانيده رسولان خويش، و به زيارت ايشان فرستاده فرشتگان خويش.و اكرم اسماعهم ان تسمع حسيس نار ابدا، و گرامى داشته گوشهاى ايشان از آنكه بشنود او از آتش دائما.و صان اجسادهم ان تلقى لغوب
ا و نصبا: و نگاه داشت جسدهاى ايشان را از آنكه بينند تعبى و رنجى.ذلك فضل الله يوتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم.آن بخشايشى است از جانب خداى، هر كه را مى خواهد مى دهد، و خداى خداوند بخشايش بزرگ قدر است.اقول ما تسمعون، و الله المستعان على نفسى و انفسكم، حسبنا و نعم الوكيل! مى گويم آنچه مى شنويد، و خداى يارى خواسته شده بر نفس من و نفسهاى شما، بس است ما را و خوشا وكيلى او.عطار: هر آن چندان كه كردى نيك و بد تو همه آماده بينى گرد خود تو اگر بد كرده اى زير حجابى وگرنه با بزرگان در ركابى
خطبه 186 -در ستايش خدا و پيامبر
و من خطبه له- عليه السلام و الصلوه-: (الحمد الله الذى اظهر من آثار سلطانه و جلال كبريائه، ما حير مقل العقول من عجائب قدرته،) سپاس خدايى را كه ظاهر گردانيد از آثار سلطنت، و بزرگوارى كبرياى خويش، آنچه متحير گردانيد ديده هاى عقول را از عجايب قدرت او.هست عالم ذره اى از قدرتش باز ذره عالمى از حكمتش (و ردع خطرات هماهم النفوس عن عرفان كنه صفته. )و منع كرده است حركات انديشه هاى نفوس (را) از شناختن كنه صفت او.ز كنه ذات او كس را نشان نيست كه هر چيزى كه مى گويى تو آن نيست زهى غايت كه چشم عقل و ادراك بماند از بعد آن افكنده بر خاك خداوندا! ثناى چون تو پاكى كى آيد از زبان آب و خاكى؟ بدين آلت كه عقل او را زبان گفت ثناى چون تو پاكى كى توان گفت؟ چه داند پاكى تو، خلق خاكى؟ ز هر پاكى كه ما دانيم پاكى مقربان حضرت عليا به قصور (ما عرفناك حق معرفتك) معترف كه (و ما قدروا الله حق قدره) و مقدسان ملا اعلى در مقام (لو دنوت انمله لا حترقت) متحير كه (و ما منا الا له مقام معلوم).شعر: وصف تو كى توان كرد وانگه زبان صورت؟ ذات تو چون توان ديد وانگه به نور ديده؟ علم اليقين كسى راست كين سر نگفتهگفته ايمان او درست است كو را نديده ديده در غيب غيب ايمان، آورده از يقينى ذات و صفات او را نه ديده نه شنيده (و اشهد ان لا اله الا الله، شهاده ايمان و ايقان، و اخلاص و اذعان. )و گواهى مى دهم كه نيست خدايى الا خداى سزاى پرستش، گواهى ناشى از كمال ايمان كه تصديق قلبى است و ايقان و اعتقاد، آنكه اين تصديق نيست الا موافق واقع، و اخلاص در توحيد به اسقاط ما سوى از درجه اعتبار، و كمال اذعان كه ثمره اين اخلاص است، يعنى كمال در عبادت تابعه مر اخلاص.فان قيل: ما اليقين؟ يقال له: عباره عن ظهور نور الحقيقه فى الموقوف فى حال كشف استار البشريه، يشاهد الوجد و الذوق، لا بدلاله العقل و النقل.قال- عليه الصلوه و السلام-: (لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا. )معناه انما يزداد وضوحا و مشاهده.قيل: الفرق بين الايمان و اليقين كالفرق بين الاعمى و البصير، اذا اخبر بطلوع الشمس، فالبصير ينظرها و الاعمى لا يشهدها لكن ثبت عنده وجودها بتواتر الاخبار.(و اشهد ان محمدا عبده و رسوله، ارسله و اعلام الهدى دارسه، و مناهج الدين طامسه. )و گواهى مى دهم كه محمد- صلى الله عليه و آله- بنده او و فرستاده اوست، ارسال فرمود آن حضرت را و حال آنكه امارات و ن
شانه هاى هدايت ناپيدا بود، و قوانين دين مضمحل.(فصدع بالحق، و نصح للخلق، و هدى الى الرشد، و امر بالقصد، صلى الله عليه و آله و سلم. )پس به مجاهره تكلم فرمود به حق، و نصيحت كرد خلق را، و راه نمود به سبيل صواب، و امر كرد به طريق استقامت خالى از افراط و تفريط- صلى الله عليه و آله و سلم-.